پرش به محتوا

هزار و یکشب/یونس کاتب

از ویکی‌نبشته

حکایت یونس کاتب

و نیز حکایت کرده اند که در عهد خلافت هشام بن عبد الملک مردی بود یونس کاتبش میگفتند بقصد سفر شام از خانه بیرون شد و کنیز کی بدیع الجمال با خود داشت که آن کنیزک را صد هزار درم جامه و زرینه در بر بود چون بشام نزدیک شد قافله در برکه آبی فرود آمد و خوردنی که با خود داشت با مشکی از نبیذ بیرون آورد در آنهنگام جوانی نکوروی و سرو قامت که براسبی اشقر سوار بود با دو خادمک در آمد و او را سلام داد و باو گفت بمهمان مایلی یا نه یونس گفت آری در حال آنجوان در نزد او فرود آمد و باو گفت از شراب خود بمن بپیمای یونس ساغری نبیذ بروی بپیمود و گفت از بهر ما نغمه بسرای در حال آنجوان این بیت برخواند

  خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار کار دی بهشت کرد جهانرا بهشت وار  

یونس را طربی سخت روی داد و پی در پی ساغرش بداد تا اینکه سرمست شد آنگاه با یونس گفت کنیزک خود را بگو که آوازی از بهر بخواند کنیزک این بیت بخواند

  غلطان میان توده گل عاشقان مست از غم کناره کرده و معشوق در کنار  

آنجوان در طرب شد و باده همی کشیدند تا وقت نماز خفتن رسید پس از آن با یونس گفت از بهر چه بدین شهر آمده ای گفت از بهر آنکه وام خود ادا کنم و از پریشانی بدر آیم آنجوان گفت آیا این کنیزک به سی هزار درم میفروشی یا نه گفت از فضل خدا نومید نیم گفت آیا بچهل هزار درمش میفروشی یا نه گفت چهل هزار درم به وام خواهان بایدم داد و خود تهی دست خواهم ماند گفت به پنجاه هزار درمش خریدم و نفقه و کسوه تو نیز با منست یونس گفت کنیز کرا بتو فروختم آن جوان گفت بر من اعتماد داری که کنیز ببرم و قیمت او را فردا بتو باز فرستم و یا کنیز در نزد تو باشد که قیمت فرستاده او را ببرم یونس را مستی و شرم و بیم بر آن داشت که گفت آری بر تو اعتماد دارم کنیز کرا ببر خدا او را بتو مبارک گرداند آنگاه جوان بیکی از آن دو غلام گفت کنیز کرا باسب خویش سوار کن و او را ببر و جوان خود نیز سوار گشته یونس را وداع کرد و بازگشت ساعتی ترفت که یونس بفکرت فرو رفت و دانست که خطا کرده با خود گفت چه کار بود اینکه کردم و کنیز کرا بکسی دادم که او را نمیشناسم و نمیدانم که بکجا رفت تا هنگام صبح با حیرت و فکرت بنشست علی الصباح دوگانه بجا آورد و یاران او بدمشق اندر شدند و او حیران بنشست و نمیدانست که چکار کند القصه چندان نشست که آفتابش بسوزانید و از نشستن آزرده گشت خواست که بدمشق اندر شود با خود گفت اگر من بدمشق روم شاید قیمت کنیزک بیاورند و مرا درین مکان نیابند از رفتن بدمشق ستمی دیگر بخویشتن خواهم کرد آنگاه برخاسته در سایه دیواری بنشست چون روز بپایان رسید یکی از آن دو خادم را که با آنجوان بودند دید که همی آید از دیدن خادمک خرسند گشت و با خود گفت تا اکنون از چیزی چنان خرسند نگشته بودم که از دیدن آنخادمک خرسند شدم پس چون خادم برسید گفت ایخواجه دیر کردیم آیا جوانی را که کنیزک از تو شری کرده میشناسی یا نه یونس گفت لا والله نمیشاسم خادم گفت او ولید بن سهل ولیعهد خلیفه است پس از آن گفت برخیز سوار شو و اسبی با خود آورده بود یونس را بر آن اسب سوار کرد همیرفتند تا بخانه ای برسیدند و بخانه اندر شدند چون کنیزک یونس را پدید برپای خاسته او را سلام داد یونس باو گفت ترا کار با خواجه ات چگونه شد کنیزک گفت مرا درین حجره بنشانید و فرمود که بهر چیز محتاج باشم حاضر آورند پس یونس برخاسته با خادم بسوی خواجه او رفت دید مهمان دوشینه است که بر تخت نشسته به یونس گفت تو کیستی گفت من یونس کاتبم گفت هزاران آفرین برتو بخدا سوگند که مشتاق دیدار تو بودم و نام ترا همی شنیدم بازگو که دوش بر تو چه گذشت یونس گفت فدای تو شوم بخوبی گذشت پس از آن گفت شاید تو از کرده خود پشیمان شدی و با خود گفتی که من کنیز ک را بکسی دادم که نام او را نمیشناسم و شهر او را نمیدانم یونس گفت معاذ الله ایها الامیر که پشیمان شده باشم اگر من آن کنیز بهدیت به امیر میدادم هر آینه هدیتی بود نالایق چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب ششصد و هشتاد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آنگاه ولید گفت بخدا سوگند در گرفتن کنیز از تو پشیمان شدم و گفتم که او مردیست که مرا نمی شناسد من گرفتن کنیز از او بد کردم اکنون ای یونس باز گو که آنچه در میان من و تو بود یاد داری یا نه یونس گفت آری ولید گفت این کنیز را پنجاه هزار درم میفروشی یا نه یونس گفت آری میفروشم ولید گفت ای غلام قیمت کنیز بیاور غلام پنجاه هزار درم حاضر آورد ولید گفت هزار و پانصد دینار دیگر نیز حاضر آورد آنگاه ولید گفت ای یونس این قیمت کنیز تست و این هزار دینار بجهت حسن ظنی است که بمن کردی و این پانصد دینار زر نفقه راه تو و سوقانی است که از بهر پیوندان خود خواهی خرید آیا از من خشنود شدی یا نه یونس جواب داد آری خشنودم آنگاه دست ولید را ببوسید و بخدا سوگند دست و چشم و دل مرا پر و سیر کردی پس از آن ولید گفت بخدا سوگند من با آن کنیز خلوت نکرده ام و از او سیر نگشته ام او را نزد من آورید کنیزک را حاضر آوردند جواز نشستن داد و به کنیزک گفت تغنی کن کنیزک این شعر بخواند

  مویت رها مکن که چنین در هم اوفتد کاشوب حسن روی تو در عالم اوفتد  
  گر در خیال خلق پری وار بگذاری فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد  
  افتادۀ تو شد دلم ای دوست دستگیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد  

ولید در طرب شد و شکر حسن تعلیم و تادیت یونس مر آن کنیزک را بجا آورد پس از آن گفت ای غلام اسبی را از بهر سواری یونس زین بنه و استری از برای حمل حوایج او بیاور آنگاه گفت ای یونس هر وقت بدانی که امر خلافت بمن رسیده نزد من آی که بخدا سوگند قدر ترا بلند کنم و ترا بی نیاز گردانم یونس مال گرفته بازگشت یونس گفته است که چون دور خلافت بولید رسید من بسوی او رفتم بخدا سوگند هر چه با من وعده کرده بود همه را وفا کرد و با کرام من بیفزود و با او در غایت خوشوقتی بسر میبردم تا اینکه مال من بسیار شد و حالتم نیکو گشت و پیوسته با من نیکوئیها میکرد تا کشته شد