چرند و پرند/از شماره ۷ و ۸ دوره اول روزنامه صور اسرافیل

از ویکی‌نبشته
چرند و پرند از علی‌اکبر دهخدا
از شمارهٔ ۷ و ۸ دورهٔ اول روزنامهٔ صور اسرافیل
پنجشنبه ۲۱ جمادی الاخر ۱۳۲۵ هجری قمری

از شمارهٔ ۷ و ۸:

خراب بماند ده، راستی راستی آدم دهاتی خیلی بی کمال میشود. خیلی بی معرفت میشود. واضحتر عرض کنم: آدم دهاتی دور از جناب، دور از جناب، بی‌ادبی میشود حیوان درست و حسابی است. ما دهاتی‌ها تا شهر نرویم ادم نمیشویم. چشم و گوشمان باز نمیشود. واقعاً خدا بیامرز شاعر درست فهمیده که گفته : ده مرو ده مرد را احمق کند. جای دیگر گفته:

  مرغ، دم سوی شهر سرسوی ده دم این مرغ از سر او به  

مثلا همچو بگیریم آدم صبح تا شام بیفتد عقب گاو، گوسفند، بز، میش. دوراز رو، مثلا عقب الاغ. شب تا صبح هم با همین ها سر و کله بزند دیگر همچو آدمی چه خواهد شد؟

خدا بیامرزد شاعر را که گفته است «همنشینم به شود تا من ازو بهتر شوم». شب از مزرعه برمیگردند نان ساجی را میریزند توی اشکنه قورمه. یک گاو دوش هم آب چشمه میگذارند پهلوش. حالاببین به چه په په میخورند که والله هیچ حاجی شیخ هم سینهٔ جوجه و افشرهٔ آب لیمو را بآن لذت نمیخورد.

بعد از شام هم جمع میشوند دور هم. چه خبر است؟ شب نشینی. زنکه شب چره بیار. یک لاوک ستول نخود یک جوال گندم برشته را می ریزند روی کرسی.

حالا بیا ببین او یارقلی که تازه تره بارش را در شهر فروخته و بده برگشته چه شیرین زبانی‌ها میکند. بعینه مثل اینکه خبرنگار «ماتن» از شرق اقصی مراجعت کرده یا اینکه بلا تشبیه، بلا تشبیه، مجاهدین شاه عبدالعظیم از غارت محلهٔ یهودیها برگشته‌اند. باری چانهٔ او یارقلی گرم میشود، از شاه، از وزیر، از مجتهد، هی بگو! هی بگو! هی بگو! مثلا جواهرات مال ملت است. نادرشاه اینها را در ازای دو میلیون خون ایرانی‌ها از هند آورده است. چوبدارها داشتند گوسفند زیادی بشهر می آوردند حاکم فرستاد از ساوه برگرداندند که مبادا مردم شکمشان سیر شده بفکر نظامنامهٔ اساسی بیفتند.

یکنفر پیشخدمت مخصوص رفته زانوی یک سید مجتهد را بوسیده که بیا برو شاه عبدالعظیم. سید گفته که من از اول انقلابات از خانه بیرون نیامده‌ام محض اینکه در این آخر عمر اعانات بظالم نکرده باشم یک فراموش خانه درست کرده‌اند. مردم را می‌برند آنجا برای اینکه هم قسم بشوند که همهٔ وزیرها باید از نوکرهای شخصی وزیر داخله باشد. باری چه دردسر بدهم اینقدر از این دروغها می گفت. مثل اینکه خانه خراب شده این دو ساعت که در میدان قاپوق و کاه فروشها در دکان علافی بارش را می‌فروخته آن مردکهٔ توتون‌بر، آن جن‌گیر، ساعد... منشور... نظام... دلّال، آن چند نفر سید آخوند، آن چند نفر فکلی‌ها، و هرچه راپورت‌چی در شهر بوده پیش او آمده‌اند و همه اسرار مگو را باو گفته‌اند. باری مطلب از دست نرود.

صحبت در اینجا بود که آدم تا شهر نیاید چشم و گوشش بسته است. بله مطلب اینجا بود.

چند سال پیش که همین او یارقلی آمده بود شهر برای عروسی پسرش اسباب بخرد. شب پای تنور می گفت در شهر معروف شده که در تبریز یک حاجی محمدتقی آقای صراف هست، که چل صد هزار کرور پول دارد، پانصد تا بیست تا گلهٔ هزارتایی دارد، ده تا پنجاه تا ده شش دانگ دارد، سک دارد، گربه دارد، مادیان دارد، شتر دارد، قاطر دارد، فلان دارد، بهمان دارد، ما می‌ماندیم تعجب که چطور می‌شود آدم حاجی، کاسب خداشناس، این قدر پول داشته باشد. برای اینکه معلوم است که این همه مال از راه حلال که جمع نمی‌شود. لابد باید «لکه دیزهٔ» حاجی عباس را آدم بزور تصرف کرده باشد. مال فلان یتیم را، فلان صغیر را، فلان بیوه را بضرب چماق گرفته باشد. آن وقت می گفت نه.

می‌گویند میان این حاجی محمدتقی آقا با حکومت تبریز هم خیلی گرم است.

می‌گفتیم ماشاءالله ترا بخدا دیگر چشم بسته غیب نگو. این را کمپانی هم میداند که هر کس پول دارد شاه شناس است، حکومت شناس است. این مطلبی نشد که تو از شهر برای ما خبر بیاری. میگفت نه گوش بدهید شاهنامه آخرش خوش است.

می‌گفتم خوب بگو. می‌گفت بله. این حاجی آقا پهلوان خوبی هم هست، مطلب که باین جا میرسید ما دیگر باور نمیکردیم. برای اینکه ما دهاتی‌ها بشهریها می‌گوییم تاجیک و مقصودمان از این کلمه یعنی ترسو. این را اینجا داشته باش خود اهل شهر هم این قبیل مردم را می گویند حاجی آقا، حاجی زاده، قبا سه‌چاکی آن هم یعنی مثلا بقول شهریها خیکی و در حقیقت معنیش باز همان ترسو می‌شود.

خوب حالا آدم شهری باشد. حاجی زاده هم باشد، چطور میشود همچو آدمی پهلوان بشود.

از این جا دو کلمه بحاشیه می‌رویم. ما دهاتی‌ها حق داریم که شهری‌ها را تاجیک و ترسو بگوییم برای اینکه مثلا همچو بگیریم که وقتی مأمورها بما زور بگویند هر قدر هم زیاد باشند ده بیست نفر جوانهای دهاتی آدمی یک چماق ارژنگ برمی‌داریم می‌افتیم بجان آقایان مأمور. پنجاه نفر باشند، صد نفر باشند آقای مامور چی خوردی نخود او– بخور و بدو. مثل همین که چند سال پیش در همین «جوق آباد» ورامین که شست نفر قزاق آمده بودند بزور گندمهای ما را خرواری نه تومان بخرند و حاجیهای طهران با خاک اره در هم کرده بشهریها چهل تومان بفروشند، بیست نفر جمع شدیم و با ته همان تفنگها که دست قزاقها بود چنان شل و پرشان کردیم که بیچاره‌ها یک سره هشت فرسخ راه را دویده و نفسشان را در قهوه‌خانهٔ مظفری شاه عبدالعظیم زیر حقهٔ وافور تازه کردند. برویم سر مطلب. مطلب اینجاست که حاجی محمدتقی صراف بعقیدهٔ او یارقلی پهلوان است. بله می‌گفت یک روز صرافی ازین حاجی آقا طلب‌گار بود آمد توی بالاخانه پولش را بگیرد. حاجی چنان بتخت سینهٔ صراف زد که از بالاخانه پرت شد بزمین نقش بست.

و یک طلب‌گار دیگر را همین حاجی آقا با مشت چنان بمغزش کوبید که با زمین یکسان شده برای طلب‌گار اولی بآن دنیا خبر برد.

وقتی که مطلب باینجا می‌رسید ما همه یکدفعه باو یارقلی میگفتیم، پاشو، پاشو، آواره شو، ما هر چه هم نفهم باشیم باز آن قدر نفهم نیستیم که هر چه تو بگویی باور کنیم.

بیچاره وقتی می‌دید ما بحرفهای او باور نمیکنیم می‌گفت اگر دروغ بگویم زبانم باشد برنگردد عروسی پسرم را نبینم. دین شمر، یزید، حاکم، فراشباشی، کدخدا، گردن من باشد.

باری حالا که آمده‌ایم شهر تازه می‌فهمیم که بیچاره او یارقلی راست می‌گفته.

مثلا حالا می‌بینیم که آدم تا بشهر نیاید این چیزها را درست نمی‌فهمد. چرا که وقتی بشهر آمدیم همین حاجی محمدتقی آقا را دیدیم که خیلی پهلوان‌تر از آن بود که اویارقلی می‌گفت. مثل اینکه همین روزها بنابر مذکور بپنج نفر پول و تفنگ داده و مأمورشان کرده بروند و ببهانهٔ آب بهارستان محقق الدوله و دو نفر دیگر از وکلا را در خانهٔ حاجی معین التجار بکشند. و از زیادی قوت و پهلوانی هیچ فکر نکرده که محقق الدوله گذشته از اینکه وکیل ملت است و مردم همه طرفدار او هستند اولا پانصد نفر شاگرد درین شهر تربیت کرده که کوچکتر از همه‌شان دخو است که با بزرگترین گردن کلفت‌های ما بجوال می‌رود.

پس همچو آدمی پهلوان است. همچو آدمی لولهنگش خیلی آب میگیرد. همچو آدمی حاجی آقا نیست. اما آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی‌فهمد.

بله، آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی فهمد. مثلا از چیزهایی که ما در ده نمیفهمیدیم یکی هم این بود که درین سالهای آخری وقتی بچهای ما بده برمی‌گشتند می‌گفتند در شهر یک چیزی پیدا شده مثل سرکه شیره که اسمش گنیاک است.این کنیاک را شبها ارباب‌ها می‌خورند مست میشوند عربده میکشند آنوقت نوکرهایشان را صدا میکنند و می‌گویند آهای پسر برو این پدر سوخته رعیتت را که امروز مرغ و نان لواش آورده بود بیار. نوکرها می‌آیند ما را از کاروانسرا میبرند خدمت ارباب. آنوقت ارباب هم که از کنیاک مست شده همچو بد غیظ می‌شود که خدا نصیب هیچ مسلمان نکند.

هنوز ما از راه نرسیده می‌گوید شنیده‌ام امسال تو پدرسوخته پنجاه من گندم در پالوعه داری می‌گوییم آخر ارباب ما هم مسلمانیم. ما هم عیال داریم. ما هم اولاد داریم. ما هم از اول سال تا آخر سال زحمت می‌کشیم. ما هم از صدقه سر شما باید یک لقمهٔ نان بخوریم آنوقت ارباب چنان چشمهاش از حدقه در میرود و خودش با عصا بطرف ما حمله می‌کند که مسلمان نشنود کافر نبیند. و میگوید: پدر سوخته را ببین چطور حالا برای من بلبل شده. بچها بزنید.

آنوقت بیست نفر مهتر، درشکه‌چی، آبدار می‌ریزند سر ما تا میخوریم میزنند باری مطلب کجا بود؟ هان مطلب اینجاست که ما دهاتی‌ها تا شهر نیاییم این چیزها را نمی‌فهمیم. مثلا همین کنیاک که بعقیدهٔ یک چیزی بود مثل سرکه شیره حالا که بشهر آمده‌ام تازه می‌فهمم که کنیاک آدم است. کنیاک سرکه شیره نیست.

بله کنیاک آدم است. کنیاک یک زنی است. خدایا. حالا اگر کنیاک ما را نبخشد چه خاک بسر کنیم. این گناه نیست که ما چندین سال پشت سر یک آدم غیبت کنیم و بیچاره یک زن دست و پا کوتاه را سرکه شیره بدانیم.

بله، این معصیت بزرگی است. من حالا در حضور همهٔ شما مسلمانها اقرار میکنم که کنیاک خانم آدم است. کنیاک خانم خانهٔ آبداری باشی حضرت والاست. کنیاک خانم چهار پنج هزار تومان گوش بزاز و بقال و عطار را بریده و حالا که جانشین گلین شده بیچاره طلب‌گارها دستشان جایی بند نیست، هر کس ادعای طلب بکند، کتک میخورد، حبس میشود. نفی میشود و اگر خدای نکرده آدم بگوید بعضی از... اصفهان بعد از آنکه دستی بسر و گوش کنیاک خانم کشیدند و مطلب بازاری شده کنیاک را از شهر بیرون کردند و برای گوش بری کسبه بطهران ارمغان فرستادند آن وقت دیگر آدم دو دفعه کافر میشود.

بله مطلب اینجاست که ما دهاتی‌ها فقط تا شهر نیاییم هیچ چیز نمی فهمیم. بله، ما دهاتی‌ها تصور میکردیم که سید، آخوند، مجتهد، وقتی اسم فرنگی بشنوند از غایت تقدس دهانشان را کر می‌کشند. حالا که بشهر آمده‌ایم می‌بینیم یکنفر آدم که هم سیدست، هم مجتهدست، هم آخوندست، هم برادر یک مجتهد بزرگ انباردار هاست در روز سه‌شنبهٔ پنجم همین ماه ساعت نه فرنگی با یک نفر دیگر در زرگنده با مینورسکی شارژدافر روس خلوت می‌کنند. بعد از آن یکساعت و نیم دیگر هم با همان مینورسکی صاحب و آن شخص دیگر خدمت سفیر مشرف میشوند و یکساعت و نیم هم با او خلوت میکنند و آخر هم سید بهر دوی آنها دست میدهد و سوار درشکه‌اش میشود و آن سید کلفته را جلو درشکه نشانده و هیچ دستش را در آن آبهای جاری زر گنده نمیشورد.

بله آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی‌فهمد.

مثلا ما دهاتی‌ها و قتی اسم سرتیپ، صاحبمنصب، سرهنگ، می‌شنیدیم بدنمان می‌لرزید و پیش خودمان اینها را مثل یک لولو تصور میکردیم. و می‌گفتیم یقین اینها آدم میخورند. یقین اینها انصاف ندارند، یقین اینها رحم علی در دلشان نیست. در صورتی که این مسئله هم اینطور نبود که ما میگفتیم. برای اینکه همین صاحبمنصب‌ها را دیدیم که وقتی نمرهٔ سوم حکمت آموز را بدست گرفتند و آنجا حمایت جناب پولکونیک را با آن فصاحت و بلاغت خواندند. یکدفعه رحم و مروت در دل همین‌ها که ما میگفتیم هیچ انصاف بو نکرده‌اند مثل یک چشمه جوشید و بالا آمد و فوراً دفتر اعانهٔ نقدی باز کردند و هی پنج هزار شش هزار هشت هزار بود که از جیب‌ها درآمد تا بیست و پنج تومان و شش هزار و هفتصد و نیم شاهی جمع شد و بخدمت مدیر روزنامه فرستادند. بله ما دهاتی‌ها تا شهر نیایم هیچ چیز نمی‌فهمیم. مثلاً درین آخری‌ها که صحبت ظلم و عدل بمیان آمده بود همیشه میگفتیم ظالم و مستبد باید در سرش یک کلاه باشد در پاش یک کفش پاشنه نخواب در تنش هم یک کمرچین. شلوارش هم باید تنگ باشد. اما نگاه کن بگذار ببینم مطلب کجا بود. مطلب اینجا بود آخ حواس را ببین مطلب اینجا بود که پارچه‌های یزدی خیلی از پارچه‌های فرنگی بادوام‌تر است. بله مطلب در اینجاست که پارچه‌های یزدی خیلی از پارچه‌های فرنگی بادوام‌تر است. زیاده چه عرض کنم.

دخو

* * *