چرند و پرند/از شماره ۲ دوره اول روزنامه صور اسرافیل
از شمارهٔ ۲
مکتوب شهری
کبلائی دخو. تو قدیمیها گاهی بدرد مردم میخوردی. مشکلی بدوستانت رو میداد حل میکردی. این آخرها سر و صدایی از تو نبود میگفتم بلکه تو هم تریاکی شدهای. در گوشهٔ اطاق پای منقل لم دادهای اما نگو که تو ناقلای حقه همانطور که توی صور اسرافیل نوشته بودی یواشکی بیخبر نمیدانم برای تحصیل علم کیمیا و لیمیا و سیمیا گذاشتی در رفتی بهند. حکماً گنجنامه هم پیدا کردهای.
در هر حال اگر سوءظنی در حق تو بردهام باید خیلی خیلی ببخشی عذر میخواهم. باز الحمدلله بسلامت آمدی جای شکرش باقیست چرا که خوب سر وقتش رسیدی. برای اینکه کارها خیلی شلوق پلوق است.
خدا رفتگان همه را بیامرزد خاک براش خبر نبرد. در قاقازان ما یک ملا اینکعلی داشتیم روضهخوان خیلی شوخی بود. حالا نداشته باشد با من هم خیلی میانه داشت. وقتی که میخواست روضه بخواند اول یک مقدمهٔ دور و درازی میچید.
هر چند بیادبیست میگفت مطلب اینطور خر فهمتر میشود. در مثل مناقشه نیست. بنظرم میآید برای شما هم محض اینکه درست بمطلب پی ببرید یک مقدمه بچینم بد نیست.
در قدیم الایام در دنیا یک دولت ایران بود در همسایگی ایران هم دولت یونان بود. دولت ایران آن وقت دماغش پر باد بود. از خودش خیلی راضی بود. یعنی بیادبی میشود لولهنگش خیلی آب میگرفت. کبادهٔ ملکالملوکی دنیا را میکشید.
بلی آن وقت در ایران معشوقالسلطنه، محبوبالدوله، عزیزالایأله، خوشگلخلوت ، قشنگ حضور، ملوس الملک نبود. در قصرها هم سرسره نساخته بودند. ملاهای آنوقت هم چماقالشریعه، حاجبالشریعه، پارکالشریعه نداشتند.
خلاصه آن وقت کالسکةالاسلام، میز و صندلی المذهب، اسب روسی الدین وجود نداشت. خوش آن روزها واقعاً که درست عهد پادشاه وزوزک بود. مخلص کلام یک روز دولت ایران لشکرهای خودش را جمع کرد. یواش یواش رفت تا پشت دیوار یونان. برای داخل شدن یونان یک راه بیشتر نبود که لشکر ایران حکماً باید از آن راه عبور کند. بلی پشت این راه هم یک کوچهٔ آشتی کنان مسجد آقا سید عزیزالله یعنی یک راه باریک دیگر بود ولی لشکر ایران آن راه را بلد نبود. همین که لشکر ایران پشت دیوار رسید دید این یونانیهای بدذات هفت خط با قشون جلو راه را گرفتهاند. خوب حالا ایران چه خاک بسرش کند؟ برود چطور برود. برگردد چطور برگردد. مانده سفیل و سرگردان. خدا رحمت کند شاعر را خوب گفته است. نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم الخ. از آنجا که باید کارها راست بیاید یک دفعه لشکر ایران دیدند یواشکی یکنفر از آن جعفرقلیآقاها پسر بیگلر آقاهای قزاق یعنی یکنفر غریب نواز یکنفر نوع پرست یکنفر مهمان دوست از لشکر یونان جدا شد. و همه جا پاورچین پاورچین آمد تا اردوی ایرانیها. و گفت سلام علیکم خیر مقدم خوش آمدید صفا آوردید سفر بیخطر. ضمناً آهسته با انگشت شهادت آن کوچهٔ آشتی کنان را بایرانیها نشان داد. گفت ما یونانیها آنجا لشکر نداریم اگر شما از آن راه بروید میتوانید مملکت ما را بگیرید. ایرانیها هم قبول کرده و از آن راه رفته داخل خاک یونان شدند. حالا مطلب اینجا نیست. راستی تا یادم نرفته اسم آن غریب نواز را هم عرض کنم. هرچند قدری بزبان ما سنگین است اما چه میشود کرد.
اسمش «افیالتس» بود. خدا لعنت کند شیطان را نمیدانم چرا هر وقت من این اسم را میشنوم بعضی سفرای ایران یادم میافتد. باری برویم سر مطلب. در آن وقت که جناب چکیده غیرت نتیجهٔ علم و سیاست، معلم مدرسهٔ قزاقخانه جناب میرزاعبدالرزاقخان مهندس بعد از سه ماه پیادهروی نقشهٔ جنگی راه مازندران را برای روسها کشیدند ما دوستان گفتیم چنین آدم باوجود حیف است که لقب نداشته باشد.
بیست نفر سه شبانه روز هی نشستیم فکر کردیم که چه لقبی برای ایشان بگیریم چیزی بعقلمان نرسید حالا از همه بدتر خوش سلیقه هم هستند. میگویند لقبی که برای من میگیرید باید بکر باشد یعنی پیش از من کس دیگر نگرفته باشد. از مستوفیها پرسیدم گفتند دیگر لقب بکر نیست. کتابهای لغت را باز کردیم. دیدیم در زبان فارسی عربی ترکی فرنگی از الف تا یا یک کلمه نیست که اقلا ده دفعه لقبی نشده باشد. خوب حالا چه کنیم؟ یعنی خدا را خوش میآید این آدم همین طور بیلقب بماند؟
از آنجا که کارها باید راست بیاید یکروز من در کمال اوقات تلخی کتاب تاریخی که جلو دستم بود برداشتم که خودم را مشغول کنم همینکه کتاب را باز کردم در صفحهٔ دست راست سطر اول دیدم نوشته است «از آن روز ببعد یونانیها به فیالتس خائن گفتند و خونش را هدر کردند» ای لعنت بشما یونانیها مگر افیالتس بشما چه کرده بود که شما او را خائن بگویید. مگر مهماننوازی در مذهب شما کفر بود. مگر بغریب پرستی شما اعتقاد نداشتید؟!!
خلاصه همینکه این اسم را دیدم گفتم هیج بهتر از این نیست که این اسم را برای جناب میرزا عبدالرزاقخان لقب بگیریم. چرا که هم بکر بود هم ایندو نفر شباهت کامل بهم داشتند. این غریب نواز بود او هم بود. این مهمان پرست بود او هم بود. این میگفت اگر من این کار را نمی کردم دیگری میکرد.
او هم می گفت. تنها یک فرق در میانه بود که تکمههای سرداری افیالتس از چوب جنگلی وطن نبود. خوب نباشد. این جزئیات قابل ملاحظه نیست.
مخلص کلام. ما دوستان جمع شدیم یک مهمانی دادیم شادیها کردیم فوراً یک تلگراف هم بکاشان زدیم که پنج شیشه گلاب قمصر و دو جعبه جوزقند زود بفرستند که بدهیم لقب را بگیریم. در همین حیص و بیص جناب حاجی ملکالتجار راه آستارا را بروسها واگذار کردند نمیدانم کدام نامرد حکایت این لقب را هم باو گفت دو پاش را توی یک کفش کرد که از آسمان افتادهام این لقب حق و مال من است. حالا چند ماه است نمی دانم چه الم سراتی راه افتاده از یک طرف میرزا عبدالرزاق خان بقوهٔ علم هندسه از یک طرف حاجی ملکالتجار بزور فَصاحت و بلاغت و شعرهای امرءالقیس و ناصرخسرو علوی کبلائی دخو نمیدانی در چه انشر و منشری گیر کردهایم.
اگر بتوانی ما را از این بلیه خلاص کنی مثل اینست که یک بنده در راه خدا آزاد کردهای. خدا انشاءاالله پسرهایت را ببخشد. خدا یکروز عمرت را صد سال کند. امروز روز غیرتست. دیگر خود میدانی. زیاده عرضی ندارم خادم با وفای شما: