دیوان حافظ/در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

از ویکی‌نبشته
۱۹۳  در نظربازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند  ۱۳۰
  عاقلان نقطهٔ پرگار وجودند ولی عشق داند که درین دایره سرگردانند  
  جلوه‌گاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه میگردانند  
  عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند  
  مُفلسانیم و هوای می و مطرب داریم آه اگر خرقهٔ پشمین بگرو نستانند  
  وصلِ خورشید بشب‌پرّهٔ اعمی نرسد که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند  
  لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرا‌نند  
  مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ور نه مستوری و مستی همه‌کس نتوانند  
  گر بنزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی بنثار افشانند  
  زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند  
  گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مغبچگان  
  بعد ازین خرقهٔ صوفی بگرو نستانند