هشت کتاب/زندگی خوابها/باغی در صدا
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من میوزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من میگذشت
و شاخ و برگش در وجودم میلغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظهای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا میکرد.
همیشه از روزنهای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگیام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگیام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علفها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپشهایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچهای بر خیرگیام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ میپژمرد
و من به درون دریچه رها میشدم.