پرش به محتوا

هزار و یکشب/حکایت خزیمه

از ویکی‌نبشته

(حکایت خزیمه)

گفت ایملک جوانبخت در عهد سلیمان بن عبد الملک از قبیله بنی اسد مردی بود خزیمه نام که از خداوندان مروت و احسان بود و پیوسته در تنگی و سختی بسر میبرد تا اینکه پریشان روزگار گشت بکسانی که احسان کرده بود محتاج شد ایشان با او مواسات نکردند خزیمه گره جنین ایشان بدید بسوی زن خود که دختر عمش بود برفت و با و گفت ای دختر عم از یاران خود وفا ندیدم و قصد کرده ام که در گوشه خانه خویش بنشینم تا مرک در رسد آنگاه در خانه خویشتن ببست و بر آنچه داشت قناعت میکرد تا اینکه او را چیزی نماند و در کار خود حیران شد عکرمۀ فیاض ربعی او را میشناخت روزی در مجلس عکرمه سخنی از خزیمه بن بشر در میان آمد عکرمه از حالت او از حاضران بپرسید گفتند حالتی دارد که نتوان گفت و اکنون در بر خویشتن بسته و بخانه اندر نشسته است عکرمه گفت این حالت از بسیاری کرم او بر وی روی داد پس چون شب برآمد عکرمه چهار هزار دینار زر در همیانی کرده فرمود که اسب او را زین کنند چون اسب زین کردند سوار شد و همیان بغلامی از غلامان خود بداد و از همه کس پوشیده بیرون رفت تا بدر خزیمه برسید همیان از غلام گرفته او را از خود دور کرد و خود تنها پیش رفته در بکوفت در حال خزیمه بدر آمد عکرمه همیان زر بدو داده گفت این زرها بخویشتن صرف کن چون خزیمه همیان بگرفت او را سنگین دید همیان از دست بنهاد و لگام اسب بگرفت و با و گفت فدای تو شوم تو کیستی عکرمه گفت من تنها اینجا نیامدم مگر اینکه تو مرا نشناسی خزیمه گفت تا خود را بمن نشناسانی لگام اسب رها نکنم عکرمه گفت من جابر عشرات کرامم یعنی پیوند کننده شکستهای کریمانم خزیمه گفت بیان زیادت کن عکرمه بیش از آن سخنی نگفت و بازگشت و خزیمه همیان بر داشته نزد دختر عم شد و او را بگشایش بشارت داد و گفت اگر اینها همگی درم باشند بسیار باشد برخیز و چراغ روشن کن زن خزیمه گفت راه بچراغ ندارم پس خزیمه دست بر آنها بسود و خشونت زرها بدانست ولی باور نداشت که آنها زر باشند و اما عکرمه بسوی منزل خود بازگشته دید که زن او را جستجو کرده و از سواری او آگاه شده و گمان بد باو برده چون زن او را بدید گفت والی جزیره پاسی از شب رفته تنها بیرون نخواهد رفت مگر بسوی زنی یا کنیزکی عکرمه باز گفت علم الله که من از بهر هیچکدام از اینها که گمان کرده ای نرفته ام زن گفت مرا خبر ده که از بهر چه بیرون رفته ای عکرمه گفت من این وقت بیرون نرفتم مگر آنکه کسی از کار من آگاه نشود زن گفت باید مرا آگاه کنی عکرمه گفت اگر پوشیده داری بگویم زن گفت آری بپوشمش آنگاه عکرمه قصه بر وی فروخواند و گفت اگر میخواهی سوگند یاد کنم زن گفت نی نی که مرا دل آرام گرفت و بسخن تو اعتماد کردم و اما خزیمه چون بامداد شد وامها ادا کرد و خویش باصلاح آورد و بقصد زیارت سلیمان بن عبدالملک مهیا شد و در آن روز سلیمان در فلسطین بود چون بر در او بیامد از حاجب دستوری خواست حاجب درون رفته اجازت خواست سلیمان جواز داد چون خزیمه در پیشگاه خلیفه حاضر شد او را سلام داد سلیمان گفت ای خزیمه دیریست که از ما دور گشته باز گو که سبب چه بوده است خزیمه گفت سبب بد حالی و پریشانی روز گار من بود خلیفه گفت از بهر چه بسوی ما نیامدی و چه چیز ترا از آمدن بسوی ما منع کرد خزیمه گفت ایها الخلیفه ضعف من مرا از آمدن منع کرد سلیمان گفت اکنون چگونه آمدی خزیمه گفت ایها الخلیفه من پاسی از شب رفته در خانه خود بردم که مردی در بکوفت و همیان زر بمن داد سلیمان گفت آیا آن مرد را میشناسی یا نه خزیمه گفت لا والله ایها الخلیفه که او بس بزرگوار بود و از او جز این سخن نشنیدم که گفت که من جابر عثرات کرامم آنگاه سلیمان افسوس خورد و گفت اگر او را میشناختیم هر آینه پاداش مودت او میدادیم پس از آن خلیفه لوای عاملی جزیره بخزیمه داد که در جای عکرمه فیاض بنشیند خزیمه بقصد جزیره بیرون رفت چون بجزیره نزدیک شد عکرمه بیرون آمده با او ملاقات کرد و اهل جزیره نیز بملاقات او بیرون آمدند و بیکدیگر سلام دادند و همی رفتند تا بشهر اندر شدند خزیمه در دارالاماره فرود آمد و فرمود که از وزیر عکرمه حساب خواهند چون حساب دیدند مالی بسیار بذمت عکرمه یافتند خزیمه مطالبت کرد عکرمه گفت من بچیزی راه بردار نیستم گفت ناچار باید مال ادا کنی عکرمه گفت مرا مالی نیست هر چه خواهی کرد بکن آنگاه خزیمه فرمود که عکره را در زندان کنند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب ششصد و هشتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون عکرمه را در زندان کردند خزیمه کس بمطالبت مال نزد او فرستاد عکرمه جوابداد که من نه آنم که مال را سپر آبرو کنم هر چه خواهی کرد بکن خزیمه امر کرد که قید آهنین برو بگذارند پس عکرمه ماهی بلکه زیادت در زندان بماند تا اینکه رنجور گشت پس از آن خبر او بدختر عمش برسید دختر عمش از این حادثه محزون شد او را کنیز کی بود خداوند عقل او را بخواست و باو گفت همین ساعت بدر امیر خزیمه ابن بشر شو بگو که در نزد من پندی هست اگر کسی آن پند از تو باز پرسد بگو که من او را نخواهم گفت مگر بامیر خزیمه آنگاه امیر ترا بخواهد ازو خلوت مسئلت کن چون با او خلوت کنی بگو که پاداش جابر عثرات کرام این نبود که او را در زندان کردی و قیدی آهنین برو بنهادی کنیزک چنان کرد که خاتون گفت چون خزیمه سخن او بشنید بآواز بلند فریاد زد و در حال فرمود زین بر اسب بنهادند واکابر شهر را بخواست و با ایشان بسوی زندان شد و در زندان بگشود خزیمه با حاضران بزندان اندر شدید عکرمه با حالتی دگرگون نشسته و از رنج زندان نزار گشته بود چون عکرمه را چشم بر خزیمه افتاد خجل شد و سر بزیر انداخت آنگاه خزیمه پیش رفته سر او را ببوسید عکرمه سر بسوی او بر داشت باو گفت سبب این کار تو چیست خزیمه گفت کردارهای خوب تو و پاداش دادن من با بدی عکرمه گفت خدایتعالی بر من و تو خواهد بخشید پس از آن خزیمه زندان بان را بگشودن قیدها بفرمود و گفت که قید در پای من نهید عکرمه گفت قصد تو چیست خزیمه گفت قصد من اینست که با من آن کنی که من با تو کرده ام عکرمه گفت ترا بخدا سوگند میدهم که این کار مکن پس از آن همگی بیرون آمدند تا بخانه خزیمه رسیدند عکرمه خزیمه را وداع گفته قصد بازگشت کرد خزیمه او را منع کرد عکرمه گفت منع ترا سبب چیست خزیمه گفت همیخواهم که حالت ترا تغییر دهم از آنکه شرم من از دختر عم تو بیش از خجلتی است که از تو دارم آنگاه خزیمه بخلوت کردن گرمابه امر کرد و هر دو بگرمابه اندر شدند و خزیمه خود بخدمت او قیام کرد چون بیرون آمدند خلعتی فاخر بر عکرمه داد و او را سوار کرده مالی بسیار با او بر داشتند و خود نیز با او بسوی خانه او روان شد و از دخترعم عکرمه معذرت خواست او نیز عذر خزیمه بپذیرفت پس از آن خزیمه از عکرمه تمنا کرد که با او بسوی سلیمان بن عبد الملک روان شود عکرمه دعوت او اجابت کرد و هر دو روان شدند تا بنزد سلیم ابن عبدالملک برسیدند حاجب خلیفه را از آمدن خزیمه آگاه کرد خلیفه گفت چونست که خزیمه والی جزیره بی فرمان من آمده این نخواهد بود مگر بسبب حادثه بزرک پس او را جواز دخول داد چون خزیمه حاضر آمد پیش از آنکه سلام دهد خلیفه گفت ای خزیمه چه حادثه روی داده و سبب آمدنت چیست خزیمه گفت ایها الخلیفه نیامدم مگر بسبب اینکه جابر عeرات کرام را پدید آورده ام چون ترا دیده بودم که بشناختن او مایل و شوقمند دیدار او هستی خواستم ترا از دیدار او مسرور کنم خلیفه گفت او کیست خزیمه جوابداد عکرمه فیاض است خلیفه بحاضر آمدن او جواز داد عکرمه حاضر آمد خلیفه او را بنواخت و نزدیک خود خواند و باو گفت ای عکرمه نکوئی تو خزیمه را و بال شد پس از آن سلیمان بن عبد الملک بuکرمه گفت تمامت حاجتهای خویش بنویس عکرمه حاجتهای خود بنوشت خلیفه در حال حاجتهای او بجا آورد و ده هزار دینار زر سرخ و بیست تخت جامه زیاده بر آنچه نوشته بود بدو داد و لوای ولایت جزیره وارمانیه را به وی سپرد و باو گفت کار خزیمه با تست اگر خواهی معزول کن و اگر خواهی در شغل خود بر جای بگذار عکرمه گفت ایها الخلیفه او را بجای خویشتن بازگردانم آنگه هر دو بسوی جزیره باز گشتند و در عهد خلافت سلیمان نایب او بودند