چرند و پرند/از شماره ۲۲ دوره اول روزنامه صور اسرافیل

از ویکی‌نبشته
چرند و پرند از علی‌اکبر دهخدا
از شمارهٔ ۲۲ دورهٔ اول روزنامهٔ صور اسرافیل
دوشنبه ۲۹ ذیحجه ۱۳۲۵ قمری

از شمارهٔ ۲۲:

مکتوب

آخر یکشب تنگ آمدم، گفتم ننه! گفت هان! گفتم آخر مردم دیگر هم زن و شوهرند چرا هیچکدام مثل تو و بابام شب و روز مثل سگ و گربه بجان هم نمی‌افتند؟

گفت مرده‌شور کمال و معرفتت را ببرد با این حرف زدنت که هیچ بپدر ذلیل‌شده‌ات نگفتی از اینجا پاشو آنجا بنشین. گفتم خوب حالا جواب حرف مرا بده. گفتم هیچی، ستاره‌مان از اول مطابق نیامد، گفتم چرا ستاره‌تان مطابق نیامد؟

گفت محض اینکه بابات مرا بزور برد. گفتم نه نه بزور هم زن و شوهری میشد؟ گفت آره، وقتی که پدرم مرد من نامزد پسرعموم بودم پدرم داراییش بد نبود، الا من هم وارث نداشت، شریک‌الملکش میخواست مرا بی‌حق کند ، من فرستادم پی همین نامرد اززن‌کمتر که آخوند محل و وکیل مدافعه بود که بیاد با شریک‌الملک بابام برد مرافعه ، نمیدانم ذلیل شده چطورازمن وکالت نامه گرفت که بعد از یک هفته چسبید که من تو را برای خودم عقد کرده‌ام. هرچه من خودم رازدم . گریه کردم، بآسمان رفتم ، زمین آمدم، گفت الاوللا که توزن منی، چی بگویم مادر، بعد از یکسال عرض و عرض کشی مرا باین آتش انداخت ، الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشد! الهی پیش پیغمبر روش سیاه بشود، الهی همیشه نان سواره باشد و او پیاده ! الهی روز خوش درعمرش نبیند! الهی که آن چشمهای مثل ازرق شامیش را میرغضب درآرد! اینها را گفت و شروع کرد زارزار گریه کردن، من هم راستی‌راستی از آن شب دلم بحال نه‌نم سوخت، برای اینکه دخترعموی منهم نامزد من بود برای اینکه منهم میفهمیدم که عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان بسته‌اند، برای اینکه منهم ملتفت بودم که جداکردن نامزد از نامزد چه ظلم عظیمی است، من راستی راستی از آن شب دلم بحال نه‌نم سوخت، از آن شب دیگر دلم با بابام صاف نشد. از آن شب دیگر هروقت چشمم بچشم بابام افتاد ترسیدم برای اینکه دیدم راستی‌راستی بقول نه‌نم گفتنی چشماش مثل ازرق شامی است . نه‌تنها آنوقت از چشمهای بابام ترسیدم ، بعدها هم از چشمهای هرچه وکیل بود ترسیدم، بعدها از اسم هرچه وکیل هم بود ترسیدم، بله ترسیدم اما حالا مقصودم اینجا نبود، آنها که مردند و رفتند بدنیای حق، ما ماندیم درین دنیای ناحق ، خدا از سر تقصیر همه‌شان بگذرد. مقصودم اینجا بود که اگر هیچ کس نداند تو یکنفر میدانی که من از قدیم از همه مشروطه‌تر بودم. من از روز اول بسفارت رفتم ، بشاه عبدالعظیم رفتم ، پای پیاده همراه آقایان بقم رفتم. برای اینکه من از روز اول فهمیده بودم که مشروطه یعنی عدالت، مشروطه یعنی رفع ظلم، مشروطه یعنی آسایش رعیت، مشروطه یعنی آبادی مملکت من اینها را فهمیده بودم ، یعنی آقایان و فرنگی‌مآبها این مطالب را بمن حالی کرده بودند. اما از همان روزی که دستخط از شاه مرحوم گرفتند و دیدم که مردم میگویند که حالا دیگر باید وکیل تعیین کرد، یکدفعه انگار می کنی یک کاسه آب‌داغ ریختند بسر من ، یکدفعه سی‌وسه بندم بتکان افتاد. یکدفعه چشمم سیاهی رفت . یکدفعه سرم چرخ زد . گفتم بابا نکنید ، جانم نکنید بدست خودتان برای خودتان مدعی نتراشید . گفتید به ! از جاپن گرفته تا په‌تل پرت همه مملکت‌ها وکیل دارند . گفتم بابا والله من مرده شما ها زنده ، شما ازوکیل خیر نخواهیددید ، مگر همان مشروطه خالی چطورست ؟
گفتند برو پی کارت . سواد نداری حرف نزن. مشروطه هم بی وکیل میشد ؟ دیدم راست میگویند ؟ گفتم بابا پس حالا که تعیین می‌کنید محض رضای خدا چشمانتانرا وا کنید که بچاله نیفتید. وکیل خوب انتخاب کنید . گفتند خیلی خوب .
بله گفتند خیلی خوب . چشمهاشان را وا کردند . درست هم دقت کردند، اما در چه ؟ در عظم بطن ، کلفتی کردن ، بزرگی عمامه ، بلندی ریش ، زیادی اسب و کالسکه ، بیچاره‌ها خیال می کردند که گویا این وکلا را میخواهند بی مهرووعده بپلوخوری بفرستند که با این صفات قاپوچی از هیکل آنها حیا کند و مهرورقعه دعوت مطالبه نکند.
باری حالا بعد از دوسال تازه سرحرف من افتاده‌اند، حالا تازه می‌فهمند که هفتاد و چهار رای مجلس علنی بک گرگ چهل ساله را از برلن دو باره کشیده و بجان ملت می اندازد ، حالا تازه می‌فهمند که شصت رأی چندین مجلس انجمن مخفی پدر و پشتیبان ملت را از پارلمنت متنفر مینماید. حالا تازه میفهمند که مهر مجلس زینت زنجیرساعت میشود.
حالا تازه میفهمند که روی صندلیهای هیئت رئیسه را پهنای شکم مفاخرالدوله ، رحیم خان چلپیانلو و مؤیدالعلماء والاسلام والدین پر می کند و چهار تا وکیل حسابی هم که داریم بیچاره ها از ناچاری چارچنگول روی قالی «رماتیسم» می گیرند. حالا تازه می فهمند که وکیل باشی‌ها هم مثل دخوخلوت رفته در تشکیل قشون ملی قول صریح می‌دهند.
حالا تازه می فهمند که شان مقنن از آن بالاتر ست که بقانون عمل کند و ازین جهت نظامنامه داخلی مجلس از درجه اعتبار ساقط خواهد بود. حالا تازه می فهمند که و کلا از سه بغروب مانده مثل بچه مکتبی‌های مدرسه همت می باید مکس بگیرند و مثل بیست و پنج هزار نفر اعضای انجمن بنک هی چرت و پینکی بزنند تا جخد یکربع بغروب مانده تلفن صدا کند که آقای وکیل باشی امروز مهمان دارند و میفرمایند «فردا زودتررحاضرر شوید که ایرران از دست ررفت ...» اینها را مردم تازه می فهمند. اما من از قدیم می‌فهمیدم ، برای اینکه من گریه های مادرم را دیده بودم، برای اینکه من می دانستم اسم وکیل حالا حالا خاصیت خودش را در ایران خواهد بخشید، برای اینکه من چشمهای مثل ازرق شامی بابام هنوز یادم بود.
اینها را من میفهمیدم و همه مردم حالا اینها را می‌فهمند، اما باز من الان پاره‌ای چیزها می‌فهمم که تنها اعضای آن انجمن شصت نفری میفهمند.

جواب از اداره

اولا من ابداً با عقاید شما یکقدم همراه نیستم . ثانیاً امروز سوءادب نسبت بوکلای مجلس خرق اجماع امت است، برای اینکه هرچند موافق شریعت ما و مطابق قوانین هیچ جای دنیا هم نباشد، اما امروز بقال‌های ایران هم میدانند که وکیل مقدس است ، یعنی وقتی آدمیزاد وکیل شد مثل دوازده امام و چهارده معصوم پاک و بیگناه است.
ثالثاً چطور میشود آدمیزاد مسلمان باشد ، سید باشد، آخوند باشد، حاجی باشد، صاحب ریش و کوپال باشد، از همه بدتر بقرآن هم قسم خورده باشد، آنوقت مثلا بقول بابا گفتنی محض حسادت یا حرص یا نعوذبالله محض قولیکه بوکیل باشی در انجمن شصت نفری داده پاش را توی یک کفش بکند که این دو نفر علمدار آزادی و پنج شش وکیل بی‌غرض را از مجلس بتاراند.
نه، من ابدأ با خیالات شما همراه نیستم و هیچ بقال ایرانی هم با خیالات شما همراه نیست. چرا؟ برای اینکه من نمیتوانم دین صد و بیست نفر وکیل معصوم را گردن بگیرم ، برای اینکه من نمیتوانم گناه صد و بیست نفر بنده‌های مؤمن، مقدس، امین و بیگناه خدا را بشورم.
همان گناههای خودم را مرد باشم جواب بدهم بهفتادپشتم هم بس است.
بله، عقیده من اینجور چیزهاست و عقید، تمام شیعیان پاک هم از همین‌جور چیزهاست.
اما من متحیرم در صورتی که محمد بن یعقوب کلینی در اصول کافی و محمد بن علی بن موسی‌بن بابویه قمی در کمال‌الدین و تمام‌النعمه و سید مرتضی درشافی و محمدبن الحسن طوسی در کتاب الغیبه و فضل‌بن حسن طبرسی در اعلام الوری و علی‌بن عیسی اربلی در کشف الغمه و مولا محمد باقر مجلسی در سیزدهم بحار وحاجی میرزا حسین نوری در نجم ثاقب و سایر علما در سایر کتب صریحاً مینویسند که : « وقتی خداوند عالم سیصد و سیزده نفر بندهٔ مؤمن مقدس و شیعه خالص امین در دنیا داشت حضرت حجت ظهور خواهد کرد». پس چرا ما شیعیان خلص، ما منتظرین ظهور فرج و ما گویندگان «وعجل فرجنا وفرجهم» زودتر سعی نمیکنیم که یک صد و نود و سه نفر هم دعا نویس ، عشر خوان ، رمال و جزوه‌کش برین یکصد و بیست نفر وکیل حالیه که داریم بیفزاییم که بمحض ورود بمجلس همه معصوم و امین و بیگناه بشوند و عدد اصحاب بدر که سیصد و سیزده نفرست کامل بشود که بلکه ما هم درک زمان سلطنت حقه را بکنیم، بلکه ما هم چشممان بجمال انورامام زمانمان روشن بشود، بلکه ما هم چهار روز معنی عدالت را گذشته از مطالعه در کتاب در خارج هم ببینیم !
اما حالا که تازگی‌ها می شنوم یک فصل هم بقانون‌اساسی زیاد میشود که وکالت از روی قانون قرآن دو سهم بپسری برسد و یک سهم هم بنا بقاعدة «الضرورات تبیع المخدورات» خرج مهمانی موکلین بشود، خدا کند که بشود، ما چه حرفی داریم، اما اضافه کردن آن یکصد و نود و سه نفر هم از همان جنس که گفتم لازم است.

دخو

* * *