پرش به محتوا

هزار و یکشب/نتیجه تقوی

از ویکی‌نبشته

حکایت نتیجه تقوی

و از جمله حکایتها اینست که امیر شجاع الدین محمد بن متولی قاهره گفته است که ما شبی از شبها در نزد مردی که از شهر صعید بود مهمان بودیم آنمرد بما اکرام کرد و از لوازم مهمانی چیزی فرونگذاشت و او مردی بود سیاه چرده و فرزندان خورد سال سپید داشت ما بآن مرد گفتیم چونست که تو سیاه چرده و فرزندان تو سپیداند آنمرد گفت مادر ایشان را از شهر فرنک آورده ام و مرا با او طرفه حدیثی هست گفتیم ما را از شنیدن آنحدیث بهره مند کن آنمرد گفت بدانید که من درین شهر کتان کاشتم و او را درو کرده ببافتم و پانصد دینار درین کار صرف کردم وقتی که خواستم او را بفروشم زیاده بر آنچه صرف کرده بودم قیمت ندادند کسی بمن گفت که از آن بسوی شهر عکاء ببر که از بهر تو سودی بزرگ خواهد نمود و عکاء در آنزمان در دست فرنگیان بود من کتان بسوی عکاء بردم و پاره ای از آن کتان را بوعده شش ماه بفروختم و در هنگامی که ببیع وشری مشغول بودم زنی از زنان فرنگیان چنانکه عادت ایشان است بی نقاب ببازار آمد و خواست که کنان شری کند من حسن و جمال آنزن دیده عقلم حیران شد قدری کتان بقیمت ارزان بوی بفروختم او کتان گرفته برفت پس از چند روز بسوی من باز آمد قدری دیگر کتان قیمت ارزان تر از نخستین از من شری کرد و آنزن پیوسته بسوی من آمده کتان همی خرید و دانسته بود که من او را دوست میدارم و آن زنرا عادت این بود که عجوزی را با خود میاورد روزی من بعجوز گفتم که من بمحبت این دل آرام مفتون گشته ام آیا میتوانی که در وصال من با او حیلتی کنی عجوز جواب داد آری میتوانم و لکن نباید که این راز از میان من و تو و این زن بدر شود و باوجود این باید که مال صرف کنی من با عجوز گفتم اگر در وصل او جان دهم مضایقت نکنم

  زر چه محل دارد و دینار چیست مدعیم گرنکنم جان نثار  

چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و نود و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آنمرد پنجاه دینار بعجوز داد عجوز زرها گرفته با و گفت مکانی مهیا کن که این شب معشوقۀ ترا نزد تو خواهم آورد آن مرد گفته است که من برخاسته خوردنی و می و نقل و ریحان گرفته بخانه بردم و مرا خانه بدریا مشرف بود چون آن فصل فصل تابستان بود من فرش ببام خانه بگستردم عجوز معشوقه را نزد من آورد و طعام بخوردیم و باده بنوشیدیم چون شب تاریک شد در بام خانه بخفتیم تا اینکه ماه در آمد مرا در دریا چشم بعکس ماه و ستارگان افتاد با خود گفتم مگر تو از خدا شرم نداری که با این نصرانیه معصیت میکنی و خویشتن را مستوجب عذاب پروردگار همی گردانی پس روی بآسمان کرده گفتم بار خدایا تو گواه باش که من امشب از شرم و بیم تو چشم از نصرانیه پوشیدم پس از آن بخفتم سحرگاهان آنزن خشمگین برخاسته بسوی خانه خود رفت و من نیز برخاسته دوگانه بجای آوردم و بسوی بازار رفته در دکه خود نشسته بودم که آن ماهروی با عجوز خشمگین از من بگذشت من با خود گفتم تو کیستی که از چنین ماهروی در گذشتی مگر تو سری سقطی یا بشر حافی یا جنید بغدادی با فضیل بن عیاض هستی در حال برخاسته خود را بمجوز رسانیدم و با و گفتم این ماهرو را بسوی من باز آور عجوز گفت بمسیح سوگند تا یکصد دینار زر ندهی نخواهد آمد من یکصد دینار زر شمردم آن ماهروی بار دیگر نزد من آمد من باز از بیم روز جزا چشم از و پوشیدم و بپا کدامنی بخفتم بامدادان او برفت و من بمکان خود باز آمدم آنگاه ماهروی با عجوز خشمگین از من بگذشت من باعجوز گفتم او را بسوی من باز آور عجوز جواب داد بمسیح سوگند بسوی تو نگاه نکند مگر اینکه پانصد دینار باو بدهی من قصد کردم که تمامت قیمت کتان از بهر او صرف کنم و درین خیال بودم که ناگا منادی ندا در داده گفت ای گروه مسلمانان صلحی که در میان شما بود مدت آن بنهایت رسیده شمارا یکهفته مهلت دادیم که کارهای خویشتن بانجام رسانیده بسوی شهر های خویش بازگردید آنگاه عجوز از من بیکسو رفت و من بجمع آوردن قیمت کتان مشغول شدم و بضاعتی نیکو خریده از عکاء بدر آمدم ولی از آنزن فرنگی مرا در دل عقده ها بود که او دل و مال من برده بود القصه من شب و روز روان بودم تا بدمشق برسیدم و بضاعت بقیمت گران فروخته سودی بسیار بردم و ببیع و شرای کنیزان و غلامان مشغول شدم و تا سه سال مرا حال بدین منوال بود تا اینکه خدایتعالی ملک ناصر را نصرت داد و همۀ ملوک فرنگیان را اسیر کرد اتفاقا روزی از روزها مردی بنزد من آمده کنیزکی از بهر ملک ناصر بخواست در نزد من کنیزکی بود خوب روی او را بیکصد دینار فروختم ملک نود دینار بشمرد و ده دینار دیگر در خزینه نداشت که بمن دهد از آنکه خزانهای خود در جنک فرنگیان صرف کرده بود آنگاه گفت اینمرد را منزل اسیران برید که از دختران فرنگیان یکی را بجای ده دینار خود بگیرد . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و نود و ششم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت خادمان ملک مرا به مکان اسیران بردند من باسیران نظاره همی کردم که ناگاه ماه روئی را که من در شهر عکا بدو مفتون بودم در میان اسیران بدیدم و او زن سرهنگی از سرهنگیان فرنگیان بوده من از خادمان ملک او را گرفته بمنزل خویش بردم و با و گفتم آیا مرا میشناسی جواب داد لا والله نمی شناسم گفتم من آن رفیق تو هستم که تو کتان از من خریدی و زرها از من گرفتی پس از آن بمن گفتی تا پانصد دینار ندهی ترا نخواهم گذاشت که بمن نظاره کنی من اکنون ترا از ملک بده دینار گرفتم آنزن گفت این از برکت دین استوار است که تو داری و من نیز شهادت میدهم که خدایتعالی یکی است و محمد علیه السلام او را رسول است من با خود گفتم که بخدا سوگند که من حاجت از و برنیاورم مگر اینکه او را آزاد کنم و قاضی را آگاه گردانم آنگاه سوی قاضی رفتم و او را از ماجری آگاه کردم پس از خواندن صیغه آزادی او را بمن عقد کرد و من با او بخفتم او از من آبستن شد چند روزی نگذشت که صلح در میانه واقع شد و بطلب اسیران بیامدند پس هر کس را که اسیری بود رد نمودند و هیچ اسیری برجای نماند مگرزنی که در نزد من بود رسولان گفتند که زن فلان سرهنگ را رد نکرده اید آنگاه در جستجوی زن بکوشیدند چون دانستند که آنزن در نزد من است او را از من بخواستند من در غایت ملالت نزد او رفتم و مراگونه دگرگون بود آن زن بمن گفت ترا چه روی داده گفتم رسول ملک فرنگ بطلب اسیران آمده و ترا از من همیخواهند گفت بیم مدار و مرا نزد ملک ناصر برسان من او را برداشته در پیشگاه ملک ناصر حاضر کردم و رسول ملک فرنگ در پهلوی او نشسته بود گفتم ایملک این زنیست که در نزد من بود ملک ناصر و رسول باو گفتند ای زن آیا بشهر خویش میروی یا در نزد شوهر خود میمانی زن جواب داد ایملک من مسلمان گشته ام و از شوهر مسلمان خود آبستنم ملک پرسید تو این مسلمان را دوست داری یا شوهر خود فلان سرهنگ را زن سخن نخستین اعادت کرد ملک با رسولان گفت آیا شنیدید که این زن چه گفت رسولان گفتند آری آنگاه بزرک رسولان بمن گفت زن خود بگیر و از پیکار خود شو من او را گرفته بیرون آمدم آنگاه کسی از پی من بفرستاد من بنزد رسول باز گشتم رسول بمن گفت مادر این زن ودیعتی با من فرستاده همی خواهم که تو آن ودیعت بر وی برسانی در حال صندوقی حاضر آورده بمن داد من صندوق گرفته بخانه آوردم چون زن صندوق بگشود در و جامهای دیبا و حریر و دو بدره زر بود شکر خدایتعالی بجا آوردم و این فرزندان من زاده آنزن هستند و آنزن اکنون زنده است و این طعام از بهر شما او پخته ما از حکایت آنمرد شگفت ماندیم والله اعلم