کلیات سعدی/غزلیات/ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

از ویکی‌نبشته

۱۴۶– ط

  ایجان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانت  
  روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را سر برنکند خورشید الا ز گریبانت  
  جان در تن مشتاقان از ذوق برقص آید چون[۱] باد بجنباند شاخی ز گلستانت  
  دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت  
  هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت گوئی دل من سنگیست در چاه زنخدانت  
  جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن این لاشه نمی‌بینم شایستهٔ قربانت  
  با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری پیش قدمت مردن خوشتر که بهجرانت  
  ای بادیهٔ هجران تا عشق حرم باشد عشاق نیندیشند از خار مغیلانت  
  دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن زانگه که درافتادم با قامت[۲] فتانت  
  شاید که درین دنیا مرگش نبود هرگز سعدی که تو[۳] جان دارد بل دوستر از جانت  
  بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست این تشنه که میمیرد بر چشمهٔ حیوانت  


  1. گر.
  2. نرگس.
  3. چو.