کلیات سعدی/غزلیات/جان ندارد هر که جانانیش نیست
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۱۸– ط
جان ندارد هر که جانانیش نیست | تنگ عیشست آنکه بستانیش نیست | |||||
هر که را صورت نبندد سرّ عشق | صورتی دارد ولی جانیش نیست | |||||
گر دلی داری بدلبندی بده | ضایع آن کشور که سلطانیش نیست | |||||
کامران آن دل که محبوبیش هست | نیکبخت آن سر که سامانیش نیست | |||||
چشم نابینا زمین و آسمان | زان نمیبیند که انسانیش نیست | |||||
عارفان درویش صاحب درد را | پادشا خوانند گر نانیش نیست | |||||
ماجرای عقل پرسیدم ز عشق | گفت معزولست و فرمانیش نیست | |||||
درد عشق از تندرستی خوشترست | گر چه بیش از صبر درمانیش نیست | |||||
هر که را با ماهروئی سرخوشست | دولتی دارد که پایانیش نیست | |||||
خانه زندانست و تنهائی ضلال[۱] | هر که چون سعدی گلستانیش نیست |
- ↑ ملال.