کلیات سعدی/بوستان/باب اول/یکی مشت زن بخت روزی نداشت
ظاهر
حکایت
یکی مشتزن بخت و روزی[۱] نداشت | نه اسباب شامش مهیا نه چاشت | |||||
ز جور شکم گل کشیدی بپشت | که روزی محالست خوردن بمشت | |||||
مدام از پریشانی روزگار | دلش حسرت آورد[۲] و تن[۳] سوگوار[۴] | |||||
گهش جنگ با عالم خیرهکش | گه از بخت شوریده رویش ترش | |||||
گه از دیدن عیش شیرین خلق | فرو میشدی آب تلخش بحلق | |||||
گه از کار آشفته بگریستی | که کس دید از این تلختر زیستی؟ | |||||
کسان شهد نوشند و مرغ و بره | مرا روی نان مینبیند تره | |||||
گر انصاف پرسی نه نیکوست این | برهنه من و گربه را پوستین[۵] | |||||
چه بودی که پایم درین کار گل | بگنجی فرو رفتی از کام دل! | |||||
مگر روزگاری هوس راندمی | ز خود گرد محنت بیفشاندمی | |||||
شنیدم که روزی زمین میشکافت | عظام زنخدان پوسیده یافت | |||||
بخاک اندرش عقد بگسیخته | گهرهای دندان فرو ریخته | |||||
دهان بی زبان پند میگفت و راز | که ای خواجه با بینوائی بساز | |||||
نه اینست حال دهن زیر گل | شکر خورده انگار یا خون دل | |||||
غم از گردش روزگاران مدار | که بی ما بگردد بسی[۶] روزگار | |||||
همان لحظه کاین خاطرش رویداد | غم از خاطرش رخت یکسو نهاد | |||||
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش | بکش بار تیمار و خود را مکش | |||||
اگر بندهای بار بر سر برد | و گر سر باوج فلک بر برد | |||||
در آندم که حالش دگرگون شود | بمرگ از سرش هر دو بیرون شود | |||||
غم و شادمانی نماند ولیک | جزای عمل ماند و نام نیک | |||||
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت | بده کز تو این ماند ای نیکبخت | |||||
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم | که پیش از تو بودست و بعد از تو هم | |||||
خداوند دولت غم دین خورد | که دنیا بهر حال می بگذرد[۷] | |||||
نخواهی که ملکت برآید بهم | غم ملک و دین هر دو باید بهم | |||||
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت | که سعدی دُر افشاند اگر[۸] زر نداشت |