کلیات سعدی/بوستان/باب اول/قزل ارسلان قلعهای سخت داشت
ظاهر
حکایت
قزل ارسلان قلعهای سخت داشت | که گردن بالوند بر میفراشت | |||||
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ | چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ | |||||
چنان نادر افتاده در روضهای | که بر لاجوردی طبق بیضهای | |||||
شنیدم که مردی مبارک حضور | بنزدیک شاه آمد از راه دور | |||||
حقایق شناسی جهان دیدهای | هنرمندی آفاق گردیدهای | |||||
بزرگی زبان آوری کاردان | حکیمی سخنگوی بسیاردان | |||||
قزل گفت چندین که گردیدهای | چنین جای محکم دگر دیدهای؟ | |||||
بخندید کاین قلعهای خرمست | ولیکن نپندارمش محکمست | |||||
نه پیش از تو گردنکشان داشتند | دمی چند بودند و بگذاشتند | |||||
نه بعد از تو شاهان دیگر برند | درخت امید ترا برخورند | |||||
ز دوران ملک پدر یاد کن | دل از بند اندیشه آزاد کن | |||||
چنان روزگارش بکنجی نشاند | که بر یک پشیزش تصرف نماند | |||||
چو نومید ماند از همه چیز و کس | امیدش بفضل خدا ماند و بس | |||||
برِ مرد هشیار دنیا خسست | که هر مدتی جای دیگر کسست | |||||
چنین گفت شوریدهای در عجم | بکسری که ای وارث ملک جم | |||||
اگر ملک بر جم بماندی و بخت | تو را کی میسر شدی تاج و تخت؟ | |||||
اگر گنج قارون بدست آوری | نماند مگر آنچه بخشی بری[۱] |
***
- ↑ خوری.