هشت کتاب/زندگی خواب‌ها/مرغ افسانه

از ویکی‌نبشته

پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهه فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست.

تپش‌هایش با مرداب آمیخت.

مرداب کم کم زیبا شد.

گیاهی در آن رویید،

گیاهی تاریک و زیبا.

مرغ افسانه سینه خود را شکافت:

تهی درونش شبیه گیاهی بود .

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفافش کدر شده بود.

چرا آمد؟

از روی زمین پر کشید،

بیراهه‌ای را پیمود

و از پنجره‌ای به درون رفت.


مرد، آنجا بود.

انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد.

مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،

سینه او را شکافت

و به درون او رفت.

او از شکاف سینه‌اش نگریست:

درونش تاریک و زیبا شده بود.

و به روح خطا شباهت داشت.

شکاف سینه‌اش را با پیراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز آمد

و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.


مرغ افسانه بر بام گمشده‌ای نشسته بود.

وزشی بر تار و پودش گذشت:

گیاهی در خلوت درونش رویید،

از شکاف سینه‌اش سر بیرون گشید

و برگ‌هایش را در ته آسمان گم کرد.

زندگی‌اش در رگ‌های گیاه بالا می‌رفت.

اوجی صدایش می‌زد.

گیاه از شکاف سینه‌اش به درون رفت

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

بال‌هایش را گشود

و خود را به بیراهه فضا سپرد.


گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

چرخی زد

و از در معبد به درون رفت.

فضا با روشنی بیرنگی پر بود.

برابر محراب

و همی نوسان یافت:

از همه لحظه‌های زندگی‌اش محرابی گذشته بود

و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.

خودش را در مرز یک رویا دید.

به خاک افتاد.

لحظه‌ای در فراموشی ریخت.

سر برداشت:

محراب زیبا شده بود.

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا.

ناشناسی خود را آشفته دید.

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.


زن در جاده‌ای می‌رفت.

پیامی در سر راهش بود:

مرغی بر فراز سرش فرود آمد.

زن میان دو رویا عریان شد.

مرغ افسانه سینه او را شکافت

و به درون رفت.

زن در فضا به پرواز آمد.


مرد در اتاقش بود.

انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد

و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می‌خزید.

زنی از پنجره فرود آمد

تاریک و زیبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرد به چشمانش نگریست:

همه خواب‌هایش در ته آنها جا مانده بود.

مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید

و نگاهش به سایه آنها افتاد.

گفتی سیاه پرده توری بود

که روی وجودش افتاده بود.

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.


مرد تنها بود.

تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید.

وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.

وزشی نا پیدا می‌گذشت:

تصویر کم کم زیبا می‌شد

و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد.

مرغ افسانه آمده بود.

اتاق را خالی دید.

و خودش را در جای دیگر یافت.

آیا تصویر

دامی نبود

که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟

چرا آمد؟

بال‌هایش را گشود

و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.


مرد در بستر خود خوابیده بود.

وجودش به مردابی شباهت داشت.

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر می‌کرد.

رگ‌های درخت

از زندگی گمشده‌ای پر بود.

بر شاخ درخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شکاف سینه‌اش به درون نگریست:

تهی درونش شبیه درختی بود.

شکاف سینه‌اش را با پرها پوشاند،

بال‌هایش را گشود

و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.


درختی میان دو لحظه می‌پژمرد.

اتاقی با آستانه خود می‌رسید.

مرغی به بیراهه فضا را می‌پیمود.

و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.