کلیات سعدی/غزلیات/ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۲۳ – ط
ز دستم بر نمیخیزد که یکدم بیتو بنشینم | بجز رویت نمیخواهم که روی هیچکس بینم | |||||
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم | که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم | |||||
ترا من دوست میدارم خلاف هر که در عالم | اگر طعنهست در عقلم اگر رخنهست در دینم | |||||
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم | که بیشمشیر خود کشتی بساعدهای سیمینم | |||||
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد | که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم | |||||
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم | کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم | |||||
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید | که جز وی کس نمیبینم که میسوزد ببالینم | |||||
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید | روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم | |||||
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه | مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم |