چرند و پرند/از شماره ۱۱ دوره اول روزنامه صور اسرافیل

از ویکی‌نبشته
چرند و پرند از علی‌اکبر دهخدا
از شمارهٔ ۱۱ دورهٔ اول روزنامهٔ صور اسرافیل
پنجشنبه ۱۲ رجب ۱۳۲۵ قمری

از شمارهٔ ۱۱:

رضی غزنوی

...با مراد بهندوستان رفته بخدمت شیخ ابورضای «رتن» بقولی حواریون حضرت عیسی (ع) و بقولی از اصحاب حضرت ختمی مآب (ص) بوده و یکهزار و چهارده سال عمر نموده تفصیل این اجمال در کتب این طایفه تصریح و تصحیح یافته است ( صفحهٔ ۷۹ ریاض العارفین).

ابوحفص خوزی

از عظماء و قدمای این طایفه و خلف الصدق جناب شیخ آگاه شیخ عبدالله بقضان الخوزی است. با حضرت شیخ ابوسعیدابوالخیر معاصر و اتحاد وافر با یکدیگر داشته‌اند . شیخ جامع علوم بوده تسخیر ارواح فرموده لهذا آنجناب را شیخ الجن لقب کرده‌اند صفحهٔ ۴۳ ایضا).

مکتوب یکی از مخدرات

آی کبلا دخو خدا بچهای همهٔ مسلمانان را از چشم بد محافظت کند . خدا این یکدانهٔ مراهم بمن زیاد نبیند. آی کبلای بعد از بیست تا بچه که گور کرده اول و آخر همین یکی را دارم آنرا هم بابا قوری شده‌ها چشم حسودشان بر نمی‌دارد ببینند دیروز بچم صاف و سلامت توی کوچه ورجه وورجه می‌کرد پشت کالسکه سوار می‌شد برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.

یکی از قوم و خویشهای باباش که الهی چشمهای حسودش درآد دیشب خانهٔ ما مهمان بود صبح یکی بدوچشمهای بچم روی‌هم افتاد. یک چیزی هم پای چشمش درآمد خالش میگوید چه میدونم بی‌ادبیس ... سلام در آورده هی بمن سرزنش میکنند که چرا سر و پای برهنه توی این آفتاب‌های گرم بچه را ول میکنی توی خیابان‌ها. آخر چکنم الهی هیچ سفره‌ای یک نانه نباشد چکارش کنم.

یکی یکدانه اسمش باخودش است که خل و دیوانه است در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز همهٔ همبازیهاش صبح و شام سنک بدرشکه‌ها می‌پرزانند، تیغ بی‌ادبی می‌شود گلاب بروتان زیردم خرها می‌گذارند. سنک روی خط واگون می‌چینند خاک بسر راهگذر می‌پاچند.

حسن من توی خانه وردلم افتاده. هرچه دوا و درمان از دستم آمده کردم. روز بروز بدتر میشود که بهتر نمیشود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مکترها من میگم مرده شور خودشان را ببرد با دواهاشان این گرت مرتها چه میدانم چه خاک و خلی است که ببچم بدهم. من این چیزها را بلد نیستم من بچم را از تو میخواهم. امروز اینجا فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو را هم از چشم بد محافظت کند. خدا یکیت را هزارتا کند. الهی این سر پیری داغشان را نبینی. دعا دوا هرچه میدانی. باید بچم را دو روزه چاق کنی. اگرچه دست و بالها تنک است اما کله قند تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد.

کمینه اسیر الجوال

جواب مکتوب

علیا مکرمهٔ محترمه اسیر الجوال خانم. اولا از مثل شما خانم کلانتر و کدبانو بعیدست که چرا با اینکه اولادتان نمیماند اسمش را مشهدی ماشاءالله و میرزا ماندگار نمی‌گذارید. ثانیاً همان روز اول که چشم بچه اینطور شد چرا پخش نکردی که پس برود.

حالا گذشته‌ها گذشته است.

من ته دلم روشن است انشاءالله چشم زخم نیست همان از گرما و آفتاب اینطور شده. امشب پیش از هر کاریکقدری دود عنبر نصارا بده ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد فردا یک کمی سرخاب پنبه‌ای یا نخی، یک خرده شیر دختر، یک کمی هم بی‌ادبی میشود پشکل ماچلاغ توی گوش ماهی بجوشان بریز توی چشمش. ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد آنوقت سه روز وقت آفتاب زردی یک کاسهٔ بدل چینی آب کن بگذار جلو بچه آنوقت نگاه کن بتورکهای چشمش اگر قرمزست هفت تکه گوشت لخم، اگر قرمز نیست هفت دانه برنج یا کلوخ حاضر کن و هر کدام را بقدر یک «علم نشره» خواندن بتکان آنوقت ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد سه روز ناشتا بچه را بی‌ادبی میشود کلاب بروتان میبری توی جایی و بهش یاد میدهی که هفت دفعه این ورد را بگوید:

  «... سلامت می‌کنم خودم غلامت میکنم»  
  «یا چشمم چاق کن یا هپول هیولت میکنم»  

امیدوارم دیگر محتاج بدوا نشود. اگر خدای نکرده باز خوب نشد دیگر از من کاری ساخته نیست برو محلهٔ حسن آباد بده آسید فرج‌الله جن گیر نزله بندی کند

خادم الفقراء دخوعلیشاه

خدا رفتگان همه را بیامرزد پدر من خدا بیامرز مثل همهٔ حاجی‌های جاهای دیگر نان نخور بود یعنی مال خودش از گلوش پایین نمیرفت. اما خدا بیامرز ننم جور آقام نبود. او میگفت مال مرد بزن وفا نمی کند. شلوار مرد که دوتا شد فکر زن نو می‌افتد. از اینجهت هنوز آقام پاش بسر کوچه نرسیده بود که میرفت سر پشت‌بام زنهای همسایه را صدا میکرد «خاله ربابه هو... آبجی رقیه هو... نه‌نه فاطمه هوهوهو...» آنوقت یکدفعه میدیدیم اطاق پر میشد از خواهرخوانده‌های ننم آنوقت ننم فوراً سماور را آتش میکرد. آب غلیان را هم میریخت می‌نشست با آنها درددل کردن مقصود ازین کار دو چیز بود یکی خوش گذرانی دیگری آب بستن بمال خدابیامرز بابام که شلوارش دو تا نشود.

حالا درددلها چه بود بماند یار باقی صحبت باقی بآنجا هم شاید برسیم مطلب اینجاها نیست مطلب اینجاست که گاهی ننم در بین اینکه چانه‌اش خوب گرم شده بود و پکهای قایم بغلیان میزد چشمش بمن می‌افتاد میگفت هان ور پریده گوشات را درست واکن ببین چی میگند باز بابات از در نیامده از سیر تا پیاز همه را تعریف کن والله اگر گفتی که همسایه‌ها آمده بودند اینجا گوشتهای تنت را با دندانام تیکه تیکه میکنم. من در جواب ننم میخندیدم. میگفت الهی روی تختهٔ مرده شورخانه بخندی.

بعد رو میکرد بخواهر خوانده‌اش میگفت والله انگار میکنی بچهٔ هوومه هیچ چشم دیدنش را ندارم. راستی راستی ننم بچه‌اش را میشناخت. من از همان بچگی مثل حالا صندوقچهٔ سر کسی نبودم حرف توی دهنم بند نمیشد. از اول همین طور خواجه بده رسان بودم مثل اینکه با این سفارشها باز بابام هنوز یکپاش تو هشتی بود که داد میزدم داداش. خدا بیامرز میگفت باقیش بگو میگفتم امروز باز زنای همساده‌هامون آمده بودند اینجا. ننم براشون سماور آتیش کرده بود.

خدا بیامرز آقام اخماش را میکرد توهم. ننم هم یک کمی زیر چشمی بمن بر بر نگاه میکرد اما پیش روی آقام که جرئت نداشت سر این حرف کنکم بزند.

اما من خودم تنم را برای کتک چرب میکردم برای آنکه میدانستم هرجوری باشد یک بهانه‌ای پیدا میکند و کتکه را میزند. راستی راستی هم اینطور بود. ده دقیقه نمیکشید که میدیدم ننم هجوم میکشید سر من میگفت ور پریده آخر من این کفن مانده‌ها را دیروز شستم. باز بردی توی خاک و خلا غلتاندی. الهی کفنت بشه. ببین من از عهدهٔ تو ووروجک برمیآم؟ آنوقت لبهای مرا میگرفت هرقدر زور داشت میکشید چند تا سقلمه هم از هرجام می‌آمد میزد. آخرش که آقام می‌آمد مرا از دستش بگیرد بیشتر حرصش درمیآمد بازوهام را گاز میگرفت.

بله بازوهای مرا گاز میگرفت. هنوز جای آن گازها در بازوی من هست. پیشترها هروقت من جای این گازها را میدیدم ننم یادم میافتاد براش خدا بیامرزی میفرستادم. اما حالا نمیدانم چرا هروقت چشمم بآنها می‌افتد یحیی میرزا یادم می‌افتد.

بیچاره یحیی میرزا. بدبخت یحیی میرزا. من که آنشب توی حیاط بهارستان بودم غیر از منهم که پانصدتا حاجی ریش قرمز چهارصد و پنجاه کربلایی ریش دوره کرده، سیصد و پنجاه تا مشهدی ریش دراز، عقل مدور و اقلا دویست تا شاگردهای حوزهٔ درس شیخ ابوالقاسم مسئله‌گو بودند. و همه هم که حرفهای تو را شنیدند تو که غیر از قصهٔ کشتی جنگی روس در ساحل انزلی و هفتاد و چهار رأی پارلمنت دولت علیه و دو ماه و نیم قرآن‌های زیر عبای سه نفر تاجر و نصف شبها بدر خانه‌های علما و اعیان رفتن چیزی نگفتی من آنجا بودم غیر از من دو هزار و ششصد و نود و یکنفر حاجی و کربلایی و مشهدی و قمی یعنی همهٔ عدول شهر بودند.

اینها که همه به بی‌گناهی تو شهادت میدهند. اینها که همه از اشخاصی هستند بشهادت دو نفرشان حلالها حرام و حرامها حلال میشد. چطور شد که در بارهٔ تو شهادتشان مسموع نیست و حالا میگویند تو خدای نکرده نسبت ببعضی نمایندگان ملت بی‌احترامی کرده‌ای و گفته‌ای آنها که تا دیروز خر هم نمیتوانستند کرایه کنند حالا چون آخرالزمان نزدیک شده بقیمت صلوات اسب میخرند.

میگویند تو گفته‌ای یک قطعه از زمین‌های تخت زمرد فرمانفرما عنقریب پارک میشود.

میگویند تو گفته‌ای نمیدانم وکیل قندهار مجلس شورایملی ایران توی آن تاریکی پشت مسجد سپهسالار بیک سید گفته بود مقاله‌ای را که در روزنامهٔ مجلس بامضای خودم فرستادم نوشتند شیخ پسندید؟ و او هم گفته بود بله. میگویند تو گفته‌ای که در آن مجلس سر تقسیم پول دعوا شد و یک نفر قهر کرد.

میگویند تو گفته‌ای اگر چهل هزار تومان راست باشد بانک آلمان تا چهل سال دیگر هم نمیتواند کمر راست کند.

میگویند تو گفته‌ای علاف و بنکدار و عطار و بقال با وزرا چه داد و ستدی دارند که حوالهٔ آنها را سر تجار زردشتی میآرند. میگویند تو گفته‌ای بر منکرین مجلس شوری لعنت بر مقیمین شاهزاده عبدالعظیم هم چون مفسد فی الارض هستند لعنت اما بر رفیقهای دزد و شریکهای قافله هم در هر لباس که باشند لعنت.

میگویند تو گفته‌ای با روزی دویست تومان مخارج یکصد و بیست هزار تومان چطور می‌توان ببانک گذاشت؟ میگویند تو گفته‌ای بعد از نفت گیری چراغها سیدها میروند روی تخته بندی حوض جناب اقبال‌الدوله خستگی می‌گیرند. میگویند تو گفته‌ای وکیل تیول‌آباد برای دستخطی که در باب تبدیل تولیت صوفیان از شاه گرفته کرایهٔ خانه از گردنش افتاده است. میگویند تو گفته‌ای تکمیل عدهٔ وکلا بعد از صد و بیست سال بسته بوفات احتشام‌السلطنه مشیر الملک امین‌الدوله و تمام عقلای دیگر ایرانست. میگویند اینها را تو گفته‌ای غیر از اینها هزار چیز دیگر هم میگویند.

اما بیین والله بالله تو هیچ کدام ازین‌ها را نگفتی من خودم آنجا ایستاده بودم همه حرفهای تو را گوش میکردم غیر از من جناب میرزا سیدولی‌الله خان وکیل دارالشوری ایستاده بود تو ابدا نسبت بوکلای محترم سوء ادب نکردی تو فقط گفتی که ملکم روزنامه‌های قانون را برای زینت کتابخانهٔ خودش ننوشته که حالا پیغام بدهد که چاپ نکنید.

تو فقط گفتی که روح آن بیچاره هم از فراموش خانه طهران خبر ندارد و بعد از چهل سال اطلاع کامل از تو و بیرون مخدومی حالا دیگر گول زرورق را نمیخورد.

تو فقط گفتی باید بجناب وزیر داخله اخطار کرد که گوش ساز باشی این قدر ... لشان تعریف ندارد که درین دست تنگی چهارهزار تومان از اصل مالیات بشوهرشان مواجب داد. تو فقط گفتی سمیرنوف‌های روسی در بلژیک هم زیادست در هلند هم زیادست در فرانسه و انگلیس و سویس هم زیادست برای معلمی روسی چرا ایشان انتخاب می‌شوند و با شش کرور کسر عمل پنج هزار تومان پریروز مواجب می‌برند. تو فقط گفتی که مخدومی قول صریح داد که رئیسها و وزیرها همه نوکرهای شخصی منند و پیچ و مهره‌شان دست خودم است. تو فقط گفتی که یارو گفت والله من از غایت بلادت هنوز بیلیارد بازی را هم بعد از چندین سال توقف در قهوه‌خانه‌های فرنک یاد نگرفته‌ام من چه میدانم علم جنگ چه چیزست و بیست و چهار ساعت تمام التماس کرد که مرا ندیده بگیرید گفتند بگذار پیش بینی‌های تقویم ژلاطینی کامل بشود راضی نشو آبروی من پیش وزیر امورخارجهٔ روس بریزد بله اینها را تو گفتی. چهارتا هم بالاش گفتی. من کتمان نمیکنم. فردا باید یک وجب جا بخوابم.

من بگوش خودم شنیدم که گفتی مرحوم وزیر دربار هم سکته نکرد بختک روش افتاد.

من شنیدم که گفتی میرزا محمدعلی خان از پشت بام بمیل خودش پایین نیفتاد بضرب شش پر مأمور مخصوص سرش چهار قاچ شد بشهدای کربلا یعنی اجداد طاهرینش پیوست. من شنیدم که گفتی عفی الله عماسلف مخصوص صدر اسلام و مخاطبین آن اهل زمان جاهلیت بودند و هر روز نمیتوان معنی آنرا تجدید کرد وگرنه نظام دنیا بهم میخورد و باز من شنیدم که گفتی اگر نعوذ بالله علمای نجف هم بخواهند معنی این آیه را امروز هم مجری بدارندچون ما مسلمانیم قبول نخواهیم کرد. اینهارا من شنیدم مقدس‌های طهران هم شنیدند.

همه هم برای شهادت حاضریم اما و الله تو نسبت بوکلای شوری سوء ادب نکردی تو یک کلمه حرف آنها را بزبان نیاوردی اما، بگذار ببینم مطلب کجا بود. بله خدا رحمت کند رفتگان همهٔ مسلمانها را خدا، من روسیاه را هم پاک کند و خاک کند خدا بیامرزد نه‌نهٔ من وقتی که خبر آمدن زنهای همسایه را بآقام می‌دادم ببهانهٔ چرکی رختهایم کتکم میزد.

بله ببهانهٔ چرکی رختهام کتکم میزد چنانکه روزنامه حبل‌المتین در ستون اول نمره یک نسبت بوزیر داخله سوء ادب کرد و در ستون آخر نمرهٔ یکهزار و ششصد و نود و چهار اعلان لاطار روز نامه‌اش را توقیف کرد.

بله هی بمن بگو شهادت خود را بنویس که عندالله مأجور خواهی بود. منهم که نوشتم اما ببین چه روزیست میگویم نواب والا، من مرده شما زنده، امروز یک، فردا دو، پس فردا سه اگر روز سیم باز من کافر نشدم اینها را میتراشم. و این دفعه مجبورم که مطبعه کاغذ قلم و مرکب و اداره را هم عوض کنم تا مسلمان بشوم.

باری بیش ازین زحمت نمیدهم. خدا حافظ، اما گوش بزنک تکفیر پارلمانت باش. تا نگویی دخو دهاتیست. حرفهایش پروپایی ندارد، والسلام.

خادم الفقراء دخو علی