کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/گدایی شنیدم که در تنگ جای
ظاهر
حکایت
| گدایی شنیدم که در تنگجای | نهادش عمر پای بر پشت پای | |||||
| ندانست بیچاره درویش کوست | که رنجیده دشمن نداند ز دوست | |||||
| برآشفت بر وی که کوری مگر؟ | بدو گفت سالار عادل عمر | |||||
| نه کورم ولیکن خطا رفت کار | ندانستم از من گنه در گذار | |||||
| چه منصف بزرگان دین بودهاند | که با زیردستان چنین بودهاند[۱] | |||||
| بنازند فردا تواضع کنان | نگون از خجالت سر گردنان[۲] | |||||
| اگر میبترسی ز روز شمار | از آن کز تو ترسد خطا در گذار | |||||
| مکن خیره بر زیر دستان ستم | که دستیست بالای دست تو هم | |||||