کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/یکی را چو سعدی دلی ساده بود

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو

حکایت

  یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی در افتاده بود  
  جفا بردی از دشمن سختگوی ز چوگان سختی[۱] بخستی چو گوی  
  ز کس چین بر ابرو نینداختی ز یاری[۲] بتندی نپرداختی  
  یکی گفتش آخر ترا ننگ نیست خبر زینهمه سیلی و سنگ نیست؟  
  تن خویشتن سغبه دونان کنند ز دشمن تحمل زبونان کنند  
  نشاید ز دشمن خطا درگذاشت که گویند یارا و مردی نداشت  
  بدو[۳] گفت شیدای شوریده سر جوابی که شاید نبشتن بزر  
  دلم خانهٔ مهر یارست و بس از آن می‌نگنجد درو کین کس  
  چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی چو بگذشت بر عارفی جنگجوی  
  گرین مدعی دوست بشناختی بپیکار دشمن نپرداختی  
  گر از هستی حق[۴] خبر داشتی همه خلق را نیست پنداشتی  


  1. به کنجی (؟).
  2. بازی.
  3. چه خوش.
  4. خود.