کلیات سعدی/بوستان/باب اول/یکی را حکایت کنند از ملوک
ظاهر
حکایت
یکی را حکایت کنند از ملوک | که بیماری رشته کردش چو دوک | |||||
چنانش در انداخت ضعف جسد | که میبرد بر زیردستان حسد | |||||
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست | چو ضعف آمد از بیدقی[۱] کمترست | |||||
ندیمی زمین ملک بوسه داد | که ملک خداوند جاوید باد | |||||
درین شهر مردی مبارکدمست | که در پارسائی چنوئی کمست | |||||
نرفتست هرگز رَهِ[۲] ناصواب | دلی[۳] روشن و دعوتی[۴] مستجاب | |||||
نبردند پیشش مهمات کس | که مقصود حاصل نشد در نفس | |||||
بخوان تا بخواند دعائی برین | که رحمت رسد ز آسمان برین[۵] | |||||
بفرمود تا مهتران خدم | بخواندند پیر مبارک قدم | |||||
برفتند و گفتند و آمد فقیر | تنی محتشم در لباسی حقیر[۶] | |||||
بگفتا دعائی کن ای هوشمند | که در رشته چون سوزنم پای بند | |||||
شنید این سخن پیر خم بوده پشت | بتندی برآورد بانگی درشت | |||||
که حق مهربانست بر دادگر | ببخشای و بخشایش حق نگر | |||||
دعای منت کی شود[۷] سودمند | اسیران محتاج در چاه و بند؟ | |||||
تو ناکرده بر خلق بخشایشی | کجا بینی از دولت آسایشی؟ | |||||
ببایدت عذر خطا خواستن | پس از شیخ صالح دعا خواستن | |||||
کجا دست گیرد دعای ویت | دعای ستمدیدگان در پیت؟ | |||||
شنید این سخن شهریار عجم | ز خَشم و خجالت برآمد بهم | |||||
برنجید و پس با دل خویش گفت | چه رنجم حقست اینکه درویش گفت | |||||
بفرمود تا هر که در بند بود | بفرمانش آزاد کردند زود | |||||
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز | بداور برآورد دست نیاز | |||||
که ای بر فرازندهٔ آسمان | بجنگش گرفتی بصلحش بمان | |||||
ولی همچنان بر دعا داشت دست | که شه سر برآورد و بر پای جست | |||||
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید | چو طاووس چون[۸] رشته در پا ندید | |||||
بفرمود گنجینهٔ گوهرش | فشاندند در پای و زر بر سرش | |||||
حق از بهر باطل نشاید نهفت | از آن جمله دامن بیفشاند و گفت | |||||
مرو با سر رشته بار دگر | مبادا که دیگر کند رشته سر | |||||
چو باری فتادی نگهدار پای | که یکبار دیگر بلغزد ز جای | |||||
ز سعدی شنو کاین سخن راستست | نه هر باری افتاده برخاستست |
***