هزار و یکشب/کرم معن بن زائده
(حکایت کرم معن بن زالده)
و نیز از حکایت کریمانست آنچه از معن بن زائده حدیث کرده اند که او روزی از روزها بنخجیر گاه شد و تشنگی برو چیره گشت در نزد غلامان خود آب نیافت پس در هنگامی که او بدانسان تشنه بود سه دخترک پدید گشتند که سه مشک آب بدوش داشتند . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هفتادم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت سه دخترک سه مشک آب بدوش داشتند معن بن زائده از ایشان آب خواست آن دختران معن بن زائده را آب دادند پس معن از غلامان خود چیزی خواست که بدختران بذل کند در نزد غلامان از زر و سیم چیزی نیافت آنگاه از برای هر یکی از آن دختران ده تیر از ترکش بداد که ناوک آن تیرها زرین بودند پس یکی از آن دخترکان با دیگری گفت که این خصلت و سخاوت نیست مگر از معن بن زایده خوب است هر یکی از ما شعری در مدحت او بگوئیم دخترک نخستین گفت
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان | یگانه ایزد دادار و بی نیاز همال | |||||
و گرنه هر دو جهان را کف تو بخشیدی | امید بنده نماندی به ایزد متعال |
و دخترک دومین گفت :
زمین بسیم تو سیمین کند همی چهره | هوا بزر تو زرین کند همی اشکال | |||||
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون | همی عطای تو آمد پذیره پیش سؤال |
و دخترک سومین گفت :
دستت به سخا چون ید و بیضا بنمود | از جود تو در جهان جهانی بفزود | |||||
چون تو سخیی نه هست و نه خواهد بود | گو قافیه دال باشد ای مایۀ جود |
چنین گویند که معن بن زایده با جماعتی بنخجیر رفته ایشان را گله آهوئی پیش آمد بصید کردن پراکنده شدند و معن بن زایده بر اثر یکی از آن آهوان روان گشته از جماعت دور افتاده بر آهو ظفر یافت از اسب فرود آمده او را ذبح کرد در آن حال مردی دید که بدراز گوش نشسته همی آمد معن بن زایده سوار گشته پیش رفت و آنشخص را سلام داد و باو گفت از کجا آمده ای آنشخص گفت از سرزمین قضاعه میآیم و سالهاست که در آن سرزمین بارش نبود امسال که باران ببارید و زمین سبز و خرم شد من در آن سرزمین فالیز کاشته از خیارهای پیش رسیده از برچیده امیر معن بن زاید را که در سخا وجود شهره است قصد کرده ام معن باو گفت تمنای تو ازو چند است آن مرد گفت هزار دینار زر سرخ تمنا دارم معن فرمود که این قدر از برای تو بسیار است گفت پانصد دینار تمنا خواهم کرد فرمود اگر بگوید که این بسیار است گفت سیصد دینار تمنا کنم فرمود اگر بگوید این هم بسیار است گفت دویست دینار بخواهم فرمود اگر بگوید این نیز برای تو بسیار است گفت صد دینار در خواست کنم فرمود اگر بگوید این قدر بسیار است گفت پنجاه دینار تمنی کنم فرمود اگر بگوید این هم بسیار است گفت با سی دینار بسازم فرمود اگر بگوید از برای تو اینقدر نیز بسیار است گفت سه دست و پای دراز گوش را باو حوالت کرده با دست تهی بخانه خود باز گردم پس معن از سخن او بخندیده اسبراند و بغلامان در پیوست و در منزل خود فرود آمده بحاجب گفت اگر مردی بدراز گوش نشسته خیار بیاورد او را نزد من آور پس از ساعتی آن مرد بیامد حاجب او را جواز دخول بداد چون بنزد امیر معن بن زایده در آمد نشناخت که امیر همان سوار است که او را پیش آمده بود از آنکه خدم و حشم بسیار بود و هیبت امیر بدو غلبه کرد پس چون مرد سلام داد امیر فرمود یا اخا العرب چه آورده ای گفت در غیر موسم خیار آورده از امیر تمنائی دارم فرمود چند تمنی داری گفت هزار دینار معن فرمود بسیار است گفت پانصد دینار و فرمود بسیار است گفت سیصد دینار فرمود بسیار است گفت دویست دینار فرمود بسیار است گفت صد دینار فرمود بسیار است گفت پنجاه دینار گفت بسیار است گفت می دینار فرمود بسیار است گفت بخدا سوگند سواری که مرا پیش آمده بود بسی مردی شوم بوده است از دینار کمتر چه خواهد بود پس معن بخندید و هیچ نگفت آنگاه اعرابی دانست که او همان سوار است که پیش آمده بود پس گفت یا سیدی اگر سی دینار نباشد اینک خر بر در ایستاده و امیر معن بن زایده نشسته است امیر چندان بخندید که بر پشت افتاد پس از آن وکیل خود را خواسته باو فرمود اعرابی را هزار دینار و پانصد و سیصد و دویست و یکصد و پنجاه و سی دینار بده تا بگذارد که خر بر در ایستاده باشد پس اعرابی دو هزار و یکصد و هشتاد دینار گرفته مبهوت گشته ثنا خوان و دعاگویان باز گشت رحمت الله علیهم اجمعین