پرش به محتوا

کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/یکی را کرم بود و قوت نبود

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکیرا کرم بود و قوت نبود کفافش بقدر مروت نبود  
  که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد  
  کسی را که همت بلند اوفتد مرادش کم اندر کمند اوفتد  
  چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار  
  نه در خورد سرمایه کردی کرم تنک مایه بودی ازین لاجرم  
  برش تنگدستی دو حرفی نوشت که ایخوبفرجام نیکو سرشت  
  یکی دست گیرم بچندین درم که چندیست تا من بزندان درم  
  بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش پشیزی نبود  
  بخصمان بندی فرستاد مرد که ای نیکنامان آزاد مرد  
  بدارید چندی کف از دامنش و گر میگریزد ضمان بر منش  
  وز آنجا بزندانی آمد که خیز وزین شهر تا پای داری گریز  
  چو گنجشک در باز دید از قفس قرارش نماند اندر آن یکنفس  
  چو باد صبا زان میان[۱] سیر کرد نه سیری که بادش رسیدی بگرد  
  گرفتند، حالی، جوانمرد را که حاصل کنی[۲] این سیم یا مرد را؟  
  ببیچارگی راه زندان گرفت که مرغ از قفس رفته[۳] نتوان گرفت  
  شنیدم که در حبس چندی بماند نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند  
  زمانها نیاسود و شبها نخفت برو پارسائی گذر کرد و گفت  
  نپندارمت مال مردم خوری چه پیش آمدت تا بزندان دری؟  
  بگفت ای جلیس[۴] مبارک نفس نخوردم بحیلتگری مال کس  
  یکی ناتوان دیدم از بند ریش خلاصش ندیدم بجز بند خویش  
  ندیدم[۵] بنزدیک رایم پسند من آسوده و دیگری پای بند  
  بمرد آخر و نیکنامی ببرد زهی زندگانی که نامش نمرد  
  تنی زنده دل، خفته در زیر گل به از عالمی زندهٔ مرده دل  
  دل زنده هرگز نگردد هلاک تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟  

  1. زمین.
  2. کن این.
  3. چو مرغ از قفس رفت.
  4. بگفتا که هان ای.
  5. نیامد.