وحشی بافقی (ترکیبات)/ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را
ظاهر
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را | خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را | |||||
رحم بر بلبل بیبرگونوا نیست تو را | التفاتی به اسیران بلا نیست تو را | |||||
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را | با اسیر غم خود، رحم چرا نیست تو را؟ | |||||
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود | ||||||
جان من! این همه بیباک نمیباید بود | ||||||
همچو گل چند به روی همه خندان باشی | همره غیر به گلگشت گلستان باشی | |||||
هر زمان با دگری دستوگریبان باشی | زآن بیندیش که از کرده پشیمان باشی | |||||
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی | یاد حیرانی ما آری و حیران باشی | |||||
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟ | ||||||
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟ | ||||||
شب به کاشانهٔ اغیار نمیباید بود | غیر را شمع شب تار نمیباید بود | |||||
همهجا با همهکس یار نمیباید بود | یار اغیار دلآزار نمیباید بود | |||||
تشنهٔ خون من زار نمیباید بود | تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود | |||||
من اگر کشته شوم باعث بدنامی توست | ||||||
موجب شهرت بیباکی و خودکامی توست | ||||||
دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد | جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد | |||||
آنچه کردی تو به من، هیچ ستمکار نکرد | هیچ سنگیندل بیدادگر این کار نکرد | |||||
این ستمها دگری با من بیمار نکرد | هیچکس این همه آزار من زار نکرد | |||||
گر ز آزردن من هست غرض مردن من | ||||||
مُردَم؛ آزار مکش از پی آزردن من | ||||||
جان من، سنگدلی! دل به تو دادن غلط است | بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است | |||||
چشم امید به روی تو گشادن غلط است | روی پُرگَرد به راه تو نهادن غلط است | |||||
رفتن اولاست ز کوی تو، ستادن غلط است | جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است | |||||
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد | ||||||
چون شود خاک، بر آن خاک گذارت باشد | ||||||
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست | عاشق بیسروسامانم و تدبیری نیست | |||||
از غمت سربهگریبانم و تدبیری نیست | خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست | |||||
از جفای تو بدین سانم و تدبیری نیست | چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست | |||||
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟ | ||||||
عاجزم؛ چارهٔ من چیست؟ چه تدبیر کنم؟ | ||||||
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است | گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است | |||||
جان من! همچو تو غارتگر جان بسیار است | ترک زرینکمر مویمیان بسیار است | |||||
با لب همچو شکر، تنگدهان بسیار است | نه که غیر از تو جوان نیست! جوان بسیار است | |||||
دیگری این همه بیداد به عاشق نکند | ||||||
قصد آزردن یاران موافق نکند | ||||||
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو | به کمند تو گرفتارم و میدانی تو | |||||
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو | داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو | |||||
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو | از برای تو چنین زارم و میدانی تو | |||||
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز | ||||||
از تو شرمندهٔ یک حرف نبودم هرگز | ||||||
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت | دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت | |||||
گوشهای گیرم و مِنبعد نیایم سویت | نکنم بار دگر یاد قد دلجویت | |||||
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت | سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت | |||||
بِشِنو پند و مکن قصد دلآزردهٔ خویش | ||||||
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش | ||||||
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم | از سر کوی تو خودکام، به ناکام روم | |||||
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم | از پیات آیم و با من نشوی رام، روم | |||||
دوردور از تو من تیره سرانجام روم | نبود زَهره که همراه تو یک گام روم | |||||
کس چرا این همه سنگیندل و بدخو باشد؟ | ||||||
جان من! این روشی نیست که نیکو باشد | ||||||
از چه با من نشوی یار؟ چه میپرهیزی؟ | یار شو با من بیمار؛ چه میپرهیزی؟ | |||||
چیست مانع ز من زار؟ چه میپرهیزی؟ | بِگُشا لعل شکربار؛ چه میپرهیزی؟ | |||||
حرف زن ای بت خونخوار؛ چه میپرهیزی؟ | نه حدیثی کنی اظهار؛ چه میپرهیزی؟ | |||||
که تو را گفت به ارباب وفا حرف مزن؟ | ||||||
چین بر ابرو زن و یک بار به من حرف مزن؟ | ||||||
درد من کشتهٔ شمشیر بلا میداند | سوز من سوختهٔ داغ جفا میداند | |||||
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند | همهکس حال من بیسروپا میداند | |||||
پاکبازم، همهکس طور مرا میداند | عاشقی همچو منت نیست! خدا میداند | |||||
چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم | ||||||
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم | ||||||
از سر کوی تو با دیدهٔ تر خواهم رفت | چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت | |||||
تا نظر میکنی، از پیش نظر خواهم رفت | گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت | |||||
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت | نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت | |||||
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم | ||||||
لطف کن، لطف! که این بار چو رفتم، رفتم | ||||||
چند در کوی تو با خاک برابر باشم؟ | چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟ | |||||
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ | از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم؟ | |||||
میروم تا به سجود بت دیگر باشم | باز اگر سجده کنم پیش تو، کافر باشم | |||||
خود بگو، کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟ | ||||||
طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟ | ||||||
سبزهٔ دامن نسرین تو را بنده شوم | ابتدای خط مشکین تو را بنده شوم | |||||
چین بر ابرو زدن و کین تو را بنده شوم | گره ابروی پُرچین تو را بنده شوم | |||||
حرف ناگفتن و تمکین تو را بنده شوم | طرز محبوبی و آیین تو را بنده شوم | |||||
الله الله! ز که این قاعده اندوختهای؟! | ||||||
کیست استاد تو؟ اینها ز که آموختهای؟! | ||||||
این همه جور که من از پی هم میبینم | زود خود را به سر کوی عدم میبینم | |||||
دیگران راحت و من این همه غم میبینم | همهکس خرم و من درد و الم میبینم | |||||
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم | هستم آزرده و بسیار ستم میبینم | |||||
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر | ||||||
حرف آزرده درشتانه بود؛ خرده مگیر | ||||||
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم | از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم | |||||
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم | همهجا قصهٔ درد تو روایت نکنم | |||||
دیگر این قصهٔ بیحدونهایت نکنم | خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم | |||||
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است | ||||||
سوی تو گوشهٔ چشمی ز تو گاهی سهل است |