کلیات سعدی/غزلیات/اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۳۵ – ب
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی | سر بندگی بحکمت[۱] بنهم که پادشاهی | |||||
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم | تو هزار خون ناحق بکنی و بیگناهی[۲] | |||||
بکسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم | همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی | |||||
تو بآفتاب مانی ز کمال حسن طلعت | که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی | |||||
من اگر چنانکه نهیست نظر بدوست کردن | همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی | |||||
بخدای اگر بدردم بکشی که برنگردم | کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی | |||||
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت | همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی | |||||
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت | نه عجب که زنده گردم بنسیم صبحگاهی | |||||
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم | سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی | |||||
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت | نه عجب گر آب حیوان بدرآید از سیاهی |