هشت کتاب/مرگ رنگ/سرود زهر
ظاهر
میمکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش میکاوم.
از پی نابودیام، دیری است
زهر میریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،
میکند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل!
نقشههای او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه میخندد به پندارش.
او نمیداند که روییدهاست
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر میشویم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کرم فکرمن زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من.