کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/یکی روبهی دید بی دست و پای
ظاهر
حکایت
یکی روبهی دید بیدست و پای | فرو ماند در لطف و صنع خدای | |||||
که چون زندگانی بسر میبرد | بدین[۱] دست و پای از کجا میخورد | |||||
درین بود درویش شوریده رنگ | که شیری درآمد شغالی بچنگ | |||||
شغال نگونبخت را شیر خورد | بماند آنچه روباه از آن[۲] سیر خورد | |||||
دگر روز باز اتفاق اوفتاد[۳] | که روزی رسان قوت روزش بداد[۴] | |||||
یقین مرد را دیده[۵] بیننده کرد | شد و تکیه بر آفریننده کرد | |||||
کزین پس بکنجی نشینم چو مور | که روزی نخوردند پیلان بزور | |||||
زنخدان فرو برد چندی بجیب | که بخشنده روزی فرستد[۶] ز غیب | |||||
نه بیگانه تیمار خوردش[۷] نه دوست | چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست | |||||
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش | ز دیوار محرابش[۸] آمد بگوش | |||||
برو شیر درنده باش ای دغل | مینداز[۹] خود را چو روباه شل | |||||
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر | چه باشی چو روبه بوامانده سیر؟ | |||||
چو شیر آنکه را گردنی فربهست | گر افتد چو روبه سگ از وی بهست[۱۰] | |||||
بچنگ آور با دیگران نوش کن | نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن | |||||
بخور تا توانی ببازوی خویش | که سعیت بود در ترازوی خویش | |||||
چو مردان ببر رنج و راحت رسان | مخنث خورد دسترنج کسان | |||||
بگیر ای جوان دست درویش پیر | نه خود را بیفکن که دستم بگیر | |||||
خدا را بر آن بنده بخشایشست | که خلق از وجودش در آسایشست | |||||
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست | که دون همتانند بی مغز و پوست | |||||
کسی نیک بیند بهر دو سرای | که نیکی رساند بخلق خدای |