کلیات سعدی/غزلیات/تو در کمند نیفتادهای و معذوری
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۷۳ – ب
تو در کمند نیفتادهٔ و معذوری | ازان بقوت بازوی خویش مغروری | |||||
گر آنکه خرمن من سوخت با تو پردازد | میسرت نشود عاشقی و مستوری | |||||
بهشت روی من آن لعبت پریرخسار | که در بهشت نباشد بلطف او حوری | |||||
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام | اگرچه سرو نباشد برو گل سوری | |||||
درشتخوئی و بدعهدی از تو نپسندند | که خوب منظری و دلفریب منظوری | |||||
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر | چنانکه در شب تاریک پارهٔ نوری | |||||
اگر بحسن تو باشد طبیب در آفاق | کس از خدای نخواهد شفای رنجوری | |||||
ز کبر و ناز چنان میکنی بمردم چشم | که بیشراب گمان میبرد[۱] که مخموری | |||||
من از تو دست نخواهم ببیوفائی داشت | تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری | |||||
ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد | حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری | |||||
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن | میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری | |||||
چو سایه هیچکست آدمی که هیچش نیست | مرا ازین[۲] چه که چون آفتاب مشهوری؟ |