کلیات سعدی/بوستان/باب دوم/یکی را کرم بود و قوت نبود
ظاهر
حکایت
یکیرا کرم بود و قوت نبود | کفافش بقدر مروت نبود | |||||
که سفله خداوند هستی مباد | جوانمرد را تنگدستی مباد | |||||
کسی را که همت بلند اوفتد | مرادش کم اندر کمند اوفتد | |||||
چو سیلاب ریزان که در کوهسار | نگیرد همی بر بلندی قرار | |||||
نه در خورد سرمایه کردی کرم | تنک مایه بودی ازین لاجرم | |||||
برش تنگدستی دو حرفی نوشت | که ایخوبفرجام نیکو سرشت | |||||
یکی دست گیرم بچندین درم | که چندیست تا من بزندان درم | |||||
بچشم اندرش قدر چیزی نبود | ولیکن بدستش پشیزی نبود | |||||
بخصمان بندی فرستاد مرد | که ای نیکنامان آزاد مرد | |||||
بدارید چندی کف از دامنش | و گر میگریزد ضمان بر منش | |||||
وز آنجا بزندانی آمد که خیز | وزین شهر تا پای داری گریز | |||||
چو گنجشک در باز دید از قفس | قرارش نماند اندر آن یکنفس | |||||
چو باد صبا زان میان[۱] سیر کرد | نه سیری که بادش رسیدی بگرد | |||||
گرفتند، حالی، جوانمرد را | که حاصل کنی[۲] این سیم یا مرد را؟ | |||||
ببیچارگی راه زندان گرفت | که مرغ از قفس رفته[۳] نتوان گرفت | |||||
شنیدم که در حبس چندی بماند | نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند | |||||
زمانها نیاسود و شبها نخفت | برو پارسائی گذر کرد و گفت | |||||
نپندارمت مال مردم خوری | چه پیش آمدت تا بزندان دری؟ | |||||
بگفت ای جلیس[۴] مبارک نفس | نخوردم بحیلتگری مال کس | |||||
یکی ناتوان دیدم از بند ریش | خلاصش ندیدم بجز بند خویش | |||||
ندیدم[۵] بنزدیک رایم پسند | من آسوده و دیگری پای بند | |||||
بمرد آخر و نیکنامی ببرد | زهی زندگانی که نامش نمرد | |||||
تنی زنده دل، خفته در زیر گل | به از عالمی زندهٔ مرده دل | |||||
دل زنده هرگز نگردد هلاک | تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟ |