چرند و پرند/از شماره ۲۶ دوره اول روزنامه صور اسرافیل
از شمارهٔ ۲۶
سالنامه
در همه دنیا رسم است سال که بآخر رسید وقایع عمدهٔ آن
سال را بعضیها در یک کتاب نوشته انتشار میدهند، ما هم میخواستیم
وقایع عمدهٔ سال گذشته را مفصلا بنویسیم انتشار بدهیم. اما
نمیدانم دیگر چطور شد که ننوشتیم احتمال میرود که تقدیر نشده بود.
باری حالا همان وقایع را بطور اختصار مینویسم اگر
مخالف با قانون باشد دیگر تقصیر ما نیست. برای اینکه ماهم
خیر و شر کردیم و هم صبر و جخد . اگر شر می آمد نمینوشتیم
اگر صبر هم میآمد نمینوشتیم پس حالا که هیچکدام نیامده معلوم
میشود که باید بنویسیم .
خلاصه میرویم سر مطلب، چون سال گذشته روی گوسفند
میگشت چنانکه همه اولیای درباری و پارهای وکلا و هشت نفر از
وزرا میدانند بگوسفندها بد نگذشت، خورد ، خوراک، آغل و
چراگاه و سایر لوازم زندگیشان کوک بود ( خدا کند که همیشه
کوک باشد ما که حسود نیستیم) و هم درین سال اتحاد اسلامی از بابعالی
توسط فریقپاشا بتمام نواحی ساوجبلاغ و ارومیه و «میاندوآب»
سقز و بانه اعلان شده پادشاه کل مملکت آذربایجان اعلیحضرت
میرهاشم آقا نیز آنرا تصدیق نمود. و مارشال اویامای شرق جناب
وزیر نظام شب ۲۱ رمضان در مسجد سپهسالار وقتی که میان دو نماز
مشغول خوردن پرتقال بود صدای مهیبی شنید گفت « ایوای گلوله
کجام خورد» و غش کرد بمال و امال جغد یک ساعت بسحرمانده
هوش آمد بعد معلوم شد که درب مسجد را باد بهم زده و صدای
پیشتاب چیزی نبوده (اما خدا رحم کرد که پرتقالها ترش نبود اگرنه
بایندول و تکان خدا نکرده آدم افلیج میشد.)
و هم درین سال عهد نامه روس و انگلیسی در معنی برای حفظ استقلال مملکت ایران و صورة برای تقسیم آن بسته شد و در پارلمان دولت علیه نیز مذاکرات طولانی برای مالیات چرخ بستنیفروشی بعمل آمد. و هم درینسال راهآهن حجاز خیلی پیشرفت کرده آلمانیها
خود را بهواخواهی عالم اسلام معرفی نمودند و تکلگاری عباس
گنجهای در «یوزباشی چای» شکسته عباس چوب را برداشته بجان
مسافر خود حاج محمدآقای تاجر افتاده تا میخورد زد. حاجی
آقا پرسید آخر بیانصاف چرا میزنی گفت محض اینکه اگر مسافر
من پاک باشد تکل گاری من چرا میشکند ( آخر بیچاره حاجی با
اینکه از خودش مطمئن بود در رودبار بحمام رفته مراسم غسل را بجا
آورد ).
و هم درین سال یکنفر شاگرد آشپز قونسولگری اسلامبول
که بعدها نفتفروشی میکرد و چنددفعه ورشکست شده باسلامبول
رفته باز بتهران آمده باز باسلامبول مراجعت کرده باز بطهران
برگشته و باز باسلامبول رجوع کرده آخرش از تبریز سر درآورد
(اما نفهمیدم بعد چطور شد ).
و هم در اواخر همین سال میرزا آقای اصفهانی از تبریز
انتخاب شده یا نشده ( بعضی از تبریزیها که میگویند نشده )
مصمم شد که اگر آقاسیدحسن تقیزاده بجای نطق در مجلس قرآن
هم بخواند تکذیب کند ( بزرگان گفتهاند خالف تشهر، ازینراه
نشد از آنراه ).
و هم درین سال یکروز ناصرالملک خیلی برای همشاگردی خودش «لارد کرزن» فرمانفرمای هند دلش تنک شده بدولت گفت مرخص کنید بروم لارد کرزن را ببینم . دولت هیچی نگفت . باز ناصرالملک گفت اگر مرخص کنید میروم برمیگردم . باز دولت هیچی نگفت . باز ناصرالملک گفت والله خیلی دلم براش تنک شده دولت باز هیچی نگفت . ناصرالملک نوک ناخن شستش را بسرانگشت سبابهاش گذاشته و جلو چشم دولت نگاهداشته گفت والله دلم برای
الارد کرزن اینقده شده ، دولت دیگر حوصلهاش تنگ شده گفت بابا
دست از یخهام بردار ده بروده ! گفت میروم، گفت یالله برو ،
گفت میروم گفت زود برو، گفت میروم، دولت یکدفعه از جا در رفته
زمین و زمان جلو چشمش تیره و تار شده دستش را بپشت کمر ناصر-
الملک گذاشته از ارسی هولش داد توی حیاط گفت یاالله برو دیگر
هم جلو چشم من نیا، ناصرالملک هم سرش را تکان داده گفت اگر پشت
گوشت را دیدی باز مرا هم خواهی دید.
و هم درین سال زنهای انگلیس در باب تحصیل حقوق سیاسیه خود اقدامات مجددانه بعمل آورده اجتماعات بزرک تشکیل داده قسمت عمده جراید و نطق خطبا را مشغول خود کردند و برای حقانیت خود مقالات و کتابهای متعدد نوشته ، و زن ملامحمد روضهخوان یکشب در قزوین دید که ساعت دو شد بچهها زیاد گریه میکنند شام میخواهند خودش هم خوابش میآید مردکه مهمان شوهرش هم مثل قیر بزمین چسبیده نمیرود که نمیرود . ازین جهت سر یکی از بچهاش را روی زانوش گذاشته یک شپش بقدر یک لپه پیدا کرده و پاورچین پاورچین آمد دم اوطاق مردانه و انداخت توی کفش مهمان، مهمان مثل اسپندی که روی آتش بریزند همان وقت از جا جسته و هرچه ملامحمد اصرار کرد صبر کنید یک قلیان بکشید نشد ، مهمان رفت و ضعیفه بفاصله دودقیقه دیزی را خالی کرد. و باز بیوکآقای نایبالحکومه «آستارا» شب سوم پسردائیش بزنش گفته بود دگمه پیراهن من افتاده بدوز . ضعیفه جواب داده بود که خوب نیست رگ و ریشه بهم وصل میشود، بیوکآقا گفته بود رگ وریشه چطور بهم وصل میشود. جواب گفته بود مرک و میر توی ما میافتد ، مردکه گفته بود که این حرفها چهچیزست بداز خدا نرسد بتو
میگویم بدوز . چه دردسر از ضعیفه انکار از مردکه اصرار
آخرش دوخته بود، از آن روز ببعد حالا هی آدمست که ازشان
میمیرد.
و هم درین سال حضرت اشرف پرنسصلح سفیر کبیر «دوکتر
دو فیلوزوفی» و دوکتر «آندروا» میرزا رضاخان دانشارفعالدوله
(خدا برکت بدهد بهزارلای گوسفند هرچه میکشی میآد) بموجب
قاعدة کلامینشجاع در یکی از جزایر بحر سفید مخفیشده تمام
مسافرین ایرانی اسلامبول را باسم اینکه اینها مأمور کشتن منند
بضبطیه عثمانی سپرد ، و میرزا علی محمد خان غفاری قونسول
بادکوبه که از جنس همین کاشیهای بدلعاب است محض اینکه از
قافله همشهریها عقب نماند خودش را بموشمردگی زده داخل انجمن
مجاهدین ایرانی قفقاز گردید و چند نفر را شناخته به «گوبر
ناتور» راپرت داده همه را گیر داده ( اما حیف که انجمنهای
سری آنجا چون هر یک مرکب از معدودیست و هر کس بیش
از چند نفر را نمیتواند بشناسد هزاران شعبه دیگرانجمن بجناب
قونسول مجهول ماند ).
و هم درین سال یکصد و پنجاه هزار تومان از بودجه
سلطنتی خرج چپق بچههای میدان شد (اگرچه خود بچهها
میگویند ثلث این پول هم خرج ما نشد و بیشتریش بکیسه
امیر بهادر و سید علی یزدی و مجلل و شیخ فضلالله رفت )
(حسابهاشان را بریزند و بعد خبر صحیح را عرض میکنم).
و هم درین سال امیر بهادر و قوللر آقاسی باشی در سر یک مطلب کلاهشان بهم خورده و آبشان از یک جو نرفت ، اگرچه آب قوللر آقاسی هم با رفیقش گمان نمیکنم که از یک جو
برود شاعر گوید:
«من پیرو او جوان و شتر گربه قصهایست | سرد و خنک مغازلهٔ پیر با جوان» |
***