پرش به محتوا

هزار و یکشب/علی نورالدین

از ویکی‌نبشته

(حکایت علی نور الدین)

و از جمله حکایتها اینست که در زمان گذشته بازرگانی بود تاج الدین نام که خداوند بنده و کنیز و خادمان بود و در شهر مصر جای داشت و پیوسته بشهرهای دور و دریاهای پرشور سفر میکرد و بسی رنجها برده و خطرها دیده و گرم و سرد سفر کشیده و تلخ و شیرین روز گار چشیده و او نکو روی و خوش گفتار و خداوند خواسته بیشمار و متاعهای از همه شهر حمصیه و بعلبکیه وسندسیه و مزوریه وهندیه وبغدادیه ومغربیه و غلامان و کنیز کان ترکیه و حبشیه ورومیه و مصریه داشت و با همه اینها نیکو خصال و بدیع الجمال بود چنانکه در مدحت او گفته اند

  بدان رای در افشان چون شهابی بدان دست در افشان چون سحابی  
  زمین مکرمت را نوبهاری سپهر محمدت را آفتابی  

و آن بازرگان پسری داشت علی نور الدین نام که بماه تمام همی مانست روزی از روزها آن پسر قمر منظر بعادت معهود بدکان پدر نشسته و بازرگان زادگان بر وی گرد آمده بودند چنانکه ستارگان بماه گرد آیند و او را عارض چون دیبای شوشتری و جبین مانند ماه و مشتری و میان بسان حلقه انگشتری بود و خطی داشت مشکفام تنی چون نقره خام بدانسان که شاعر گفته

  سرو سیمینی و بار سرو سیمین آفتاب جفت لاله ماه داری جفت نسرین آفتاب  
  آفتاب و ماه جفت لاله و نسرین که دید یا کسی دیدست بار سرو سیمین آفتاب  
و در وصف او دیگری گفته است
  ایابتی که چو یوسف به نیکوئی مثلی بچهره ماه و بعارض گلی بلب عسلی  
  گهی بسنبل پرتاب فتنه زمنی گهی بنرگس پر خواب مایه حیلی  

القص بازرگان زادگان او را بمهمانی دعوت کردند و گفتند ایخواجه نورالدین همی خواهیم یک امروز ما با تو بتفرج فلان باغ رویم علی نورالدین گفت با پدر مشورت کنم که بی جواز او رفتن نتوانم در هنگامی که ایشان در سخن بودند پدرش تاج الدین برآمد نورالدین گفت بازرگان زادگان مرا بمهمانی دعوت کرده اند که با ایشان در فلان باغ بتفرج شویم آیا دستور می دهی یا نه تاج الدین گفت آری ای پسر جواز دادم پس از آن مقداری از زر و سیم بوی داده گفت با یاران خود بتفرج شو در حال بازرگان زادگان سوار گشتند و علی نورالدین نیز سوار گشته باغی اندر آمدند و در آنجای از هر چه دل آرزو میکرد و دیده لذت میبرد مهیا بود و درهای آن باغ بدرهای بهشت همی مانست و دربان آن رضوان نام داشت و در چهار سوی آن باغ تا کها چتر زمردین بر گشاده بودند از انگور سرخش خون در دل مرجان می فسرد و انگور سفیدش رونق از نقره خام می برد و انگور سیاهش طعنه بر عنبر سارا میزد در آن باغ شفتالو و انار و امرود و به و سیب فزون از حد بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگان زادگان چون بباغ اندر شدند انگور های گوناگون دیدند بدان صفت که شاعر گوید

  چون قوس و قزح برگ رزان رنگ برنگست در قوس و قزح خوشه انگور چنانست  
  بی شوی شد آبستن چون مریم عمران بی خوبتر و خوشتر از آنست  
  زیرا که گر آبستن مریم بدهان شد این دختر رز را نه لبست و نه دهانست  
  آبستنی دختر عمران بیسر شد وابستنی دختر انگور بجانست  

پس از آن بایوان باغ در آمدند رضوان در بانرا در ایوان نشسته دیدند گویا که رضوان بهشتست و بر در ایوان این دو بیت نوشته یافتند

  و نه باغست این که فروس برینست درو گلبن بجایحورعین است  
  اگر نه صحن فروس است صحنش چرا با مشک و با عنبر عجینست  

پس از آن بباغ گرائیدند که میوهای گونا گون و از هر صنف پرندگان در آنجا بود و آبهای صاف در پای درختان روان بود چنانکه شاعر گفته

  و در میان جوی او آب روان همچون گلاب شاخهای گل شکفته در کنار جویبار  
  از بنفشه مرزها گسترده دیبای یمن وز شکوفه شاخها بر بسته در شاهوار  
  با هوای اوست گوئی هر چه در گیتی نسیم بر زمین اوست گوئی هر چه در عالم بهار  
  از درختان اندر آن مانند حوران بهشت از زمرد جامه از یاقوت و مرجان گوشوار  

و بر درختان آنباغ میوها چندان بود که در وصف نمی گنجد و آن باغ را نار بیستان معشوقه گل عذار همی مانست چنانکه شاعر گفته

  آن نار همیدون بزن حامله ماند و اندر شکم حامله مشتی پسرانست  
  مادر بچگان یا دو پسر زاید یاسه این نارنگر من در سیصد بچگانست  

و در آن باغ سیبها و امرودهای گوناگون بودکه نظار گیانرا مدهون میکرد چنانکه شاعر گفته

  سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی هم بدانگونه که گلگونه کند روی نگار  
  شکل امرود چه گویم که بشیرینی لطف گوزه چند نباتست معلق بر بار  

و در آن باغ انجیرهای سبز و سرخ و خوشهای رطب ناظر انرا بهجت میافزود چنانکه شاعر گفته

  بندهای رطب از نخل فرو آویزند و نقش بندان قضا و قدر شیرین کار  
  حشو انجیر چوحلوا گر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد بکار  

و در آن باغ سیبهای سرخ بر درخت چون سهیل درخشان بود که شاعر بطرز لغز در وصف آنها گفته

  چیست آنقصر بی درو روزن خیره زو پیکر سهیل یمن  
  شکل او همچو هیئت گردون شخص او همچو کوکب روشن  

و در آن باغ آبیهای طوری و حلبی و رومی بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت آبیهای معطر و رنگین دیدند که نظار گیانرا هوش بد انسان که شاعر گفته

  آبی پرگرد و زرد چونرخ بیدل و دیده بویش چوناف و نکهت دلبر  

و در آن باغ نارنج چنان بود که در وصف سخندان نمی آمد بدانسان که شاعر گفته

  کو نظر بازکن و خلعت نارنج ببین اینکه باور نکنی فی الشجر الاخضر نار  

و در آن باغ ترنجهای سیمین بدان وصف بود که شاعر گفته

  چون بدرخت ترنج بر گذرد باد شاخ وی از باد و بار خفته کند سر  
  گوئی هنگام عرض لشکر میرند و سجده کنان پیش او برزین مغفر  

و در آن باغ خرمن خرمن یاسمین وسنبل و نسرین و نسترن و بنفشه و گلهای رنگارنگ دیدند و آن باغ را از فردوس خرمتر یافتند و پس از تفرج باغ در ایوان باغ نشسته علی نورالدین را در صدر مکان بنشاندند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و ششم برآمد

گفت ایماک جوانبخت بازرگان زادگان بنشستند و علی نورالدین در صدر مکان بر فرش زرین طراز بنشست و بمتکای دیبا تکیه داد آنگاه رضوان باد بیزنی از پرنعام آورده بدو داد که بر آن باد بیزن این بیت نقش بود

  شیرین بدر نمیرود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس باد بیزنست  

پس از آن بازرگانزادگان دستار و جبه بر کندند و بمنادمت بنشستند و از هر سوی سخن همی راندند ولی در حسن و جمال علی نورالدین حیران بودند و چشم از و بر نمیداشتند چون ساعتی ،برفت غلامکی جوان که خوان طعامش برسر بود از خانه یکی از بازرگانزادگان در آمد و در خوان همه گونه خورش در ظرفهای زرین و بلورین مهیا بود چون خوان بنهادند بازرگانزادگان آمده خوردنی بخوردند و دستها بآب صاف و صابون معطر بشتند و با دستار چهای حریرش بخشکانیدند و با یکدیگر حدیث میگفتند که باغبان طبعی پر از گل بیاورد بازرگانزادگان گفتند طبق پیش آور که بزم ما را بی او رونقی نبود باغبان گفت مرا عادت اینست که گل نمیدهم مگر بکسی که هنگام گرفتن آن شعری مناسب بخواند و آن بازرگانزادگان ده تن بودند یکی از ایشان گفت گل پیش من آور تا شعری مناسب بخوانم باغبان دسته گلی بدو داد پسر دسته گل بگرفت و این دو بیت بر خواند کرد باغ و بوستانر اخرم و آباد گل خرمی با گل بوده ایم که دایم بادگل - خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل پس از آن باغبان دسته گلی بدیگری داد او نیز گل بگرفت و این بیت برخوانده چون هوا تاری شود بر گل فشاندا بر در چون چهان روشن شود بر ما فشاند بادگل - پس از آن باغبان دسته بداد آن پسر دسته دل گرفته و این بیت برخواند همچو دل جویان بنالیدن زبان بگشاد رعد * همچو دل بندان بخندیدن دهان بگشاد گل - آنگاه بیسر چارمین دسته گلی بداد آن پسر دسته گل بگرفت و این بیت برخواند باد آمد و گشاد نقاب از رخان گل * ابر آمد و نهاد گهر در دهان گل - پس از آن بجوان پنجمین دسته گل بداد او نیز دسته گل بگرفت و این بیت بر خواند آمد که شکفتن گل در میان باغ و آمد که نشستن ما در میان گل - پس از آن باغبان دسته گل بجوان ششمین بداد او گل بگرفت و این بیست بر خواند سو خورند بگلزارها کنون مستان جام باده و مرغان بجان گل آنگاه باغبان دسته گل بیسر هفتمین داد آن پسر گل بگرفت و این بیت بر خواند با حسن باغ و فر بهار و جمال گل * نیکوست حال من که نکو باد حال گل پس از آن باغبان گل پیش پسر هشتمین آورد آن پسرگل گرفته این بیت برخواند بر نقش آزری شد و بر صورت بری باغ از بهار خرم و چشم از جمال گل * از آن باغبان پسر نهمین را دسته گلی بداد او نیز گل گرفته این بیت برخواند گل بوی و باده نوش بدیدار گل که هست امروز روز باده و امسال سال گل * پس از آن دسته گل پسر دهمین بداد او نیز این بیت برخواند * با گل نشین نغمه بلبل سماع کن پیش از رحیل بلبل و پیش از زوال گل چون دسته‌های گل بگرفتند باغبان سفره شراب حاضر آورد و بادیه زرین پر از باده لعل‌گون بسفره اندر بنهاد و این دو بیت برخواند مرغان همی زنند همه شب نوای باغ آن به که قصد باده کنی در هوای باغ با باغ و سبزه قصد قدح کن که در بهار * جانور است میل سبزه و دارا هوای باغ * آنگاه باغبان ساغر بلورین پیموده خود بنوشید و بازرگانزادگان را یک یک ساغر همیداد تا اینکه دور بعلی نورالدین رسید باغبان قدحی پیموده بدو داد نورالدین گفت تو می‌دانی که من هرگز این را ننوشیده‌ام و نوشیدن این گناهی بزرگ دارد و خدایتعالی او را در کتاب خود حرام فرموده باغبان گفت ایخواجه اگر تو او را از بهر گناه ننوشیده بدانکه خدایتعالی کریم و بخشنده است و رحمت او بر همه چیز پیشی گرفته و گناهان بزرگ همی بخشد و درین معنی شاعر نکو گفته بیار باده که دوشم سرود عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او مکن بچشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت وزهد بی‌مشیت او پس از آن یکی از بازرگانزادگان علی نورالدین را بنوشیدن قدح سوگند داد و دیگری پیش آمده از و درخواست نوشیدن قدح کرد و او را بطلاق داد و یکی دیگر نیز از یاران برخاسته در برابر او بایستاد و التماس کرد نورالدین شرم کرده ساغر از باغبان بگرفت و جرعه نوشیده از دهان بازگردانید و گفت این تلخ است باغبان گفت ایخواجه نورالدین اگر چه تلخ است ولکن سودهای بسیار دارد که او اندوه ببرد و امراض دفع کند و طعام گوارا گرداند و کم دلانرا شجاعت بخشد هست این آبی که رخ را گونه آذر دهد * تلخی این عیش را شیرینی شکر دهد و تلخی این عیش را شیرینی شکر دهد تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیشرا * آب دیدستی که رخ را گونه آذر دهد و اگر ما سودهای او یک یک برشماریم سخن در از کشد آنگاه رضوان باغبان برخاسته صندوق بگشود و پاره شکر بدر آورده در میان قدح فرو ریخت و با نورالدین گفت ایخواجه اگر نوشیدن او بسبب تلخی بر تو دشوار بود اکنون شکر آمیختم و تلخی او برفت قدح نوش کن در حال نورالدین قدح گرفته بنوشید پس از آن یکی از بازرگان زادگان قدحی دیگر پیموده گفت‌ای علی من از مملوکان توام اینقدح بنوش دیگری قدحی دیگر پیش آورده گفت ایخواجه من از خادمان توام و یکی دیگر پاس خاطر من و یکی دیگر برخاسته سوگندش بداد القصه ده تن بازرگانزادگان هر یک او را قدمی بنوشانیدند نورالدین در تمامت عمر می‌نخورده بود از اثر شراب سرش بگردید و مستی برو چیره شد و زبانش گردید سخن گفتن نمی‌دانست آنگاه گفت ایحاضران بخدا سوگند که شما ظریف و سخنان شما نغز و مکان شما نیکوست ولی نقصانی که هست اینست که سماع و آلت طرب نداریم و باده بی‌سماع و طرب عدمش به زوجود است چنانکه شاعر گفته * اسبی که سفیرش نزنی می‌نخورد آب نه مرد کم از اسب و نه می‌کمتر از آبست * در آنهنگام جوان باغبان برخاسته استری از استران بازرگانزادگان سوار شد و ساعتی غایب گشته پس از ساعتی بازآمد و دختر سیمبر عشوه‌گر حور منظر نار پستان باریک میان که زلفکان بر شکسته و ایروان بهم پیوسته داشت بیاورد که جمد مشکینش چین برچین و زلف حلقه حلقه عنبرینش چنان بود که شاعر گفته‌ای شکسته زلف یار از بسکه تو دستان کنی * دست دست تست اگر با ساحران پیمان کنی گه بر ماه دو هفته گرد مشک آری پدید گاه مر خورشید را در غالیه پنهان کنی هم زره پوشی و هم چو چوگان زنی بر ارغوان خویشتن را که زره‌سازی و که چوگان کنی و آندخترک آفتاب روی حله ازرق در برو چادری سبز بر سر داشت که نظار گیان را از دیدن او خرد بزیان رفتی و هوش از تن بیریدی. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت باغبان دختری آورد که در حسن و جمال و قد با اعتدل تو گفتی که ازین بیت منصور همانست سرو را ماند و بارش همه مشک سمنت دیده سرو که مشک وسمنش بار بود پس از آن باغبان بآن دخترک گفت‌ای شمسه خوبان و ایخانون نیکوان مارا از حاضر آوردن تو بدینمکان مقصود اینست که با این جوان نیکو شمایل بدیع الجمال خواجه نورالدین منادمت کنی که او جز امروز بدین مکان نیامده بود دخترک گفت اگر مرا آگاه کرده بودی آنچه با خود داشتم می‌اوردم باغبان گفت ایخاترن من باز گشته آنرا می‌آورم دختر گفت بسیار خوب چنان کن با غاین گفت نشانه بمن ده دخترک دستارچه بوی داد باغبان در حال بیرون رفت و بسرعت بازگشت و با خود کیسه حریر سبز بیاورد دختر کیسه گرفته بگشود و از کیسه سی و دو پارچه چوب عرد قماری فرو ریخت و آن پارچ‌های چوب را بهم پیوسته عودی شد از صنعت هنود پس از آن دخترک عود بکف گرفته تارهای او را استوار کرد و او را در کنار گرفته راهی چند بزد و براه نخستین بازگشت و این ابیات برخواند * این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت براه حجاز کرد ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر بجلوه آمد و آغاز ناز کرد زاهد مکن ملامت رندان که در ازل * ما را خدا ز زهد و ریا بی‌نیاز کرد چون نورالدین این ابیات از دختر بشنید به چشم محبت بروی نگریست و مهرش بدو بجنبید چنانکه از غایت میل نزدیک شد که عنان طاقتش از کف بیرون رود و دخترک نیز بدانسان شد از آنکه دختر بحاضران نظاره کرده نورالدین را در میان‌ایشان مانند ماه در میان ستارگان یافت که اوخوش گفتار و سرو رفتار و بدیع الجمال بود چنانکه شاعر گفته گرمشک زره‌وار بود مشک زره ور * ور سیم سمن بوی بود سروسمن بر ماه است ترا چهره و مشک است ترا زلف سرو است ترا قامت و سیم است ترابر چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و هشتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت علی نورالدین چون ابیات از دخترک بشنید از فصاحت او در عجب شد و باین دو بیتی او را جواب گفت ما اگرت عاشق شید است بگو اور میل دلت بجانب ماست بگو گرهیچ مرا در دل تو جاست بگو * گرهست بگو نیست بگو راست بگو چون علی نورالدین این شعر بخواند دخترک را میل باو زیادت شد و عشقش افزون گشت و از حسن و جمال وقد با اعتدال او در عجب گشته خود داری نتوانست دوباره عود در کنار گرفته این ابیات برخواند چه لطیفست قبا برتن چون سرو روانت آه اگر چون کمرم دست رسیدی بمیانت در دلم هیچ نیاید بجزاندیشه وصلت * تو نه آنی که دگر کس بنشیند بمکانت نه من انگشت نمایم بهوا داری رؤیت که تو انگشت نمائی و خلایق نگرانت چون دخترک ابیات بانجام رسانید نورالدین را از زبان فصیح و کفتار نغز واشعار بدیعة او عقل از سر می‌برد. و طاقت شکیبائیش نماند بسوی دخترک مبل کرده او را بسینه خود بکشید دخترک نیز او را در آغوش گرفت و جبین او ببوسید علی نورالدین نیز بر دهان او بوسه داد حاضران ازین کار بحیرت اندر ماندند و بر پای خاستند علی نورالدین ملتفت گشته شرم بر او غالب آمد و دست از دخترک برداشت پس از آن دخترک عود بگرفت و راهی چند بزد پس از آن براه نخستین بازگشته این ابیات برخواند حلقه زلف تو در گوش‌ای پسر عالمی افکنده در جوش‌ای پسر تاج بر سر دارم و مه در کنار * چون ترا گیرم در آغوش‌ای پسر بوسه شیرین همی پخش از عقیق باده نوشین همی نوش‌ای پسر چون علی نورالدین سخن نغز و شعر بدیع او را بشنید در نشاط و طرب شد و این ابیات بر خواند آراسته آمدی بر ما * احسنت زهی‌نگار زیبا * بگشا کمر و پیاله بستان آراسته ساز مجلس ما * امروز زمانه خوش گذاریم * بدود کنیم دی و فردا - چون علی نورالدین ابیات بانجام رسانید دخترک را فصاحت و لطافت او عجب آمد عود گرفته بهترین راه‌ها بزد و تمامت تعم‌ها اعادت کرد و این ابیات برخواند وای عارض تو چون گل و زلف تو چوسنبل * من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل زلفین توقیر است برانگیخته ازعاج رخسار تو شیر است و بر آمیخته بامل بردانه لعل است ترا نقطه عنبر * بر گوشه ماه است ترا خوشه سنبل در آن هنگام علی نورالدین را غایت طرب روی داد و او را باین ابیات جواب گفت *** در عاشقی و دلبری‌ای لعبت شیرین ** من رنجه چو فرهادم تو طرفه چو شیرین پیوسته کند زلف تو نقاشی گلنار * همواره کند جعد توفراشی نسرین آرام جهانی بدو یاقوت روانبخش آشوب روانی بدو هاروت جهان بین - چون دخترک شعر نورالدین بشنید و حسن فصاحت او بدید دلش بطیید و عقلش برفت علی نورالدین را بسوی خود کشید و او را بوسه همی داد و همچنان علی نورالدین او را همی بوسید چون از بوس و کنار فارغ شدند دخترک عود بگرفت و این ابیات برخواند بی‌تو حرام است مخلوت نشست * حیف بود در بچنین روی بست دامن دولت چو بدست اوفتادگر بهلی باز نیاید بدست ما بتو یکباره مقید شدیم مرغ بدام آمد و ماهی نشست و این بیت نیز برخوانده ما در خلوت روی غیر بیستیم از همه باز آمدیم و با تو نشستیم * علی نور الدین دخترک را سپاس گفت و بر وی ثنا خواند دخترک در حال بر پای خاسته آنچه جامه و زرینه در بر داشت همه را برکند و در کنار علی نور الدین بنشست و بر جبین او بوسه داد و خال‌های رخ او ببوسید و زرین‌های خود بعلی نورالدین بخشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و شصت و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت دخترک آنچه جامه وزرینه داشت بعلی نورالدین بخشید و گفت‌ای روشنی چشم من بدانکه هدیت بمقدار هدیت‌کننده است علی نورالدین هدیت او قبول کرد پس از آن بر وی رد نمود و چشم و دهان و عارض او ببوسید چون مجلس تمام گشت علی نورالدین بر پای خاست دخترک گفت ایخراجه بکجا می‌روی و دل‌های سوختگان بکجا می‌بری علی گفت بتوی خانه پدر همی روم بازرگانزادگان او را سوگند دادند که نزدایشان بخسید علی نور الدین سخن‌ایشان نپذیرفت باشتر سوار گشته همی رفت تا بخانه رسید مادرش از بهر او بر پای خاست و گفت ایفرزند تا این وقت سبب غیبت چه بود بخدا سوگند که من و پدرت از غیبت تو بتشویش اندر بودیم و خاطر بتو مشغول داشتیم پس از آن مادرش پیش رفت و دهان او را ببوسید بوی شراب از دهان او بمشامش آمد گفت‌ای فرزند با آن همه پرهیز کاری که ترا بود چگونه باده گسار گشتی و بپروردگاه خود عصیان کردی در هنگامیکه‌ایشان در این سخن بودند پدر علی نورالدین برسید آنگاه علی نورالدین خود را بستر افکند پدرش گفت نورالدین را چه روی داده مادرش جواب داد بخواب است در آنهنگام پدر نورالدین پیش رفت که رنجوری او باز پرسد بوی شراب مشامش رسید و او میگساران را ناخوش می‌داشت نور الدین گفت ایفرزندتر اسفاهت بدین غایت رسیده که باده همی نوشی چون خن پدر بشنید از روی مستی طپانچه بر روی او زد از قضا طپانچه بر چشم راست پدر آمدخون بر خساره‌اش روان گشت و بیخود افتاد گلابش همی فشاندند تا بخود آمد خواست که او را بزند مادر نورالدین او را منع کرد تاج الدین بازرگان بطلاق سوگند خورد که چون با مداد شود دست او ببرم مادرش چون اینسخن بشنید محزون شد و بر پسر خویش بترسید و همواره از تاج الدین التماس می‌کرد تا اینکه تاج الدین را خواب در ربود مادر نورالدین صبر کرد تا ماه برآمد و مستی نورالدین برفت آنگاه با و گفت‌ای نورالدین این کردار زشت چه بود که با پدر خویش کردی نورالدین جوابداد چه کردم مادر گفت با ضربت طپانچه چشم راست او را نابینا کرده و او بطلاق سوگند یاد کرده که چون با مداد شود دست راست ترا ببرد نورالدین بندامت اندر شد مادرش گفت‌ای فرزند پشیمانی ترا سود نبخشد اکنون بر خیز و بگریز تا از هلاک نجات‌یابی پس از آن مادر نورالدین صندوق بگشوده و بدرۀ که یکصد دینار زر در او بود بدر آورده بنورالدین بداد و باو گفت ایفرزند هر وقت که این زرها تمام شود مرا آگاه کن تا بدرۀ دیگر دهم و هر وقت که رسول بنزد من بفرستی مرا از کار خود آگاه کن شاید که خدایتعالی ترا فرجی عطا فرماید که بسوی منزل خود باز گردی آنگاه نورالدین مادر را وداع کرده خواست بیرون رود همیانی بزرگ در پهلوی صندوق بود که مادرش آن را فراموش کرده بر جای گذاشته بود و در آن همیان هزار دینار زر سرخ بود نورالدین او را برداشت و هر دو بدره بمیان بست و بسوی بولاق روان شد تا وقت دمیدن صبح ببولاق رسید و بکنار دریا شد کشتی در آنجا دید که باسکندریه روان است بنا خدا گفت مرا نیز با خویشتن بیر: ناخدا گفت‌ای جوان نکو روی منت‌پذیر هستم در حال علی نورالدین بسوی بازار رفته توشه راه خرید و بسوی کشتی باز گشت ناخدا کشتی براند و همی رفتند تا بشهر رشید رسیدند علی نورالدین زورقی را دید که بوی اسکندریه روانست در آن زورق نشسته همی‌رفت تا بقنطره که قنطره جامی نام داشت برسیدند علی نورالدین از زورق بدر آمده از باب الصدور داخل اسکندریه شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد آب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هفتادم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون علی نورالدین بشهر اسکندریه در آمد آنجا را شهری دید خرم که موسم دی در گذشته و فصل خریف بربیع من مبدل گشته و درختان شکوفه بر سر آورده و آب‌های صاف بنهرها اندر روانست و او شهری است نیکو بنا و مردمانش نغز گفتار و خوش سیما چون درهای آنشهر ببندند ساکنان شهر از هر بدی ایمن شوند و آن شهر در خوبی چنان بود که شاعر گفته سوادا و بمثل چون پرند مینا رنگ هوای او بصفت چون نسیم جان پرور بخاصیت همه سنگش عقیق لؤلؤ بار بمنفعت همه بادش عبیر غالیه بر صبا سرشته بخاکش طراوت طوبی هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر نورالدین در کوی و محلت آنشهر همی رفت تا بیازار عطاران می‌رفت مردی سالخورده از دکه بزیر آمد و نورالدین را سلام داده دست او بگرفت و بسوی منزل خویشتن برد علی نورالدین کوچه دید رفته و آب‌زده و درختان سایه بر وی افکنده که نسیم بهشتی درو وزانست و در آنکوچه سه خانه بود که یکی از آن خان‌ها ساحتی استوار و کریاسی بزرگوار داشت و ساحت آنخانه رفته و آب‌زده و رخامش گسترده بودند و رایحه شکوف‌ها ساحترا معطر کرده آنگاه شیخ با نورالدین بخانه اندر شدند و شیخ خوردنی حاضر آورده بخوردند پس از آن شیخ پرسید که چه وقت از مصر بدین شهر آمدی نورالدین جواب دادای پدر دوش بدین شهر رسیدم شیخ پرسید ترا نام چیست گفت نام من علی نورالدین است شیخ گفت‌ای فرزند تا تو درین شهر هستی از من جدا مشو که من مکانی از بهر تو خالی کنم تا تو در آنمکان ساکن شوی علی نورالدین گفت‌ای شیخ خود را بمن بشناسان شیخ گفت من سالی از سال‌ها ببازرگانی داخل مصر شدم متاع خویش فروخته متاعی دیگر شری کردم و مرا بهزار دینار زر حاجت افتاد پدر تو تاج الدین مرا نشناخته هزار دینار بمن داد و حجت از من نستد تا اینکه من بدین شهر آمده زرهای او را با هدیتی بفرستادم و ترا در آنروزها دیدم که خورد سال بودی اکنون اگر خدا بخواهد پاداش کردار نیک بدر ترا بتو خواهم داد چون نورالدین اینخن بشنید خرسندی آشکار کرد و بدره را که هزار دینار زر در آن بود بدر آورده بشیخ سپرد و باو گفت این را بود یعت بتو می‌سپارم تا بضاعت شری کنم پس از آن نورالدین چند روز در آنشهر بماند و باغ‌ها و نزهتگاه‌ها را تفرج می‌کرد و بلهو و لعب و عیش و طرب همی گذاشت تا اینکه یکصد دینار که نفقه برداشته بود تمام شد آنگاه نزد شیخ عطار آمد که از هزار دینار چیزی گرفته صرف نماید شیخ را در دکان نیافت بانتظار او در دکان بنشست و بازرگانان را تفرج می‌کرد و بچپ و راست نظاره می‌نمود که عجمی استر سواری ببازار آمد و کنیز کی ماه روی و زهره جبین و سیمین تن در عقب او سوار بود و همانا شاعر در صفت زلفت و رخسار و لعل شکر بار آن گلعذار این اشعار گفته آن روی ناروی است گل سرخ بیارست و آن زلف نه زلفت شب غالیه دار است وان جعد نه جمد ست همه حلقه و بندست یوان چشم نه چشمست همه خواب و خمارست پس از آن عجمی از استر فرود آمده کنیزک را فرود آورد و بانک بر دلال زد دلال حاضر آمد عجمی گفت این کنیزک را بگیر و مشتریان بر وی بخوان دلال کنیزک گرفته او را در میان بازار بکرسی از آبنوس و عاج بنشاند و نقاب از روی او بر کشید از زیر نقاب روئی چون آفتاب پدید شد که چشم نظار گیان در و خیره ماند و زلف گره گیرش بدانسان بود که شاعر گفته‌های زلف یار من زرهی با زرهگری یا پیش تیر غمزه جانان زره دری نشنیده‌ام که هیچ زره زهره پرورد بر روی آن صنم زره زهره پروری بالین و بستر تو زنسرین و سوسن است در چین و تاب زینت بالین و بستری آنگاه دلال با بازرگانان گفت باین گوهر برگزیده و آهوی رمیده چند خواهید داد یکی از بازرگانان در قیمت گشوده یکصد دینار گفت و دیگری دویست دینار داد و سومین سیصد دینار قیمت داد و همواره بازرگانان قیمت کنیزک همی افزودند تا اینکه بنهصد و پنجاه دینار رسانیدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگانان قیمت کنیزک همی افزودند تا قیمت او بنهصد و پنجاه دینار رسید در آنهنگام دلال رو بعجمی کرده گفت کنیزک ترا قیمة بنهصد و پنجاه دینار رسید آیا راضی هستی که صیفه بخوانیم عجمی جواب داد کنیز خود راضی هست یا نه که من رضای خاطر او همی خواهم از انکه درین سفر مرا رنجوری روی داد و او در خدمت من فرو: من نیز سوگند یاد کردم که او را نفروشم می‌گر یکسی که او خود بخواهد تو با او مشورت کن اگر بگوید راضیم بفروش و گرنه مفروش در آنهنگام دل پیش رفته با کنیزک گفت ایخاتون خوبرویان بدانکه خواجه تو بیع ترا بتو واگذارده و اکنون ترا قیمت بنهصد و پنجاه دینو رسیده آیا اجازت می‌دهی که ترا بدین قیمة بفروشم کنیزک جواب داد مشتری بر من بنمای دلال یکی از بازرگانان که مردی بود سال - خورده بر وی بشود کنیزک ساعتی بر آن شیخ نظاره کرده با دلال گفت مگر تو کم خردی و یا دیوانه دلال جواب داد این سخن از بهر چه گفتی کنیزک گفت چگونه روا می‌داری که چون منی را بچنین سالخورده بفروشی که در صفت چنین مرد شاعر گفته‌ای آنکه بروی طالع تو شب جلوه‌گری کند زحل را ببرک شده که بر در تو * سنگ آید از آمدن اجل را * چون شیخ بازرگانان از کنیزک این هجای زشت بشنید در خشم شد و با دلال گفت‌ای پلیدک ترا کاری نبود مگر اینکه مرا بشری کردن کنیزک شومی بخوانی که او مرا در میان بازرگانان هجا گوید آنگاه دلال روی بکنیزک کرده گفت ادب بیکسو منه که این شیخ که تو او را هجا گفتی شیخ سوق و محل مشورت بازرگانان است کفیزک تبسم کرده گفت مگر تو گفته مهستی نشنیده در خانه تو آنچه مرا شاید نیست‌بندی زدل رمیده بگشاید نیست * گوئی همه چیز هست از مال و منال آری همه هست آنچه می‌باید نیست پس از آن کنیزک بدلال گفت بخدا سوگند که من بدین شیخ راضی نخواهم شد مرا بدیگری بفروش که همیترسم او از من خجالت برد و مرا بدیگری فروشد و من پیوسته از مشتری بمشتری دیگر فروخته شوم آنگاه دلال بمردی بزرگوار اشارت کرده بکنیزک گفت ایخاتون اجازت می‌دهی که ترا بخواجه شریف الدین بفروشم کنیزک بسوی خواجه نگاه کرده دید که او نیز پیر است و لیکن زنخ رنگین کرده بدلال گفت نگفتمت که دیوانه از بهر چه مرا بشیخ فانی همیفروشی مگر من مضحکه‌ام که مرا از پیری بسوی پیری گردانی که هر دو بدیواری کهن می‌مانند که بخرابی نزدیک هستند و یا عفریتند که شهاب ثاقب برایشان برآمده سرنگون گشته‌اند اما پیر نخستین باین خطاب سزاوار است که مهری گفته مرا با تو سر یاری نمانده سر مهر و وفاداری نمانده ترا از ضعف پیری قوه و زور چنانکه پای‌برداری نمانده و اما پیر دومین که زنخ رنگین کرده چنانست که شاعر گفته ریش خود را بنیل کرده سیاه کش جوان خوانی و نخوانی پیر خواجه را بین که از نهایت مکر کرده با ریش خویشتن تزویر چون شیخ مصبوغ اللحیه اینسخن از کنیز بشنید در خشم شد و با دلال گفت امروز کنیز کی کم خرد ببازار ما آورده که همه کس را هجا می‌گوید و سخنان زشت بر زبان میراند آنگاه بازرگانی از دکان بزیر آمد دلال را بزد دلال کنیزک گرفته باز گشت و خشمگین بود و می‌گفت بخدا سوگند که من در همه عمر کنیزی از تو بی‌شرم‌تر ندیده‌ام که امروز روزی من ببردی و بازرگانان از بهر تو بمن خشم گرفتند پس از آن مردی بازرگان که شهاب الدین نام داشت ده دینار بقیمت کنیزک بیفزود دلال از کنیزک دستوری خواست کنیزک گفت اورا بمن بنمای که از و چیزی را بپرسم که آن چیز را در خانه دارد یا نه اگر آنچیز در خانه داشته باشد مرا بوی بفروش دلال کنیز را در همانجا گذاشته نزد بازرگان شد و گفت ایخواجه شهاب الدین این کنیز همی خواهد که چیزی را از تو جویان شود اگر آنچیز بخانه اندر داشته باشی تو راضی خواهد شد و تو شنیدی که آن کنیزک بازرگانانیکه یاران تو بودند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هفتاد و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت دلال با شهاب الدین گفت بخدا سوگند که من همی ترسم که چون او را بسوی تو آورم با تو آن کند که با همسایگان تو کرد و تو بر من خشم‌گیری اگر تو بآوردن او اجازت می‌دهی باز آورم بازرگان جواب داد اورانزد من‌آور دلال برفت و کنیزک را بیاورد و کنیزک بشهاب الدین نظر کرده پرسید ایخواجه در خانه تو بالش پر هست یا نه شهاب الدین جوابداد آری یا سیدة الملاح مرا در خانه ده بالش هست تو باز گو که بالش پر از بهرچه می‌خواهی کنیزک گفت همی خواهم در وقتیکه بخسبی او را بر دهان تو بگذارم تا نفست قطع شودیس از آن کنیزک روی بدلال کرده گفت‌ای پست‌ترین دلالان مگر تو دیوانه که مرا به پیران سالخورده همی نمائی ساعتی پیش از این مرا بدو پیر بنمودی که هر یکی ازایشان یک عیب داشتند و اکنون مرا نزد خواجه شهاب الدین آورده که دو عیب دارد عیب نخستین اینکه کچل است و عیب دومین اینکه کوسج است و شاعر در مثل خواجه این بیت را گفته است سری دارد کل و هرجای موئی رسته دور از هم مگس گوئی بر اطراف کدوی خشک ریدستی چون خواجه شهاب الدین از کنیزک اینسخن بشنید از د که بزیر آمده کمرگاه دلال بگرفت و گفت‌ای پلیدک کنیزی را بسوی ما آوردی که مارا یکی یکی گوید در آن هنگام دلال دست کنیزک گرفته روان شد و گفت بخدا سوگند من در تمامت عمر از تو بی‌ادبتر کنیزی ندیده‌ام و از تو شومتر کسی را دچار نشده‌ام که امروز روزی مرا ببردی و از تو سودی نبردم مگر طپانچه‌های بازرگانان خوردم پس از آن دلال کنیزک را نزد بازرگانی که خداوند بندگان و غلامان بود بیاورد و با کنیز گفت راضی هستی ترا بدین بازرگان خواجه علاءالدین بفروشم کنیزک جوابدادای دلال این بازرگان نیز کل است و شاعر از برای مثل او گفته است‌ای خواجه ترا سری چو طاسی مالیده و سرخ روی و محکم مولی نه در او اگر بود نیز از تنهایی گرفته مانم آنگاه دلال او را بسوی بازرگان دیگر برد کنیزک او را نظر کرده دید که زنخ دراز است گفت‌ای شومترین دلالان مگرای نشنیده که هر کرا زنخ دراز است او از خود بی‌بهره است و شاعر درین معنی گفته است؟ قد تو کوته است و ریش در از هر دو بادند بر تو ارزانی آن یکی همچو روز پائیزی وان دگر چون شب زمستانی در آن هنگام دلال دست او گرفته بازگشت و گفت بیا تا ترا نزد خواجه تو برم سودی که امروز از تو بمن رسید بس است کنیزک در بازار به پیش و پس نظاره می‌کرد ناگاه چشمش بنورالدین مصری افتاد او را جوانی دید ماه روی و سرو قامت و بدیع شمایل چنانکه صفت گویندگان در وصف او گفته‌اندنگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بند د هر آنکو را ببیند دل کی اندر سیم و زر بندد گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویز گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هفتاد و سوم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک بسته کمند محبت نورالدین شد و روی بدلال کرده گفت آیا این جوان بازرگان که در میان بازرگانان نشسته هیچ بر من مشتری نشد و در قیمت من نیفزود دلال جوابدادای خاتون این جوان غریب و از مردمان مصر است پدر او در مصر از بزرگان بازرگانان است و او دیر گاهی است که در نزدیکی از یاران پدر خود مهمان است و او در تو از فزونی و کاستی سخنی نگفت آنگاه کنیزک انگشتر یاقوت گران قیمت از انگشت خود بدر آورده با دلال گفت مرا نزد این جوان نکو روی بر اگر او مرا شری کند من انگشتری در مقابل رنجهائی که امروز برده بتو دهم دلال فرحناک گشته اورا بنورالدین رسانید کنیزک در شمایل نیکوی او تامل کرده دید در خوبی چنانست که شاعر گفته چون بنشیند بماه ماندو خورشید ماهش خوانم نه ماه و هور بمنظر کبک قدح کش که دیده سرو کمانکش ماه بمجلس که دیده هور بلشکر دل برباید همیزشوخ دو بادام جان بفزاید همی بلمل دو شکر * پس از آن کنیزک بنور الدین نظاره کرده با و گفت ایخواجه ترا بخدا سوگند آیا من خوبروی هستم علی نورالدین جوابدادای شمسه خوبان مگر در جهان بهتر از تو کسی کنیزک گفت از چه رو بازرگانان قیمة من بیفزودند و تو هیچ سخن نگفتی گویا که ترا از من پسند نیامد نورالدین جوابداد ایخواتون اگر من در شهر خود بودم ترا بتمامت مال خود شری می‌کردم کنیزک گفت ایخواجه من با تو نمی‌گویم که مرا بقیمة گران بخر ولکن بپاس خاطر من چیزی بقیمة من بیفزای نورالدین از سخن کنیزک شرمگین گشت و بدلال گفت او را قیمه بچند رسیده دلال جوابداد قیمتش بنهصد و پنجاه دینار رسیده و اما خراج سلطان بذمت بایع است نورالدین گفت او را بهزار دینار بمن ده مزد دلالی را نیز از بایع بگیر آنگاه کنیزک پیش رفته خود گفت که من خود را باین جوان نکوروی فروختم از حاضران یکی گفت مبارک است و دیگری گفت شایسته یکدیگرند و یکی دیگر گفت پلیدبن پلید است کسی که پس ازین بقمة بیفزاید نورالدین بحیرت در مانده بود که دلال قاضی و گواهان حاضر آورده و صیغه بیع و شری بنوشتند و کنیزک را بنور الدین سپردند و با و گفتند خدا او را بر تو مبارک کند که تو او را شایسته و او سزاوار تست در آن هنگام نورالدین از بازرگانان شرم کرده هزار دینار که بشیخ بودیعت سپرده بود بگرفت و در قیمت کنیز بشمرد و کنیزک را بخانه شیخ عطار بیاورد چون کنیزک بخانه اندر شد بساط کهنه در آنجا گسترده یافت بنور الدین گفت ایخواجه مگر مرا در نزد تو چندان منزلت نبود که مرا بخانه اصلی خویشتن برسانی نور الدین گفت‌ای نکوروی بخدا سوگند خانه که من در آن ساکنم همین است و این هم ملک شیخ عطار است که این مکان از بهر من منزل داده و من مثل تو غریبم و از بازرگان زادگان مصرم کنیزک گفت ایخواجه خانه محقر نیز ما را کافیست تا بشهر خود بازگردی و لگن ایخواجه بر خیز و پاره خوردنی و میو نقل حاضرآور نورالدین گفت‌ای نکوروی مرا جز آن هزار دینار که در قیمت تو شمردم دیگر مالی نیست کنیزک گفت ترا درین شهر صدیقی هست که از وپنجاه درم وام گرفته نزد من‌آوری تا با تو گویم که چکار کنی نورالدین جواب داد صدیقی جز عطار ندارم در حال برخاسته بسوی عطار رفته او را سلام داد شیخ عطار رد سلام کرده گفت ایفرزند امروز با هزار دینار چه خریدی نورالدین گفت‌ای هم کنیز کی شراکرده‌ام عطار پرسید مگر تو دیوانه که بهزار دیناریک کنیز خریدی کاش من میدانستم که او چگونه کنیزیست نورالدین جوابدادای عم او دخترکی است فرنگی‌زاده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت شیخ باو گفت‌ای فرزند بدانکه بهترین فرنگی زادگان در شهر ما یکصد دینار قیمت دارند درین کنیز با تو حیلت کرد. اند اگر او را دوست داشته یک‌امشب در نزد او بخسب و تمتع ازو گرفته علی الصباح ببازارش ببر و او را بفروش اگر زبان کنی دویست دینار زبان خواهی کرد و چنان پندار که دویست دینار از تودزد برده است نورالدین جواب داده‌ای هم راست میگوئی و لکن می‌دانی که مرا جز آن هزار دینار مالی نبود و اکنون چیزی ندارم که صرف کنم اگرچه یکدرهم باشد همیخواهم که از روی فضل و احسان پنجاه درم بمن وام دهی که تا فردا آن را صرف کنم چون فردا او را بفروشم درم‌های تو بازپس دهم شیخ گفت ایفرزند تو خورد سالی و این کنیز نکو دوست بما هست که ترا خاطر باو متعلق گشته و فروختن او بخویشتن هموار نتوانی کرد و ترا دیگر مالی نیست که بدو صرف کنی و این پنجاه دوم نیز تمام خواهد شد پس از آن دوباره از من وام خواهی گرفت باز تمام گشته باز سیمین و چهارمین تا ده کرت از من وام گرفته صرف خواهی کرد اگر پس از آن نزد من آئی بسوی تو نگاه نخواهم نمود آنگاه شیخ پنجاه درم بنورالدین بداد نورالدین درم‌ها گرفته بسوی کنیز آمد کنیز گفت ایخواجه الحال ببازار شو و ازین در م‌ها بیست درم ابریشم رنگارنگ شری کن و سی درم دیگر را گوشت و نان و نقل و میوه و میو ریحان بیاور نورالدین بیازار رفته چنان کرد که او گفته بود چون بخانه بازگشت کنیزک بر پای خاست و آستین بر زد و طعامی نیکو طبخ کرده پیش آورد طعام بخوردند پس از آن سفره شراب بگسترده بیاده گساری بنشستند و همواره می‌همی نوشیدند تا اینکه نورالدین مست گشته بخفت آنگاه کنیزک برپای خاسته از بغچه خود کارگاهی با دو مسمار بدر آورده بکار خویش مشغول و پیوسته کار همی کرد تا اینکه فارغ گشت و زناری نیکو تمام کرد او را صیقلی داده فرو پیچید و در زیر بالین بگذاشت و خود جامه بر کنده در پهلوی نورالدین بخفت و تن او را همی مالید تا اینکه بیدار گشت در پهلوی خود دختری دید که تن او بنقره خام همی ماند و از حریر نرم‌تر است و او را لب نوشین و رخسار نگارین بد انسانست که شاعر گفته * لب تو طعنه زند گوهر بدخشان را رخت و تیره کند آفتاب تابان را * بخاصیت لب توجان فرو کشد از تن که دید خاصیت جان عقیق ومرجانرا و دیگر گفته * و صف او هستی بمعنی راست چون و صف پری‌گر پری را گرد سوسن عنبر ساراستی در آن هنگام نورالدین روی بآن ماه روی آورده او را در آغوش گرفت و تمتع از او بگرفت و اورادری یافت ناسفته و غنچه دید نشکفته چنانکه شاعر گفته رخ فروخته چون ماه فلک دارد * قد فراخته چون سرو در چمن دارد * چهیست در زنخ او زسیم و آن چه را رسن ز زلف شبه رنک پرشکن دارد و لبان بگونه و چهره بحسن وقد بصفت چو ناردانه و گلنار و نارون دارد * پس از آن نورالدین با کنیزک تا بامداد بعیش و کامرانی بسر بردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و پنجم برآمد

گفت ایملمک جوانبخت نورالدین با کنیزک تا بامداد با یکدیگر هم آغوش و از حادثات جهان ایمن بودند چنانکه شاعر گفته یارب چه عیش بود که من دوش داشتم کافاق را از مشغله پرجوش داشتم تا ماه بر نیامد و پروین فرونشد ** پروین بدست و ماه در آغوش داشتم هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من با آن‌نگار زهره بناگوش داشتم چون بامداد شد نورالدین از خواب برخاسته دید که که کنیزک آب حاضر آورده آنگاه ه و دو غسل کردند و فریضه بجای آوردند و خوردنی بکار بردند کنیزک دست بزیر بالین برده زناری را که شب بافته بود بدر آورد و بنورالدین داده گفت این زنار را بگیر نورالدین پرسید این زنار از کجاست او جواب داد این همان ابریشمهاست که خریده بودی اکنون برخیز و او را ببازار عجم‌ها برده بدلالش ده که مشتریان بروی بخواند و او را بکمتر از بیست دینار مفروش نورالدین گفت‌ای خوبروی چگونه چیزی را که بیست درم خریده شده بیست دینار توان فروخت و حال آنکه بیش از یک شب دروکار نکرده کنیزک جواب داد ایخواجه تو قیمت آنرا نمی‌دانی تو او را ببازار برده بدلالش ده چون دلال مشتریان بروی بخواند آنگاه قیمه او بر تو معلوم شود پس نورالدین زنار از و گرفته بیازار شد و بدلالش سپرده بفروختنش اجازت داد خود بر مصطبه دکانی بنشست دلال ساعتی غایب شد پس از آن باز آمده گفت ایخواجه بر خیز و قیمت زنار بگیر که بیست دینار است چون نورالدین سخن دلال بشنید در عجب شد برخاسته بیست دیناو بگرفت و همه را حربرهای گوناگون شری کرد که کنیزک آن‌ها راز نار بیاند پس از آن بخانه بازگشته حریر بیاورد و بکنیزک گفت همۀ اینهارازنار بساز و زنار ساختن بمن نیز یاد ده که در تمامت عمر ازین نکوتر صنعتی ندیدم و ازین سودمند ترکاری در عالم نخواهد بو دبخداسوگند که این از تجارت هزار مرتبه بهتر است کنیزک از سخن او بخندید و باون گفت‌ای خواجه نزد شیخ عطار شو و سی درم ازو وام گیر و بگو فردا این سی درم و پنجاه درم رد خواهم کرد در حال نورالدین برخاسته نزد عطار شد و گفت سی درم مراده که فردا هشتاد درم باز آورم شیخ سیدرم بوی بشمرد نورالدین گرفته بیازار درآمد گوشت و میو نقل و ریحان خریده بسوی خانه باز آمد و نام کنیزک مریم زناریه بود در حال مریم برخاسته خوردنی لذیذ مهیا کرد و سفرۀ شراب نیز بگسترد و بخوردن و نوشیدن بنشست و پیوسته ساغر همی کشیدند تا اینکه از اثر باده‌ایشان را خرد بزیان رفت و مستی برایشان چیره دخترک از حسن و جمال نورالدین در عجب شد و این دوبیت برخوانده‌ای زلف تو هر خمی کمندی * چشمت بکرشمه چشم‌بندی مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی و پیوسته مریم زناویه با نورالدین بمنادمت و باده گساری مشغول بودند تا مستی بنورالدین غلبه کرده بخفت در حال مریم زناریه برخاسته بزنار بافتن مشغول شد چون زنار تمام کرد او را صیقل‌زده فرو پیچید و در بقچه‌اش بگذاشت و جامۀ خویش بر کند تا بامداد در پهلوی نورالدین بخفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت مریم زناریه در پهلوی نورالدین بخفت و تا بامداد در کامرانی بودند پس از آن برخاسته زنار بنورالدین داد و گفت بیازارش برده بیست دینار بفروش نورالدین زنار گرفته بیازار برد و بیبیست دینازش فروخت و بسوی عطار رفته هشتاد درم وام او رد کرد و شکر احسان او بجا آورد عطار پرسید ابفرزند کنیزک را فروختی یا نه نورالدین جواب داد چگونه روان از تن خود جدا کنم پس از آن حکایت از آغاز تا انجام با شیخ عطار فرو خواند شیخ سخت فرحناک شد و گفت ایفرزند بخدا سوگند که مرا شادکری و من از بهر محبتی که با پدر تو دارم همیخواهم که کار تو نیکو شود پس از آن نورالدین از شیخ جدا گشته گوشت و میوه و میو نقل شری کرد و بعادت معهود بسوی مریم بازگشت القصه نورالدین و مریم زناریه پیوسته در لهو و لعب و عیش و طرب بودند و مریم هر شب زناری ساخته و بامدادن نورالدین آن را بیست دینار می‌فروخت در می‌چند از و صرف کرده باقی را بمریم می‌سپرد سالی بدین منوال بگذشت پس از آن مریم با نورالدین گفت ایخواجه فردا چون زنار بفروشی ابریشم هفت رنک شری کن که بخاطرم رسیده از بهر توجیه بسازم که هیچ کدام از بازرگانان مانند آن جبه نداشته باشند بلکه ملک زادگان را نیز چنان جبه نباشد نورالدین بازار رفته حریرهای گوناگون بخرید و بسوی مریم آورد مریم زناریه در یک هفته جبه تمام کرد و بنور الدین داد نورالدین او را بدوش گرفت و ببازار درآمد مردمان و بزرگان شهر گروه گروه بتفرج حسن و جمال نورالدین و حسن صنعت آن جبه گرد آمدند او را حال بدین منوال بود تا اینکه شبی از شب‌ها نورالدین خفته بود چون بیدار شد مریم را دید سخت گریان است و این ابیات همی خواند دلبرا دل ز تو مهجور نخواهم کردن جان زهجران تو رنجور نخواهم کردن هر که مهجور شد از روی تو رنجور دلست پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن تا سر من زگریبان نکنی دور بتیغ * چنک از دامن تو دور نخواهم کردن * نورالدین گفت‌ای خاتون گریستن از بهر چیست مریم جوابداد از بهر جدائی گریانم که بوی جدائی بشام دلم همی آید نورالدین گفت‌ای خاتون ما را که از هم جدا خواهد ساخت که من جهانرا از بهر تو همی خواهم مریم جواب داد بخدا سوگند مرا محبت بر تو هزار چندانست که ترا با من ولکن هر که از روزگار ایمن نشیند برنج و تعب در افتد و بندامت و افسوس در ماند و شاعر درین معنی گفته است * بنگرید این چرخ و استیلای او بنگرید این دهر و این ابنای او عبد غصه از وی شربتی نیست بی‌صد خار یک خرمای او تیره‌تر از پار هر امسال او ** بدتر از امروز هر فردای او پس از آن گفت‌ای خواجه نور الدین اگر جدائی من نمی‌خواهی از مردی فرنگی که چشم راست او نابیناست و پای او شل است بر حذر باش که او سبب جدائی ما خواهد بود و من در خواب دیدم که او بدینشهر آمده و گمان می‌کنم که او نیامده است مگر بطلب من نورالدین جواب دادای شمسه خوبان اگر مرا چشم بروی بیفتد او را بکشم مریم گفت‌ای خواجه او را مکش و با او سخن مگوی و بیع و شری نیز مکن بلکه خدایتعالی ما را از شر و مکر او نگاه دارد پس چون بامداد شد نورالدین زنار گرفته بیازار رفت و بر مصطبه دکانی بنشست و با بازرگانزادگان بحدیث گفتن در پیوست در آن حال همان مرد فرنگی با هفت تن از فرنگیان بیازار بگذشت و علی نورالدین را دید که جبه بصنعتی غریب در بر دارد پیش رفته در پهلوی‌ایشان بایستاد و گوشه جبه را گرفته ساعتی در و تامل کرد و این روی و آن روی بگردانید و علی نورالدین نمی‌دانست چون او را چشم بدان مرد فرنگی افتاد دید که او را نام و نشان همانست که گفته است آنگاه نورالدین بانک بروی زد فرنگی گفت بانک از بهرچه بر من زدی چیزی از تو بردم نورالدین جوابدادای پلیدک از من دور شو فرنگی گفت‌ای مسلم ترا بدین خود سوگند می‌دهم که بمن بگوی این جبه صنعت کیست نورالدین جواب داد این صنعت مادر منست. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون در جواب فرنگی نور الدین گفت صنعت مادر منست فرنگی پرسید او را می‌فروشی که قیمت گران از من بستانی نورالدین جواب دادای پلیدک او را نه بتو می‌فروشم و نه بدیگری که این بنام من ساخته شده فرنگی گفت او را بمن بفروش که من همین ساعت قیمة آنرا پانصد دینار بدهم و کسی که او را ساخته یکی دیگر از بهر تو بسازد نورالدین جواب داد من هرگز او را نمی‌فروشم که در ینشهر او را نظیر و مانند نیست فرنگی گفت ایخواجه او را بششصد دینار زر خالص می‌فروشی یا نه و پیوسته قیمت همی افزود تا بنهصد دینار رسانید نورالدین گفت. خدایتعالی مرا بفروختن او محتاج نکرده من او را نخواهم فروخت اگرچه بدو هزار دینار باشد و آن فرنگی همواره نورالدین را بمال ترغیب می‌کرد تا اینکه قیمه بهزار دینار رسانید آنگاه جماعتی از بازرگانان گفتند اگر نورالدین نفروشد ما این جبه بتو فرختیم قیمة بشمار نور الدین گفت هرگز نفروشم یکی از بازرگانان گفت‌ای فرزند اگر این جبه را قیمت بیشتر دهند و طالب آن بسیار باشد یک صد دینار خواهد بود اکنون این فرنگی او را هزار دینار قیمة داده نهصد دینار سود تست کدام سود از این بیشتر خواهد بود مرا رای اینست که او را بهزار دینار بفروشی و کسی که او را ساخته یکی دیگر از بهر تو بسازد آنگاه ترا هزار دینار ازین دشمن منفعت خواهد بود نورالدین از بازرگانان شرم کرده جبه را بفرنگی بهزار دینار بفروخت وقیمة بسته پس از آن خواست که بسوی کنیزک رود و او را از حکایت فرنگی آنگا کند فرنگی گفت ایحاضران نورالدین را نگذارید برود که شما و اوامشب مهمان من هستید که در نزد من شراب رومی کهنی هست و همه گونه میوه و نقل و ریحان مهیاست‌امشب همه شما از قدوم خود مرا سر بلند سازید بازرگانان گفتند ایخواجه نورالدین بک‌امشب با ما باش تا ساعتی حدیث گوئیم و در منزل این فرنگی که مردی سخی و جوانمرد است بسر بریم پس از آن بازرگانان او را سوگند دادند و از رفتن خانه خویش منعش کردند در حال برخاسته دکان‌ها فرو بستند و نورالدین را با خویشتن برداشته با فرنگی برفتند و بخانه وسیم و منقش برسیدند فرنگی‌ایشانرا در ایوان خانه نشانید و سفره مصور که از صنایع غریبه بود بگسترد پس از آن ظرف‌های قیمتی چینی و بلور در سفره فرو چیده و نقل‌های گوناگون بنهاد و شراب رومی کهن حاضر آورد و بکشتن گوسپندی فربه بفرمود آنگاه آتش افروخته از آن گوشت بریان کرد و ببازرگانان و بعلی نورالدین همی خورانید و از آن باده بایشان همی پیمود اینکه نورالدین را مستی چیره شد چون فرنگی او را در مستی غرق یافت با و گفت اینورالدین‌امشب ما را سر بلند ساختی هزار آفرین بر تو باد پس فرنگی او را بسخن گفتن مشغول کرد و بدو نزدیکتر گشته در پهلوی او بنشست و عقل او را ساعتی بحدیث گفتن بدزدید آنگاه گفت ایخواجه نورالدین کنیزی را که یکسال پیش ازین در حضرت بازرگانان بهزار دینار شری کرده بینجهزار دینارش می‌فروشی که چهار هزار دینار سود کنی نورالدین جواب داد حاشا و کلاً فرنگی پیوسته بنور الدین باده همی پیمود و بمالش ترغیب همی نمود تا اینکه قیمت کنیز بده هزار دینار رسانید نورالدین در برابر بازرگانان از روی مستی کنیزک را فروختم ده هزار دینار زر بیاور فرنگی از این سخن فرحناک گشته بازرگانان را گواه گرفت و آنشب را با عیش و نوش بروز آوردند. چون با مداد شد فرنگی بانک با غلامان زد غلامان مال حاضر آوردند فرنگی ده هزار دینار زرسرخ بشمرد و گفت اینورالدین زرها بگیر که این قیمت کنیز کی است که دوش در حضرت بازرگانان بمن فروخته نورالدین گفت ای بلیدک من چیزی نفروخته‌ام دروغ گوئی، مرا کنیزی نیست فرنگی گفت تو او را بیع کردی و این بازرگانان گواه منند بازرگانان گفتندای نورالدین ما گواهیم که تو کنیز خود را بده هزار دینار فروختی بر خیز و قیمة بستان و کنیزک بده که خدایتعالی بهتر از آن کنیزک بتو خواهد رسانیدای نورالدین تو این کنیز را بهزار دینار خریده بودی و یکسال و نیم است که شب وروز ازو تمتع می‌گیری و هر روز آن کنیز زناری می‌ساخت که آن زنار بیست دینار می‌فروختی اکنون که او را بده هزار دینار شری می‌کنند نه هزار دینار منفعت تست و هیچ سود ازین بیشتر نخواهد بود اگر تو او را دوست می‌داری دیر گاهیست که در وصال او بودی اکنون قیمة بستان و کنیز کی بهتر از و شری کن و یا دختری از دختران بازرگانان بزنی بیاور و نیمی ازین قیمه در مهر دختر بده و نیمۀ دیگر سر مایه کن و پیوسته بازرگانان از این گونه سخنان با نورالدین می‌گفتند تا اینکه نورالدین ده هزار دینار قیمة کنیزک بسته در حال فرنگی قاضی و گواهان حاضر آورد و حجت بیع و شری بنوشتند نورالدین را کار بدینجا رسید و مریم زناریه بانتظار خواجه خود همی گریست چون شیخ عطار آواز گریستن او بشنید زن خود بسوی او فرستاد زن عطار بنزد او شد و سبب گریستنش باز پرسید مریم م گفت ایما در نیمی از شب گذشته و هنوز خواجه‌ام باز نگشته مرا بیم از آنست که کسی در شری کردن من با و حیلتی کند و مرا بفروشد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هفتا دو هشتم ز آمد

گفت ایملک جوانبخت زن عطار با و گفت ایخواتون اگر خانه پر از زر کنند نورالدین از محبتی که با تو دارد ترا نخواهد فروخت بسا هست که از شهر مصر جماعتی، آمد باشند و او را در نزد خویشتن نگاه داشته باشند علی الصباح انشاء الله بسوی تو خواهد آمد تو اکنون حزن از دل بیرون کن و مینیزامشب بنزد تو بخسم القصه زن عطار مریم زناریه را مشغول می‌کرد و او را تسلی می‌داد تا اینکه بامداد شد مریم خواجه خود نورالدین را دید که از سر کوچه پدید گشت و همان فرنگی با جمعی از بازرگانان بر اثر او همی آیند مریم چون‌ایشانرا بدید اندامش بلرزید و گونه‌اش زرد شد زن عطار چون او را بدین حالت بدید گفت ایخاتون چرا حالت تو دگرگون شد و گونه‌ات زرد گشت مریم گفت بخدا سوگند که مرا دل بوی جدائی همی‌شنود پس از آن کنیزک آهی برکشید و سرشک از دیده فروریخت و این شعر بر خواندای کینه و ر زمانه عذار خیره ساز * برخیز تیره کرده بما بر تو روزگار یک روز راحتی و یکی هفته رنج وغم یکماه برقراری و یکسال بیقرار پس از آن بازن عطار گفت ایخاتون من با تو نگفتم که با خواجه‌ام نورالدین از بهر فروختن من حیلتی کردهاند اکنون شک ندارم که مرا بدین فرنگی فروخته است و من او را بر حذر کردن از این فرنگی امر کرده بودم ولی از تقدیر گزیری و گریزی نیست‌ایشان درین سخن بودند که نورالدین بخانه اندر شدکنیزک بر وی نظاره کرده دید که گونه‌اش زرد گشته و اندامش همی لرزد با و گفت‌ای نورالدین گویا مرا فروخته نورالدین سخت بگریست این ابیات بر خواند قضا روزی خضر کرد آب حیوان کشیده بظلمات سختی سکندر * تو از حکم یزدان کر کرشناسی گذر نیست از حکم یزدان کر کر * من از توبه خیره نبرم و لکن * گهی خیر باید کشیدن گهی شر از آن نورالدین از وی معذرت خواسته گفت یا مریم بخدا سوگند که قلم بدینسان رفته بود و مردمان از بهر فروختن تو با من حیلتی کردند و لکن‌امیدوارم که آنکه بجدائی حکم کرده وصال را نیز روزی گرداند مریم گفت من با تو نگفتم که ازین فرنگی بر حذر باش پس از آن نورالدین را در آغوش گرفته جبین او را ببوسید و این بیت بر خواند دریغ از آنکه ندیدم تمام روی تو من نهاده باید رویم همی براه سفر وایشان در ینحالت بودند که فرنگی در آمد و خواست که پاهای سیده مریم ببوسد سیده مریم طپانچه بر عارض او زد و گفت‌ای پلینک از من دور شو چندان در بی‌من افتادی که با خواجه‌ام حیلت کردی فرنگی از و معذرت خواسته گفت ایخاتون گناه من چیست خواجه تو نور الدین ترا بطیب خاطر فروخت بدین مسیح سوگند اگر او ترا دوست می‌داشت ترا نمی‌فروخت که شاعر گفته لب چنان را غازی بسیم و زر بفروخت عجبتر از دل غازی دلی بود بجهان و این کنیزک دختر ملک فرنگیان بوده است و بیرون آمدن او از شهر پدر حدیث غریب و حکایت عجیب داشته است که ما او را بترتیب بازگوئیم تاشنوندگان در طرب آیند چون قصه بدینجار سید با مداد شدو شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هفتاد و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت مریم زناریه دختر ملک فرنک بود در نزد پدر و مادر خویش بعزت و حشمت تربیت یافته و فصاحت و کتابت و علم شمار و علم ستارها و فنون سواری نیک آموخته بود و تمامت صنعت‌ها از قبیل خیاطت و حیاکت و زنار بافی و زرکشی و کار گاه دوزی یاد گرفته و یگانه روزگار خود بود و او در حسن و جمال بتمامت زنان آن عصر برتری داشت پادشاهان جزایر او را از پدر خواستگاری کردند ولی پدر از محبتی که باو داشت بجدائی او شکیبا نتوانست شد و او را بکسی تزویج نمی‌کرد و آن ملک جز او فرزندترینه و مادینه نداشت اتفاقاً در پاره از سال‌ها این دخترک را رنجوری سخت روی داد و بهلاکت نزدیک شد نذر کرد که اگر از رنجوری عافیت یابد فلان دیر را که در فلان جزیره است زیارت کند و آن دیر در نزدایشان رتبتی بلند داشت که از بهر او نذرها می‌کردند و از آنجا برکت‌ها می‌جستند چون مریم از رنجوری خلاص شد خواست که بندر خود وفا کند پدرش او را در کشتی بسوی دیر فرستاد و پاره از دختران بزرگان را با وی همراه کرد و خادمان بخدمت‌ایشان بگماشت چون کشتی‌ایشان بدیر نزدیک شد یکی کشتی از کشتیبانان مسلمانان پدید گشت و تمامت آنچه در کشتی مریم بود بینما و اسیری بردند وایشان را در شهر قیروان بفروختند از قضا مریم را بازرگانی عجم بدید و آن عجمی عنین بود و بر زنان میل نداشت او را خدمت شری کرد پس عجمی را رنجوری سخت روی داد و رنجوری او دیر کشید مریم در خدمت او مبالغت کرد تا عافیت یافت و پیوسته همیخواست که نیکی‌های مریم را پاداش نیکو دهد تا اینکه روزی باو گفت‌ای مریم از من تمنا کن مریم جواب دادای خواجه تمنای من اینست که مرا نفروشی مگر بکسی که من او را بخواهم و دوست دارم عجمی با او پیمان بست که چنان کند پس از آن عجمی اسلام بر وی عرضه داشت مریم مسلمان شد و عبادات بیاموخت و کارهای دین یاد گرفت و قرآن و احادیث نبویه حفظ کرد چون او را بشهر اسکندریه آورد او را چنانکه یاد کردیم بعلی نور الدین بفروخت سبب بیرون آمدن او از شهر خود این بود و اما پدر او پادشاه فرنگیان چون از کار دختر آگاه شد قیامت بر وی قیام کرد و کشتی‌ها از پی او روان ساخت و سرهنگان و دلیران بجستجوی او فرستادایشان جزایر مسلمانان جستجو کردند و از مریم خبری نیافتند و نومید باز گشتند پدرش از بهر او محزون گشت و همین فرنگی نابینا که بزرگترین وزیران او بود و در حیلت و عیاری بر همه کس برتری داشت بجستجوی مریم بفرمود شهرهای مسلمانان بگردد و او را اگر چه بیک کشتی زر خالص باشد شری کند و آن پلیدک جزایر و دریاها همیگشت تا باسکندریه رسید و ازو جویان خبر او را در نزد نورالدین بشنید و با نورالدین حیلت کرده او را از نورالدین چنانکه گفتیم شری کرد چون مریم در دست وزیر پدر گرفتار شد بگریستن مشغول گشت وزیر گفت ایخاتون گریستن بگذار بر خیز بشهر پدر شویم تا بعزت درمیان خادمان و غلامان باشی و از مذلت غربت خلاص شوی و مرا نیز این رنج‌ها که از بهر تو برده‌ام ومال‌ها که از بهر تو صرف کرده‌ام بس است که یک سال و نیم است من در جستجوی تو همی گردم پس از آن وزیر ملک فرنگیان قدم‌های او ببوسید و لا به و فروتنی کرد ولی او را خشم افزون میگشت و میگفت ای پلیدک خدایتعالی ترا بمقصود نرساند آنگاه خادمان وزیر استری که زین زرین مرصع داشت حاضر آوردند و سیده مریم را بر آن استر سوار کرده چتری دیبا که عمودهای زرین داشت در سر او بداشتند و در چپ و راست او همی رفتند تا بدریا رسیدند و ا را بزورقی نشانده بکشتی بزرگ برسانیدند در آن هنگام وزیر نایینا و شل ناخدایان را راندن کشتی فرمود در حال ناخدایان بادبان کشتی برافراشتند و لنگرها برداشتند و کشتی براندند ولکن مریم را چشم بسوی اسکندریه بود تا اینکه شهر اسکندریه از چشم او ناپدید شد آنگاه سخت بگریست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتادم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مریم سرشک از دیده روان ساخت و این دو بیت بر خواند قسمتم کاش بدانسوی کند دیگر بار که از آن مرحله من دل نگران بستم بار بی تو بر سینه زنم هر چه درین ناحیه سنگ بی تو دل شکنم هر چه در این بادیه خار و همواره کار مریم نوحه و گریستن بود سرهنگان او را دلجویی کرده و تسلیتش همی دادند سخن ایشان نمی پذیرفت و شکیبا نمیشد و گریان گریان این دو بیت همیخواند دلی که عاشق صابر بود مگر سنگ است از عشق تا بصبوری هزار فرسند است برادران طریقت نصیحتم مکنید که تو به در ره عشق آبگینه و سنگ است سیده مریم را کار بدینجا رسید و اما علی نورالدین مصری پس از سفر کردن جهان تنگ شد و طاقت صبرش نماند. بسوی خانه باز گشت خانه در چشمش تاریک نمود و جامهای مریم برداشته بسینۀ خود گرفته بگریست و این ابیات بر خوانده صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا یکی از غم تو ناله شبگیر کنم دل دیوانه از آن شد که پذیر د درمان مگرش هم ز سر زلف توز نجیر کنم آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات در دو صد نامه محال است که تحریر کنم گر بدانم که وصال تو بد بن دست دهد دین و دلرا همه در بازم و توقیر کنم پس از آن نور الدین گریان گریان بچهار سوی خانه بگشت و این دو بیتی برخواند دل درد تو یاد گار دارد بی تو واندوه تو در کنار دارد بی تو با اینهمه من زجان بجان آمده ام تا در تن من چکار دارد بی تو آنگاه برخاسته در خانه فرو بست و بسوی دریا روان گشت و بمکان آن کشتی که مریم در آن نشسته بود نظاره کرد و آهی بر کشیده سر شک از دیدگان فروریخت و این ابیات بر خواند مرا تاکی فلک رنجور دارد ریز روی دلبرم مهجور دارد * بیک باده که با معشوق خوردم ** همه عمرم در آن مخمور دارد ندانم تا فلک را زین غرض چیست که بی جرمی مرا رنجور دارد و در هنگامیکه نورالدین میگریست و مریم مریم میگفت شیخی از کشتی بیرون آمده نورالدین رادید که گریانست و این دو بیتی همیخواند دیروز چنان وصال جان افروزی امروز چنین فراق عالم سوزی افسوس که در دفتر عمرم ایام * آنرا روزی نویسد اینرا روزی * شیخ پرسیدای فرزند گویا تو از بهر دخترکی گریانی که دوش از اینجا با فرنگیان سفر کرد نورالدین چون سخن بشنید بیخود افتاد و دیرگاهی بیخود بود چون بخود آمد سخت بگریست و این ابیات برخوانده ای یار مراغم تو یار است * عشق تو زعالم اختیار است * با عشق تو غم همی گارم عشق تو غم است و غم گسار است * جان و جگرم بسوخت هجران خود عادت دل نه زین شمار است در هجر ز درد بی قرارم کان درد هنوز برقرار است چون شیخ بنورالدین نظاره کرد و حسن و فصاحت او بدید از بهر او محزون شد و دلش بر وی بسوخت و آن شیخ رئیس کشتی بود که بشهر مریم سفر میکرد و در آن کشتی صد تن بازرگانان مسلمان بودند شیخ با نورالدین گفت صبر کن که اگر چه تلخ است و لکن برشیرین دارد و من انشاء الله ترابر وی رسانم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد آب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتاد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون رئیس با نورالدین گفت که ترا بوی برساتم نورالدین پرسید که چه وقت سفر خواهید کرد شیخ جواب داد سه روز مانده که سفر کنیم نورالدین از سخن رئیس شادمان شد و شکر احسان او بجای آورد پس از آن ایام وصال بخاطر آورده بگریست و این دو بیتی برخواند ای ساخته گشته از تو کارد گران من یار غم تو و تو بار دگران من کرده کنار پر ز خون دیده از بهر تو و تو در کنار دگران پس از آن بسوی بازار رفته توشه و برک سفر ساز کرد و بسوی کشتی بازگشت چون سه روز برفت ناخدا بادبان بیفراشت و کشتی براند پنجاه و یکروز روان بودند پس از آن راه زنان برایشان بیامدند کشتی بغارت برده ساکنان کشتی اسیز کردند و بشهر فرنگیان برده بملک عرضه داشتند ملک فرمود که ایشان را بزندان کنند و نورالدین نیز با اسیران بود وقتی که خواستند اسیران را سوی زندان برند کشتی که ملکه مریم با وزیر نابینا در آنجا بودند برسید وزیر بسوی ملک رفته او را از آمدن دخترش مریم زناریه بشارت گفت ملک فرمود شهر را بیدار استند و ملک خود با نمامت لشگر سوار گشته بسوی ساحل باستقبال دختر خود مریم روان شدند چون مریم از کشتی بدر آمد ملک او را در آغوش گرفت ملکه مریم ملک را سلام داد و اسبی از بهر ملکه حاضر آوردند ملکه سوار گشته همی آمدند تا بقصر برسیدند ما در ملکه پیش رفته او را در آغوش گرفت ملکه اور اسلام داد مادرش حالت او باز پرسید و گفت با کره هستی یا بکارت از تو برداشته اند ملکه گفت ای مادر کسی که دست بدست فروخته شود چگونه با کره خواهد ماند چون مادرش این سخن بشنید جهان در چشمش تاریک شد این سخن با پدر ملکه باز گفت کار بر ملک دشوار شد و چگونگی با بزرگان دولت و راهبان حدیث کرد گفتند ایملک او از مباشرت مسلمانان پلید گشته و پاک نخواهد شد مگر اینکه یکصد تن از مسلمانان بکشی در آن هنگام ملک اسیران را بخواست مسلمانان را حاضر آوردند و علی نورالدین از جمله ایشان بود ملک بکشتن ایشان فرمان داد نخستین کسی که او را کشتند رئیس کشتی بود پس از آن بازرگانان را یک یک بکشتند و جز علی نورالدین کسی نماند چشمان او فروبستند و بر نطعش بنشاندند و همیخواستند که او را بکشند ناگاه مجوز در رسید و با ملک گفت ای ملک نذر کرده بودی که هر وقت دختر تو مریم بسلامت باز گردد بهر یکی از کلیساها پنج تن از اسیران بدهی که بخدمت بسلامت باز آمده بنذر خود و فا کن ملک با عجوز گفت بمسیح و دین او سوگند که جز این جوان که همی خواهند او را بکشند کس زنده نمانده او را بگیر و بخدمت کلیسا اش بدار تا دگر بار اسیران مسلمانان بیاوردند آنگاه چهار تن دیگر بتو میدهم عجوز ملک را دعا گفته پیش رفت و علی نورالدین از روی نطعش برپای کرد و بسوی او بنگریست او را جوانی نکو منظر یافت و او را بسوی کلیسا برد و باو گفت ای فرزند جامهای خویش بر کن که تو باین جامه سزاوار خدمت پادشاهانی نورالدین جامه بر کند عجوز جبه و پیراهن پشمین حاضر آورده بوی بپوشانید و دستار پشمینش بر سرنهاد و بخدمت کلیسا اش بداشت نورالدین هفت روز بخدمت قیام کرد آنگاه عجوز نزد نورالدین آمده گفت ای جوان جامهای حریر خود در بر کن و این ده دینار گرفته الحال بیرون شو و امروز تفرج کن و بدینجا باز مگرد و گرنه کشته خواهی شد نورالدین پرسید ایمادر سبب چیست بایدم بیرون رفت عجوز جوابداد ای فرزند بدانکه دختر ملک سیده مریم همی خواهد که از بهر زیارت بکلیسا اندر آید و بجهت خلاص یافتن از بلاد مسلمانان قربانی کشته بنذر خویش وفا کند و و با او چهارصد تن دختریست قمر منظر که از جملت ایشان دختر وزیر و دختران بزرگان دولت است و در این دم حاضر خواهند شد بسا هست که ایشان را چشم بر توافتد که اگر ترا ببیند در حال بکشند در آن هنگام نورالدین ده درم از عجوز گرفته جامهای حریر خود را بپوشید و بسوی بازار رفت و در کوی و محلت شهر همی گشت تا اینکه همه سوی و همه راهها بشناخت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هشتاد و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون نورالدین ساعتی غایب شد پس از آن بدیر بازگشت مریم زناریه دختر ملک فرنک را دید که با چهارصد تن دختران ماهروی بدیر اندر آمدند چون نورالدین را چشم بمریم زناریه افتاد عنان طاقت از دستش رها گشته بی تابانه فریاد بر کشید و گفت یا مریم یا مریم چون دختران آواز نورالدین بشنیدند که مریم مریم همی گوید شمشیرها آمیختند و بنورالدین هجوم کردند و همیخواستند که او را بکشند مریم چشم بر وی انداخته در او تأمل کرد و اورا نیک بشناخت آنگاه بادختران گفت از این جوان دست بر دارید که بی شک و ریب او دیوانه است و علامت جنون از چشمان او آشکار است چون نورالدین از ملکه مریم این سخن بشنید سر خویش بگشود و چشمان بگر دانید و پاها کج کرده دست و پا زدن گرفت و کف بر لب آورد ملکه مریم گفت نگفتمت که او دیوانه است او را نزد من آورید و از و دور شوید تا سخن او بشنوم که من لغت عرب نکو میدانم تا حالت او ببینم و بدانم که درد او را داروئی هست یا نه در آن هنگام دخترکان او را بر داشته نزد ملکه مریم آوردند و خویشتن از و دور گشتند ملکه گفت ای نورالدین آیا از بهر من بدینجا آمده خود را بمهلکه انداخته و خود را بصورت دیوانگان ساخته ای نورالدین جواب داد ایخاتون

  ما را ز فراق تو خرد هیچ نمانده است این بی خردیها همه معذور همی دار  

مریم گفت ای نورالدین تو جز خویشتن کسی را ملامت مکن که من ترا پیش از آنکه در دام بیفتی بحذر کردن از وزیر نا بینا وشل بسپردم ولی تو شنیدی و بهوای نفس خود پیروی کردی و منکه ترا خبر دادم نه از راه کشف بود و نه در خواب دیده بودم بلکه وزیر نابینا را بعیان بدیدم و دانستم که او در آن شهر جز طلب من از پی کار دیگر نیامده نور الدین جواب داد ایخاتون لرزش و خطائی بود که مرا روی داد

  جنایتی که بکردم اگر درست نباشد فراق روی تو چندین بس است حد جنایت  

دیر گاهی نورالدین و ملکه در معاتبه و شکایت بودند و هر یکی ماجرای خویش بدیگری بیان میکردند و اشعار همی خواندند و همی گریستند و ملکه را حله سبز زرین طراز در بر بود و حسن و جمالش فزونتر گشته گویا شاعر باین ابیات او را و صف گفته بود

  پریست نه که پری چاکر ویست بحسن فری کسی که پری چاکر ویست فری  
  پری ندارد رخساره از گل سوری پری ندارد زلف از بنفشه طبری  
  پری که دید بنور مه چهارده شب پری که دید بزیب ستاره سحری  

پس چون شب در آمد ملکه روی بدختر کان کرده بایشان گفت آیا در دیر مینشینید یا نه گفتند آری برنشینیم در آن هنگام ملکه دخترکان برداشته بمکان مریم عذرا در آمد که در آنجا طواف کنند چون دخترکان طواف کرده زیارت بانجام رسانیدند ملکه روی بایشان کرده گفت همی خواهم که در این دیر تنها باشم و تبرک حاصل کنم که دیر گاهیست من ازینجا غایب بودم و مرا اشتیاق افزون گشته و شما هر وقت که میخواهید بخسبید دخترکان گفتند حبا وکرامه تو بدانسان که میخواهی بزیارت مشغول شو آنگاه دخترکان هر یکی بسوئی پراکنده گشته بخفتند ملکه برخاسته علی نورالدین را جستجو همی کرد او را در گوشه دید که بانتظار ملکه نشسته چون ملکه رو بسوی او کرد نورالدین بر پای خاست و دست او را ببوسید ملکه بنشست و او را در پهلوی خویش بنشاند جامها و زرینها بر کند و نورالدین را بسینه خود گرفت و ببوس و کنار در پیوستند و میگفتند شبهای و صال چه کوتاه و شبهای جدائی چه در از است و گفته شاعر همی خواندند

  دیدار شد میسرو بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم  
  آنشد که چشم بد نگران بود در کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم  

و ایشان در عیش و طرب و بوس و کنار بودند که ناگاه ناقوس زن ببام دیر بر شد که مردمان از خواب بیدار کند و آن ناقوس زن جوانی بود نکو روی چنانکه شاعر گفته

  فتنه سامریش در دهن شور انگیز معجز عیسویش در لب شکر خا بود  

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتا دو سیم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون ناقوس زن ببام دیر بر آمده ناقوس بر زد در حال ملکه برخاسته جامه و زرینهای خود در بر کرده کار بعلی نورالدین دشوار شد و با کدورت و محنت بازگشته بگریست و این دو بیت را برخواند بسال‌ها شب وصلی گراتفاق افتد و شفق فرو نشده صبح می‌کند آغاز چو نوبت شب هجران رسید مؤذن صبح * بصبحگاه قیامت بر آورد آواز * ملکه او را در آغوش گرفته روی او ببوسید و گفت‌ای نورالدین چند روز است که درین شهری نورالدین گفت هفت روز است ملکه گفت آیا این شهر گردیده و راه‌های او دیده نورالدین جواب داد آری همه را نیک شناخته‌ام ملکه گفت جای صندوق می‌شناسی نورالدین جواب داد آری می‌شناسم ملکه گفت اکنون که همه این‌ها می‌شناسی در شب آینده چون سه یک شب بگذرد تو بسوی صندوق نقد شو و هر چه در آنجا ببینی بر دار آنگاه در دیر بگشا و بوی دریا شو که یکی کشتی کوچک در آنجا ببینی که تن نا خدایان در آن کشتی هستند چون رئیس ترا ببیند دست بسوی تو دراز کند تو دست باو ده تا ترا بکشتی نشاند و تو باایشان در کشتی بنشین تا من بسوی تو آیم و زینهار زینهار که در آن شب نخوابی و گرنه پشیمان شوی پس از آن ملکه نورالدین را و داع کرده از نزد او بیرون آمد دخترکان بیدار کرده بدر دیر برآمده در بکوفتند عجوز در بگشود چون ملکه از در دیر پدر آمد خادمان و سپاهیان دید که‌ایستاده‌اند آنگاه استری حاضر آوردند ملکه بر استر بنشست سرهنگی از سپاهیان لگام استر گرفته دخترکان از دنبال‌ایشان همی رفتند تا بقصر ملک برسیدند و ملکه را کار بدینجا رسید و اما نورالدین پیوسته در آن مکان پنهان بود تا آفتاب برآمد و در دیر گشوده شده و مردمان در دیر بسیار گشتند علی نورالدین با مردمان آمیخته بسوی عجوز آمد عجوز از و پرسید دوش در کجا خفتی نورالدین جواب داد بد انسان که فرموده بودی در شهر بجائی خفته بودم عجوز گفت ایفرزندکاری صواب کرده اگر دوش بدیر اندر خفته بودی ترا بیدترین عقوبت می‌کشتند نورالدین بکار خویش پرداخت تا اینکه روز پایان رسید و شب برآمد نورالدین بر خاسته صندوق نقد بگشود و از صندوق گوهرهای گران قیمت سبک و زن بگرفت و صبر کرد تا سه یک شب برفت آنگاه بر خاسته از درخوخه بیرون آمد و کمی رفت تا بدروازه رسید دروازه بگشود و بکنار دریا شدیک کشتی در آنجا دید که رئیس آن شیخی کهن سال است که ریش سفید و دراز دارد و در میان کشتی‌ایستاده و نا خدایان در خدمت اوایستاده‌اند چنانکه ملکه باو گفته بود دست بسوی او دراز کرد و شیخ دست او را بگرفت و بکشتی برنشاند در آن هنگام شیخ رئیس بانگ بناخدایان زد و بایشان گفت طناب‌های کشتی از ساحل بگشائید که پیش از دمیدن صبح کشتی برانید یکی از آن ده تن گفت‌ای رئیس کشتی چگونه توانیم راند که ملک بکشتی خواهد نشست و در دریا تفرج خواهد کردو همی خواهد که از حال دریا آگاه شود که از دزدان مسلمانان بدختر خود ملکه بیم دارد آنگاه رئیس بانگ بدیشان زد و شمشیر بر کشید و آنکه جواب داده بود دو نیم کرد یکی دیگر ازایشان گفت رفیق مرا بکدام گناه کشتی در حال شیخ رئیس گردن او نیز بزد و پیوسته شیخ رئیس‌ایشان را همی کشت تا ده تن را پاک بکشت و بدریا فرو ریخت پس از آن بانگی بلند بنور الدین زد و با و گفت از کشتی بدر شوطناب کشتی بگشای نورالدین از شمشیر او هر اس کرده برخاست و بر ساحل بجست و طناب کشتی بگشود و بسرعت بکشتی در آمد و شیخ رئیس باو می‌گفت چنین کن و چنان کن و کشتی چنین بران و بفلان ستاره نظر کن نورالدین چنان می‌کرد که شیخ رئیس می‌گفت و بسرعت کشتی همی راند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتاد و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت شیخ رئیس بانورالدین کشتی همی راندند ولی نورالدین در دریای فکرت و حیرت غرق بود و هر وقت که بشیخ نظاره می‌کرد بهراس می‌شد و نمی‌دانست که بکدام سوی میراند تا اینکه هنگام ظهر رسید در آن هنگام نورالدین دید که رئیس زنخدان خود گرفته فرو کشید و زنخدان از رویش جدا شد نورالدین تامل کرده دید که زنخدانی بوده است مزور که بر روی خود چسبانیده و آن شیخ رئیس معشوقه او ملکه است که آن حیلت بکار برده تا ناخدایان بکشد نورالدین از حیلت ملکه و شجاعت او بشگفت ماند و عقلش از غایت فرح پریدن گرفت پس از آن نورالدین راشوق و طرب بگرفت و پدید آمدن مقصود را یقین دانسته این ابیات برخواند تا سایه مبارکت افتاد بر سرم دولت غلام من شد اقبال چا کرم شد سال‌ها که از سر من رفته بود بخت از دولت و صال تو بازآمد از درم بیدار در زمانه ندیدی کسی مرا در خواب اگر خیال تو گشتی مصورم ساقی بیا که از مدد بخت کار ساز کامی که خواستم ز خداشه میسرم چون نورالدین ابیات بانجام رسانید ملکه از فصاحت او در عجب شد نورالدین گفت ایخاتون اگر تو خویشتن بمن آشکار نمی‌کردی هر آینه از غایت خشم هلاک می‌شدم ملکه از سخن او بخندید و ملکه شجاعت تمام داشت و راه‌های دریا و راندن کشتی نیک می‌شناخت براندن کشتی مشغول شد و تا شامگاه مسافت بعید طی نمودند آنگاه طعام حاضر آورده بخوردند پس از آن ملکه گوهرها و یاقوت‌های گران قیمت که از قصر پدر بیرون آورده بود بنور الدین بنمود نورالدین را غایت فرح روی داد و باد مراد همی وزید کشتی همی رفت تا بشهر اسکندریه، نزدیک شدند و علامت‌های شهر بدیدند و همی رفتند تا بندر یمینه برسیدند آنگاه نورالدین از کشتی بدر آمده طناب کشتی بسنگی از سنگ‌های گازران فرو بست و از ذخیره‌هایی که ملکه از خزینه پدر آورده بود قدری بگرفت و بملکه گفت‌ای خاتون تو در کشتی بنشین تا من ترا بد انسان که آرزو دارم با سکندریه برسانم ملکه گفت هر چه خواهی بکن ولی بشتاب که تا خیر انداختن کارها سبب ندامت خواهد بود نورالدین گفت‌ای ملکه دیر نخواهم کرد پس ملکه در کشتی نشسته نورالدین روی بسوی گذاشت که از ن عطار نقابی و چادری و موزه عاریت کرده بیاورد ولی از گردش روزگار آگاه نبود نورالدین و ملکه را کار بدینجا رسید اما ملکه چون با مداد شد از دختر خود جویان شد شد و او را نیافت از کنیزکان و خادمان او باز پرسید گفتند ایملک او او شب شب از قصر بدر شد و بسوی دیر رفت در هنگامی که ملک باکیز کان در حدیت بود فریادی بلند برخاست ملک سبب پرسید گفتند ایملک ده تن از ناخدایان در کنار دریا کشته افتاده و کشتی ملک مفقود گشته و در خوخه را که از دیر بدریا باز میشود گشوده یافتیم و اسیری که بخدمت کلیسا گماشته بودید ناپدید گشته ملک گفت اگر کشتی من ناپدید گشته بی شک و ریب دختر من در آن کشتی خواهد بود. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشصد و هشتاد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک گفت دختر من در آن کشتی خواهد بود در حال ملک رئیس بندر را بخواند و باو گفت بجان مسیحت سوگند که اگر بالشگری انبوه بکشتی من نرسی و کشتی را با کسانی که درو هستند بسوی من نیاوری ترا ببدترین عقوبت بکشم رئیس بندر هراسان از آستان ملک بدر آمده در کلیسا نزد عجوز شد و باو گفت ایخاتون تو از اسیری که در نزد تو بود چه شنیده بودی و او را شهر کدامست عجوز جوابداد من از اسیر شنیده بودم که او از شهر اسکندریه است چون رئیس بندر سخن عجوز بشنید بسوی بندر بازگشت و بانک بر ناخدایان زد که اکنون بادبان کشتی بگشائید ناخدایان چنان کردند که او فرمود در حال کشتی براندند و شبانروز همی راندند تا در ساعتی که نورالدین از کشتی بدر آمده و ملکه را در کشتی گذاشته بود بشهر اسکندریه نزدیک شدند و از جمله فرنگیان که از پی ایشان بیرون آمده بود وزیر نابینا و شل بود چون ایشان کشتی را دیدند که بساحل بسته است کشتی بشناختند و کشتی خویشتن را دورتر از و ببستند و با زورقی بسوی آن کشتی روان شدند و در آن زورق صد تن دلیر جنگجو بودند و زورق همی راندند تا بکشتی ملکه برسیدند در آنجا کسی جز ملکه نیافتند او را گرفته با کشتی بسوی کشتیهای خویشتن آمدند و بقصد بلاد روم بازگشتند و کشتی همی راندند تا بشهر خویشتن برسیدند و ملکه از کشتی در آورده بسوی ملک بردند او برتخت مملکت نشسته بود چون چشمش بملکه افتاد باو گفت ای پلیدک چرا دین پدران خویش گذاشتی و مسیح را ترک کرده بدین اسلام پیروی کردی که آن دین را بشمشیر پدید آوردند ملکه جواب داد مرا گناهی نیست که من شب بیرون رفتم ناگاه دزدان مسلمانان هجوم آورده دهان من بگرفتند و بازوان من ببستند و مرا در کشتی گذاشته به سوی شهر خویش براندند من بایشان حیلت کرده خود را چنان نمودم که مسلمانم آنگاه بند از من برداشتند و من ابداً امید خلاصی نداشتم که سپاه تو رسیده مرا خلاص کردند بمسیح و صلیب سوگند که مرا از خلاصی خود غایت فرح روی داد ملک باو گفت ای روسبی بمحکمات انجیل سوگند که دروغ همی گوئی ناچار ترا ببدترین عقوبت بکشم مگر آنچه نخست کرده بودی بس نبود که دوباره این حیلتها و خدعها کردی پس از آن ملک بکشتن او فرمان داد در حال وزیر نابینا و شل که عاشق دیرینه ملکه بود حاضر آمده گفت ایملک او را مکش و او را بمن تزویج کن که من از و پاس همی دارم و از بهر او قصری از سنگ بنا کنم که دزدان مسلمانان بر آن قصر دست نتوانند یافت و هر وقت که قصر تمام کنم سی تن مسلمان بر در قصر از بهر مسیح قربان کنم ملک تمنای وزیر پذیرفت و راهبانان را اجازت داد که ملکه را بوزیر تزویج کنند و وزیر را به بنا کردن قصری محکم امر فرمود وزیر بنایان بکار بداشت ملکه را با پدر خویش و وزیر نابینا کار بدینجا رسید و اما نور الدین چون بسوی خانه عطار رفت از زن عطار چادری و نقابی و موزهٔ عاریت کرده بسوی دریا بازگشت و از کشتی و ملکه اثری نیافت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هشتاد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون نورالدین بکنار دریارسیده از ملکه اثری ندید محزون گشت و سرشک از دیده روان ساخت و این دوبیت برخواند

  درمان دل خود ز که جویم افسانه خویش با که گویم  
  آورد فراق زرد روئی دور از رخت ای صنم برویم  

پس از آن بچپ و راست نظر کرده گروهی دید که میگویند ای مسلمانان از برای شهر اسکندریه حرمتی بر جای نماند که فرنگیان بدینجا آمده کشتی را با ساکنان کشتی بسوی بلاد خویشتن بردند و کسی از مسلمانان از عقب ایشان نرفت نورالدین بایشان گفت چه روی داده گفتند ای فرزند یکی کشتی پر از سپاه فرنگیان همین ساعت برسید و سپاهیان هجوم آورده کشتی را که به ساحل بسته بودند با ساکنان آن بگرفتند و بشهر خویشتن بازگشتند چون نورالدین سخن ایشان بشنید بیخود افتاد چون بخود آمد مردمان قضیت او باز پرسیدند او حکایت از آغاز تا انجام حدیث کرد چون مردمان از حکایت او آگاه گشتند یکان یکان او را دشنام دادند و با و گفتند تو چرا ملکه را بی چادر و نقاب بیرون نیاوردی که چنین حادثه روی دهد القصه هر یکی بیک گونه سخن او را سرزنش میکردند و پاره ای از ایشان میگفتند که او را بحال خود واگذارید که آنچه باو روی داده بس است آنگاه نورالدین دوباره بیخود شد و در آن حالت شیخ عطار برسید مردمان را دید که در یکجا جمع آمده اند بسوی ایشان رفت که خبر باز پرسد نورالدین را دید که در میان ایشان بیخود افتاده در نزد سر او بنشست و او را بخود آورد و با و گفت ایفرزند این چه حالت است نورالدین گفت ای پدر کنیزیکه از من برده بودند او را از شهر پدرش باز آوردم و رنجها از بهر او بردم چون بدین شهر رسانیدم کشی بساحل بسته کنیزک درو گذاشتم و بخانه تو رفتم که از زن تو جامه زنان گیرم که او را بشهر در آورم سپاه فرنگیان آمده کشتی را با کنیزک باز پس برده اند چون شیخ عطار سخن او بشنید جهان در چشمش تیره گشت و بنورالدین گفت ایفرزند از بهرچه او را بشهر اندر نیاوردی اکنون برخیز و با من بشهر در آی شاید خدایتعالی کنیزک بهتر از آن ترا نصیب گرداند نورالدین گفت ای عم من هر گز از و شکیبا نتوانم بود و دست از طلب بر نخواهم داشت اگرچه جام هلاک بنوشم عطار گفت ای فرزند اکنون چه خواهی کرد نورالدین جواب داد بوی شهر باز خواهم گشت و خویشتن در ورطه هلاک انداخته یا بجانان خواهم رسید یا در راه او جان خواهم داد عطار گفت ایفرزند ماکل مرة تسلم الجره اگر آن دفعه نجات یافتی بساهست که درین کرت ترا بکشند خاصه اینکه ترا شناخته اند نورالدین گفت ای عم بگذار تا سفر کنم که اگر در راه او بمیرم بهتر است از آنکه در جدائی او بمیرم از قضا کشتی بکنار بسته و مهیای سفر بود که ساکنان آن همه کارها دیده و توشه و آب برداشته بودند در حال بادبان کشتی بگشودند و نورالدین نیز در کشتی بنشست باد مراد بر ایشان وزیدن گرفت و همی رفتند که کشتی های فرنگیان در دریا پدید شدند و هر کشتی که از اسلامیان میدیدند ساکنان آن اسیر کرده نزدملک بردند و در پیش ملک بداشتند ملک بکشتن ایشان فرمان داد و ایشان یکصد مسلمان بودند جلاد ایشان را بکشت و کشتن نورالدین را بخورد سالی او رحمت آورده تاخیر انداخت چون ملک او را بدید نیکش بشناخت و باو گفت آیا نورالدین نیستی که در نزد ما بودی جوابداد نام من نورالدین نیست بلکه ابراهیم است و هرگز این شهر ندیده ام ملک گفت دروغ میگوئی تو همان نورالدین هستی که ترا بعجوز بخشیدم تا در دیر خدمت نورالدین جواب داد ایملک مرا نام ابراهیم است ملک گفت اگر عجوز حاضر آید و ترا ببیند خواهدت شناخت و ایشان درین گفتگو بودند که وزیر اعور در رسید و زمین بوسیده گفت ایملک بنای قصر تمام گشت تو میدانی که من من بمسیح نذر کرده بودم که هر وقت بنای قصر تمام شود بر در او سی تن از مسلمانان بکشم و اکنون آمده ام که سی تن از اسیران مسلمانان از تو گرفته بکشم و بنذر خود و فا کنم گفت بمسیح سوگند که از اسیران جز این جوان در نزد من نمانده تو او را بگیر و همین ساعتش بکش تا دگربار اسیران بیاوردند که هر چه اسیر خواسته باشی بتو بدهم در آن هنگام وزیر اعور نورالدین را گرفته بسوی قصر برد که او را بر در قصر بکشد آنگاه نقاشان گفتند ای وزیر دو روز دیگر مارا شغل باقی است صبر کن و کشتن این اسیر دو روز تأخیر نه که نقاشی بانجام رسانیم شاید بقیت سی تن نیز تمام شود و همه را یکدفعه بکشی و در یکروز بنذر خود وفا کنی در آن هنگام نورالدین را بزندان فرستاد چون قصه بدینجا رسید رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتاد و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت وزیر چون فرمود نورالدین را در زندان کنند خادمان او را گرفته قید بر او بنهادند نور الدین مرک را بعیان دید و گرسنه و تشنه در زندان بود از قضا ملک دو اسب داشت یکی سابق و دیگری لاحق نام داشت یکی از آنها اشهب و دیگری ادهم بود و پادشاهان جزایر میگفتند که هر که یکی از آن دو اسب را دزدیده نزد ما آورد هر آنچه سیم وزر و در و گوهر بخواهد او را بدهیم ولی کس دزدیدن یکی از آنها نمی توانست اتفاقاً در چشمهای یکی از آن دو اسب علتی پدید آمدملک بیطاران جمع آورده همه بیطاران از معالجت عاجز شدند در آن هنگام وزیر اعور و شل نزد ملک شدو او را امحزون یافت گفت آن اسب بمن ده تا معا لجت کنم ملک اسب باو داد وزیر اسب باصطبل آورد که نورالدین در آنجا محبوس بود چون آن اسب از اسب دیگر که رفیق او بود جدا شد فریادی بلند بر آورد که مردمان ازو بترسیدند و پیوسته فریاد همی کرد وزیر دانست که شیهه او را سبب جز جدایی آن از اسب دیگر نیست آنگاه نزد ملک رفته او را ازین کار آگاه نمود ملک چون سخن او تحقیق کرد گفت در وقتیکه حیوان لا یعلم بجدائی شکیبا نشود خداوندان خرد و هوش چگونه بجدائی صبر توانند کرد پس از آن ملک فرمود که آن اسب دیگر باصطبل وزیر اعور شوهر مریم برند و خادمان را گفت باو بگویند که این اسب را از بهر خاطر دختر خود بتو بخشیدم پس در هنگامی که نورالدین در اصطبل بقید اندر نشسته بود بآن دو اسب نظاره کرده یکی از آنها را دید که در چشمان او علتی هست و او را معرفت تمام بحالت چار پایان و معالجت آنها بود با خود گفت بخدا سوگند اکنون هنگام فرصت است برخاسته با وزیر میگویم که من چشمهای این اسب معالجت توانم کرد آنگاه کاری کنم که چشمان اسب تلف شود و بدان سبب وزیر مرا بکشد که شاید ازین زندگانی ناخوش خلاص شوم چون وزیر باصطبل در آمد نور الدین گفت ایوزیر اگر من این اسب را معالجت کنم با من چه خواهی کرد وزیر جواب داد بجان خودم سوگند اگر تو او را معالجت کنی از کشتنت آزاد کنم نورالدین گفت بفرما تا دست من بگشایند وزیر بگشودن دست او فرمان داد در حال نورالدین برخاسته پارچه شیشه نرم بگرفت و بآهکش بیامیخت و بآب پیاز عجین کرده بچشمان اسب بگذاشت و باو دستارچه فروبست و با خود گفت همین دم چشمهای اسب از حدقه بیرون آید و مرا بدا نسبب بکشند و من راحت یا بم پس از آن نورالدین آن شب را نخفت و بتضرع و زاری سر برده و میگفت ای پروردگار علم تو از مسئلت من بی نیاز است پس چون بامداد شد وزیر باصطبل آمده دستارچه از چشمان اسب بگشود بقدرت پروردگار چشمهای او را بی عیب یافت آنگاه وزیر گفت ای جوان مسلمان بمسیح سوگند که من از کار نو شگفت ماندم که همه بیطاران شهر ما از معالجت این اسب عاجز بودند پس از آن وزیر خود پیش رفته بند از نورالدین بر داشت و حله فاخر بروی پوشانید و او را امیر اصطبل خود گردانید قضا را از قصری که وزیر از بهر سیده مریم بنا کرده بود بمکانی که نورالدین در آنجا نشسته منظرها بود پس نورالدین روزی چند در اکل و شرب و عیش و طرب نشسته خادمان اصطبل را امر و نهی میکرد و همه روزه در خدمت اسبها کوشش بجا میآورد و وزیر امور دختری قمر منظر داشت که بآهوی رمیده همی مانست اتفاقا روزی از روزها در منظره ای که بمکانی نورالدین می نگریست نشسته بود شنید که نورالدین باین ابیات مترنم است

  چه حیله سازم کز من گسست یار سلام چه چاره و رزم کز من برید دوست پیام  
  بریده گشت و گسسته دل از برم تا دوست بریده کرد پیام و گسسته کرد سلام  
  گرفت دامن من هجر تا بر آورده هنوز سر ز گریبان وصل دوست تمام  
  زناله نیست مرا راحت و نشاط و طرب زنوحه نیست مرا لذت شراب و طعام  
  ز روزگار بنالم که روزگار بعمد همی ز کام دلم را جدا کند ناکام  

چون نورالدین ابیات بانجام رسانید دختر وزیر با خود گفت بمسیح سوگند که این جوان مسلمان جوانی است نکو روی ولی عاشقی است که از یار جدا گشته کاش میدانستم که معشوق او چون خودش نکو دوست یا نه اگر معشوق او چون خودش نکو روی باشد سرشک ریختن و نالیدن او بجای خواهد بود و گرنه عمر ضایع میگذرد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب هشتصد و هشتاد و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت در و قنیکه دختر وزیر گوش باشعار نورالدین میداشت مریم زناریه در قصری که وزیر از بهر او بنا کرده بود محزون و ملول نشسته میگریست دختر وزیر را از ملالت او یاد آمده در حال برخاسته بسوی مریم شد که او را از حدیث آن پسر با خبر کند و ابیاتی که از و شنیده بود با مریم باز گوید مقارن آن حال سیده مریم نیز کسی از پی او بفرستاد در حال دختر وزیر نزد سیده مریم شد او را دید که سرشک از چشمان همی ریزد همی خواند

  بیا که دمبدمت یاد میرود هر چند که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید  
  بانتظار تو آبی که میرود از چشم بآب دیده نماند که چشمه میزاید  
  من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق عنان عقل ز دست حکیم برباید  

دختر وزیر گفت ای ملکه از بهر چه گریانی ملکه چون سخن او بشنید ایام وصال بخاطر آورده این دو بیت برخواند

  روزگار خرم و خوش بگذرانم گر مرا با مساعد یار بنشاند مساعد روزگار  
  ز آرزوی آنکه گیرم در کنار آنماه را شد کنارم ز آب دیده راست چون دریاکنار  

دختر وزیر گفت ایملکه تنگ دل و محزون مباش برخیز تا بمنطرۀ قصر شویم که در اصطبل ما جوانی است نکو روی و سرو قامت و شیرین گفتار گویا که او عاشقی است از یار جدا گشته مریم گفت بکدام علامت دانستی که او عاشق است دختر وزیر گفت ایملکه او شب و روز شعرهای عاشقانه میخواند ملکه با خود گفت اگر سخن دختر وزیر راست باشد او عاشق حزین علی نورالدین خواهد بود در حال ملکه برخاسته با دختر وزیر بمنظره نظاره کرده چشمش بخواجه خود نورالدین افتاد دید که از رنج عشق و محنت جدائی نزار گشته و این شعر همی خواند

  جانا دلم ز عشق تو پالوده شد همه بالوده شد و زود خم آلوده شد همه  
  شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم امروز در فراق تو فرسوده شد همه  

چون ملکه نورالدین را بدید و ابیات بشنید کار خویش از دختر وزیر پوشیده داشت و با و گفت بمسیح سوگند مرا گمان این بود که تو از بهر دلتنگی من معالجتی خواهی کرد مرا دل ازین کارها نگشاید پس در حال برخاسته بمکان خود بازگشت و دختر وزیر نیز از پیکار خود رفت و اما ملکه ساعتی صبر کرده پس از آن بسوی منظره بازگشت و خواجه نورالدین را دید که با حسرت و اندوه سرشک از چشمان همی ریزد و این ابیات همی خواند

  ای دوست غم تو برد هوشم بگذاشت چو دیگ پر ز جوشم  
  بی روی تو خسته گشت چشمم بی گفت تو بسته گشت گوشم  
  خونست ز حسرت تو اشکم زهر است ز انـده تو نوشم  

چون ملکه ابیات از نورالدین بشنید سرشک از دیده فرو ریخت و این دو بیت برخواند

  کند بدوزخ اگر جای چون تو غلمانی بهشتی از سر سودای حورعین خیزد  
  زهر زمین که فقد عکس عارض تو بدو قسم بجان تویک عمر یاسمین خیزد  

چون نورالدین آواز ملکه بشنید سخت بگریست و با خود گفت بخدا سوگند این آواز بآواز ملکه همی ماند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و هشتا دو نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت نورالدین فهمید که این آواز بخواندن ملکه همی ماند گفت کاش میدانستم که این اوست یا نه پس از آن آه بر کشیده این دو بیت را برخواند

  از درون سوز ناک و چشم تر نیمه ای در آتشم نیمی در آب  
  هر که میآید زدر پندارم اوست تشنه مسکین آب پندارد سراب  

چون نورالدین ابیات بانجام رسانید ملکه دوات و قرطاس حاضر آورده کتابی بدین مضمون بنوشت که کنیزک تو مریم ترا سلام میرساند و او را اشتیاق بسوی تو افزون گشته این نامه از وست بسوی تو چون این نامه بخوانی در حال برخیز و در انجام کار خود بکوش چون سه یک شب بگذرد آن ساعت بهترین ساعتهاست باید بر آن دو اسب زین برنهی و آنها را بخارج شهر بری و هر کس ترا بیند و از تو بپرسد که بکجا میروی تو باو بگو که اسبها همی گردانم چون این سخن گوئی کسی ترا ممانعت نکند از آنکه مردمان شهر چنان دانند که دروازه های شهر بسته است پس از آن ملکه ورقه در دستارچه حریر فرو پیچید و از منظره بسوی نورالدین انداخت نورالدین ورقه گرفته بخواند و مضمون بدانست و خط ملکه را ببوسید و بچشمانش بسود و ایام و صال او را بخاطر آورده سرشک از دیده روان ساخت و این دو بیت برخواند

  این خط شریف از آن بنانست این نقل حدیث از آن دهانست  
  این بوی عبیر آشنائی از ساحت یار مهربانست  

پس چون شب تاریک شد نورالدین بهر دو اسب زین بنهاد و صبر کرد تا سه یک شب بگذشت آنگاه برخاسته اسبها را از اصطبل بدر آورد و در اصطبل را فروبست و اسبها را بدروازه شهر برده بانتظار ملکه بنشست علی نورالدین مصریرا کار بدینجا رسید و اما ملکه بسوی حجله که در قصر از بهر او ترتیب داده بودند برفت وزیر اعور را دید که بر بستری از پر نعام نشسته و بمتکای دیبا تکیه کرده ملکه چون او را بدید با پروردگار مناجات کرده گفت بار خدایا او را از من بمقصود مرسان و پس از پاکی مرا در پلیدی میفکن پس از آن ملکه روی بوزیر کرده باو مودت آشکار کرد و در پهلوی او بنشست و با او ملاطفت کرده گفت ایخواجه این چه سرگردانی است که با من داری ایخواجه اگر تو بنزد من نیائی و با من سخن نگوئی من نزد تو آیم و با تو سخن گویم وزیر جواب داد ایملکه من از خادمان و پستترین غلامان تو هستم ولی مرا سخن نگفتن از شرمساری است ملکه گفت این سخنان یک سوی نه مأکول و مشروب حاضر آور در حال وزیر بانگ بر غلامان و کنیزکان زد و خوردنی بخواست کنیزکان سفره بگستردند و خوردنیهای لذیذ و گوناگون فروچیدند ملکه دست بسوی سفره برده خوردنی بخورد و لقمه در دهان وزیر بگذاشت و دهان او ببوسید چون از خوردن طعام فارغ شدند کنیزکان سفره بر داشتند و شراب بنهادند ملکه قدح گرفته باده همی نوشید تا اینکه مستی بوزیر چیره شده و خردش بزیان رفت ملکه دست در جیب برده قرصه بنگ مغربی بدر آورد و وزیر را غافل کرده بنگ در قدح بوزیر داد وزیر را از غایت فرح عقل پریدن گرفت و قدح گرفته بنوشید هنوز می در اندرونش جای نگرفته بود که مانند مردگان بیفتاد آنگاه ملکه بر خاست دو خرجین بزرگ را از چیزهای گران قیمت و سبک وزن پر کرد و از بهر خوردن نیز توشه برداشت و اسلحه جنگ پوشیده از برای نورالدین نیز جامهای فاخر و آلات حرب آنچه میسر بود بر داشت و هر دو خرجین بدوش گرفته بسوی نورالدین روان شد ملکه را کار بدینجا رسید و اما نورالدین چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و نودم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت و اما نورالدین بدروازه شهر لگام اسبها بدست گرفته در انتظار ملکه بنشست و خواب برو چیره شد از قضا در آن ایام ملوک جزایر زر و مال بعیاران بذل کرده بودند که هر دو اسب ملک یا یکی از آنها را دزدیده ببرند و در آن هنگام غلامک سیاه که ملوک او را وعده مال داده بودند که اسبان ملک را ببرد و دیر گاهی بود که غلامک خود را در آن شهر میداشت چون در اصطبل ملک بودند دزدیدن آنها نمی توانست پس از آنکه ملک آنها را بوزیر اعور بخشید وزیر آنها را باصطبل خود برد غلامک فرحناک شد و در بردن اسبها طمع کرد و با خود گفت بمسیح سوگند که اکنون اسبها را بدزدم پس از آن غلامک سیاه در همان شب بقصد بردن اسبها قصد اصطبل وزیر کرد و همی رفت که ناگاه نورالدین را دید که خفته و لگام اسبها در دست گرفته لگام از سر اسبها بیرون کرد و همی خواست که یکی را سوار گشته دیگری را براند که ناگاه ملکه برسید غلامک را نورالدین گمان کرد یکی از خرجینها باو داد و خرجین دیگر بر اسب نهاد و غلامک خاموش بود پس از آن ملکه از دروازه شهر بیرون شد و غلامک خاموش بود ملکه پرسید ای خواجه نورالدین چر اسخن نمی گوئی غلامک غضبناک گشته با ملکه گفت ای کنیزک چه میگوئی ملکه چون آواز زشت و در شت غلام را بشنید دانست که او نورالدین نیست سر پیش برده او را نظاره کرد صورت زشت او را بدید جهان در چشمش تاریک گشته با و گفت ای شیخ بنی حام نام تو چیست غلامک جواب داد مرا نام مسعود و دزد خیلها هستم هیچ نگفت و بچالاکی شمشیر بر کشیده او را دو نیمه کرد و بجستجوی نورالدین باز گشت نورالدین را در همان مکان خفته یافت که لگامها در دست داشت آنگاه ملکه از اسب بزیر آمده نورالدین را بیدار کرد و نورالدین هراسان بیدار گشته گفت ایخاتون الحمد لله که بسلامت باز آمدی ملکه گفت برخیز و بر اسب سوار شو و خاموش باش نورالدین برخاسته سوار شد و ملکه بر اسب دیگر بنشست و از شهر بدر آمده ساعتی برفتند آنگاه ملکه با نورالدین گفت نگفتمت که مخواب هر که بخوابد هرگز رستگار نشود نورالدین گفت ای خاتون مرا چون خاطر بر آسود اندکی بخفتم مگر چه روی داده ملکه حکایت غلام بروی فرو خواند نور الدین شکر بجا آورد و بسرعت همی رفتند تا بغلام که ملکه کشته بود برسیدند ملکه با نور الدین گفت از اسب فرود آی و اسلحه او را بگیر نورالدین نگاه کرده غلامک را دید که مانند غول برخاک غلطیده گفت ای خاتون من از اسب نتوانم فرود آمد و بنزدیک او نتوانم رفت ملکه خود فرود آمده اسلحه او را بگرفت نورالدین کردار ملکه را سپاس گفت و بقیت آنشب راه میرفتند تا بامداد شد و آفتاب برآمد بمرغزاری برسیدند که در خرمی بدانسان بود که شاعر گفته

  چمنهای او را ز نزهت ریاحین روشهای او را ز خوبی صنوبر  
  بگاه بهار اندرو روی لاله بوقت حزن اندرو چشم عبهر  
  ز دستان قمری درو بانک عنقا ز آواز بلبل درو زخم مضمر  
  در ختانش از عود و برک از زمرد نباتش ز مینا خاکش ز عنبر  

در آنهنگام ملکه با نورالدین از بهر راحت در آنمرغزار فرود آمدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشت صد و نود و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملکه با نورالدین در آن مرغزار فرود آمده از میوههای آن سرزمین بخوردند و از نهرهای آن مکان بنوشیدند و اسبها را از بهر چرا رها کرده بحدیث گفتن بنشستند هر یکی حکایت خود و رنجهایی که برده بود با دیگری شکایت میکرد که ناگاه گردی برخاست و آفاق را فرو گرفت شیهه اسبان و قعقعه اسلحه به نه گنبد افلاک برخاست و سبب این بوده است که چون وزیر دختر ملک را تزویج کرد و آنشب را وزیر بحجله دختر ملک رفت بامدادان ملک چنانکه عادت ملوک بوده برخاست که بحجله دختر شود همی رفت تا بحجله دختر رسید وزیر را در خوابگاه بیخود افتاده یافت ملک قصر را گردیده دختر را نیافت حالتش دگرگون شد سرکه و کندر خواسته آنها را بیکدیگر آمیخت و در بینی وزیر فروریخت وزیر عطسه کرده پارهای بنک از اندرون او بدر آمد در حال بر خاسته راست بنشست ملک حالت وزیر و حالت دختر خود باز پرسید وزیر جوابداد ایملک مرا ازو آگاهی نیست مگر اینکه او دوش با من بباده گساری نشسته قدح بمن میپیمود تا از خود بیخبر شدم ملک چون این سخن بشنید ستاره بچشم اندرش تیره گشت شمشیر بر کشیده وزیر را دو نیمه کرد پس از آن غلامان را بحاضر آوردن آن دو اسب بفرمود غلامان خادم اصطبل را آوردند خادم گفت ایملک دوش رئیس اصطبل با اسبها نا پدید شده ما صبح بر خاسته در اصطبل گشوده یافتیم ملک گفت بدین خودم سوگند اسبها را نبرده مگر دختر من با اسیری که خدمت کلیسا میکرد و کرت نخستین نیز دختر مرا او برده بود که من او را شناخته قصد کشتن او کردم این وزیر اعور او را از دست من خلاص کرد و هزار شکر که وزیر بپاداش خود برسید پس از آن ملک سه پسرخود را بخواست که هر یکی یگانه روزگار بوده و با هزار سوار در میدان ضرب و طعان برابری میکردند و ایشان را بسوار شدن فرمود خود نیز با بزرگان دولت و سرهنگان و دلیران سوار گشته بر اثر ملکه و نورالدین روان شدند و در آن مرغزار بایشان در پیوستند ملکه چون سواران را بدید پای خاسته سوارشد و شمشیر برمیان بست و بنورالدین گفت پایداری تو در جنگ چونست نورالدین جواب داد ثبات من در جنک مانند استواری میخی است که بر خمیر اندر کوبند و من در شجاعت مانند کسانی هستم که شاعر در وصف ایشان گفته

  ور بخیار و کدو نهند چو رستم پشت بخیل عدو دهند چو گرگین  
  عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین  
چون مریم از نورالدین این ابیات بشنید تبسم کرد و گفت ای خواجه تو در مکان خویش قرار گیر که

من شر ایشان از تو باز گردانم اگر چه فزون از ستاره باشند در حال ملکه عنان اسب از دست رها کرد و بنورالدین گفت تو نیز اسب خود را سوار شو و از پی من بیا که اگر ما از خصم بگریزیم تو خود را از افتادن نگاه دار چون ملک دختر خود را بدید او را بشناحت و روی بپسر بزرگ خود کرده گفت ای بر طوط این خواهر تست که بر ما حمله آورد، تو بمبارزت او بیرون رو اگر بر وی ظفر یابی بهر عقوبتش که خواهی بکش در حال بر طوط بمبارزت خواهر بشتافت و با او ملاقات کرده گفت ای مریم دین پدران ترک کردی و بدین اسلام تابع گشتی بمسیح سو گند اگر ازین دین باز نگردی ترا ببدترین عقوبت بکشم مریم از سخن برادر بخندید و با و گفت بخدا سوگند من از دین محمد بن عبد الله باز نگردم اگرچه ساغر مرگ بنوشم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زادلب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و نود و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت برطوط از خواهر خود این سخن بشنید در خشم شد و بروی حمله کرد و آتش جنگ در میان ایشان شعله ور گشت و دیرگاهی مریم با اطلاعاتی که بفنون حرب داشت او را رد میکرد تا اینکه برطوط مانده شد و قوتش برفت آنگاه ملکه شمشیر بر فرق او حواله کرده او را دو نیمه ساخت پس از آن ملکه در میدان جولان کرده مبارز خواست چون ملک پسر بزرگ خود را کشته دید طپانچه بر سر خود زد و جامه بر تن خود بدرید و بانگ بر پسر اوسط زد که ای بر طوس بمبارزت خواهر بشتاب و خون برادر بگیر و او را اسیر کرده نزد من آور برطوس بمبارزت برآمد در میانه او و ملکه جنگی سخت تر از جنگ نخستین روی داده بر طوس خویشتن را عاجز دید ولی از پیش او گریختن نمیتوانست آنگاه ملکه شمشیر بگردن او حواله کرده سرش چون گوی در میدان بغلطید ملکه اسب بجولان آورده مبارز خواست پدر ملکه با دلی محزون و دیده گریان بانگ بر پسر سیمین زد که ای فسیان بمبارزت خواهر بدر شو و خون برادران از و بخواه در آن هنگام فسیان پیش آمده بر ملکه حمله کرد ملکه پیش رفته با و گفت ای دشمن خدا اکنون ترا ببرادرانت برسانم آنگاه شمشیر بسوی برادر بینداخت و هر دو ساعد او را بریده ببرادرانش برسانید چون دلیران و سرهنگان دیدند که هر سه پسران ملک کشته شدند از ملکه بوحشت و هراس اندر گشتند و روی بگریختن نهادند چون ملک پسران خود را کشته و لشگریان خود را گریزان دید با خود گفت اگر من بمبارزت ملکه بیرون روم او مرا نیز خواهد کشت رای صواب اینست که ما از و طمع ببریم در حال لگام اسب سست کرده بسوی شهر خویش بازگشت و در قصر خود قرار گرفت بزرگان دولت خود را بخواست و از کردار دختر خود برایشان شکایت کرد بزرگان دولت او را اشارت کردند که کتابی بخلیفه هرون الرشید بنویسد و او را ازین قضیت آگاه کند ملک اشارت ایشان صواب دیده کتابی بدین مضمون بنوشت که ما را دختری بود مریم زناریه نام یکی از اسیران مسلمانان که نورالدین مصری نام داشت عقل او دزدیده او را شبانگاه بیرون برده و بسوی شهر خوبشتن آورده تمنای من از احسان خلیفه اینست که دختر مرا پدید آورده برسولی امین سپارد و بسوی ما باز فرستد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و نود و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت ملک فرنگیان دختر خود مریم را از هرون الرشید تمنا کرد پس از آن بنوشت که اگر دختر را بسوی من باز فرستی در ازاء این احسان نیمه مملکت روم را بشما بدهم و خراج آنرا بسوی شما بفرستم که در آنجا مسجدها بنا کنید ملک چون کتاب بانجام رسانید وزیر جدید خود را که در جای وزیر اعور بوزارت بنشانده بود فرمود کتاب را مهر کند و همچنان بزرگان دولت خط گذاشتند و بآنها گفت اگر دختر من را بازآوری مملکت بتو بخشم پس از آن کتاب بوزیر داد در حال روان شد و کوه و صحرا همی نوردید تا ببغداد برسید سه روز از بهر راحت در مکانی فرود آمده پس از آن بقصر هرون الرشید رفت و دستوری خواسته در پیشگاه خلیفه حاضر شد و آستانه خلیفه ببوسید و کتاب ملک فرنگیان بخلیفه داده هدیتها عرضه داشت خلیفه چون کتاب بخواند وزیر خود را فرمود که نامه ها بهمه بلاد مسلمانان بنویسد و نام و نشان مریم و نورالدین را یاد نماید و بنویسد که هر کس ایشان را دریابد گرفته بسوی خلیفه بفرستد و زینهار که کسی درین کار مسامحت کند و غفلت ورزد پس از آن کتابها مهر کرده بسوی حاکمان بلاد فرستاده و فرستندگان بجستجوی مریم و نورالدین روان شدند ایشان را کار بدینجا رسید و اما نورالدین و مریم زناریه پس از کشته شدن پسران ملک فرنک و شکست یافتن ملک باز گشته بسوی شهر شام روان بودند تا بدمشق برسیدند و فرستادگان خلیفه یک روز پیش از ایشان بدمشق رسیده و امیر دمشق را از حکم خلیفه آگاه کرده بودند چون نورالدین و مریم بدمشق داخل شدند و جاسوسان ایشان را گرفته بسوی امیر دمشق بردند امیر ایشان را بشهر بغداد فرستاد چون ببغداد رسیده در پیش خلیفه حاضر شدند جاسوسان آستانه خلیفه بوسه دادند گفتند ایها الخلیفه این مریم زناریه دختر ملک فرنک و این نورالدین پسر تاج الدین بازرگان مصریست که ایشان را در هنگام داخل شدن دمشق گرفته به پیشگاه خلیفه آوردیم آنگاه مریم دوام عمر و دولت خلیفه و زوال محنت و نقمت او را دعا گفت و بروی ثنا خواند خلیفه بروی نظر کرده دید که دختریست ماه منظر و ملیح از گفتار فصیح او شگفت مانده باو گفت مریم زناریه دختر ملک فرنک تو هستی گفت آری ای امام الموحدین و ابن عم سیدالمرسلین در آن هنگام خلیفه روی بعلی نورالدین کرده دید که جوانی است نکوروی باو گفت ای جوان نورالدین پسر تاج الدین تو هستی گفت آری خلیفه گفت این دختر را از مملکت پدر او چرا گرفتی و چگونه گریختی علی نورالدین حکایت خود را از آغاز تا انجام با خلیفه باز گفت چون حدیث بانجام رسانید خلیفه شگفت ماند و گفت مردان چه رنجها از بهر زنان برند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هشتصد و نود و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه از حکایت نورالدین شگفت ماند و روی بملکه کرده گفت ایملکه بدانکه پدر تو ملک فرنک کتابی بسوی ما فرستاده و ترا از ما خواسته است ترا درین باب سخن چیست مریم جواب داد ایخلیفه روی زمین وای مروج شریعت سیدالمرسلین خدا نعمت بر تو پایدار کند و نقمت از تو دور گرداند تو خلیفة اللهی من در دین شما داخل گشته و از ملت خود دور گشته ام و اینک در پیشگاه خلیفه گویم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسور الله و اگر بخواهی که کتاب ملک ملحدان را که اصنام همی پرستند قبول کرده مرا بشهر کافران بفرستی من در روز رستخیز دامن ترا گرفته شکایت نزد پسر عمت رسول الله برم چون خلیفه از مریم این سخنان بشنید گفت معاذالله که من این چنین کار کنم چگونه من زنی را که به یگانگی پروردگار اعتراف کرده بملت کافران ترغیب کنم اکنون که تو مسلمانی نگاهداری تو برما فرض است اگر چه در راه تو بمقدار برک درختان و ریگهای بیابان زر و سیم و گوهر صرف کنم تو اکنون خاطر آسوده دار که ترا بدی روی نخواهد داد آیا راضی هستی که این جوان مصری شوهر تو باشد مریم جواب داد چگونه راضی نیستم که او مرا با مال خود خریده و خود را از بهر من بارها بورطه هلاک انداخته است آنگاه خلیفه قاضی و گواهان حاضر آورده مهر از مال خود بشمرد و او را بعلی نورالدین تزویج کردند آنگاه روی بوزیر ملک روم کرده باو گفت سخنان مریم شنیدی یا نه چگونه توانم که مسلمانی را بسوی کافر بفرستم خاصه اینکه فرزندان او را کشته است شاید که ملک با او بدی کند و در روز رستخیز مرا بگناه او بگیرند تو اکنون بسوی ملک باز گرد و باو بگو که ازین خیال باز گردد و این طمع بگذارد و آن وزیر مردی بود نادان و مغرور بخلیفه گفت بمسیح سوگند که تا مریم را نبرم نخواهم رفت در حال خلیفه بکشتن آن پلیدک فرمان داد آنگاه ملکه گفت ایخلیفه تو شمشیر بخون این پلیدک میالای ملکه خود تیغ بر کشیده او را دو نیمه ساخت خلیفه از قوت بازوی ملکه و دلیری او شگفت ماند نورالدین را خلعت فاخر داده قصری جداگانه از برای او و سیده مریم مرتب ساخت و فرشها و ظرفهای گران قیمت بدو بخشید و ایشان دیر گاهی در بغداد بعیش و نوش بزیستند پس از آن نورالدین بدیدار پدر و مادر شوقمند گشته از خلیفه اجازت سفر خواست او را جواز داده انعاماتی بزرگ بروی کرد و فرمود که منشور نیابت مصر بنام نورالدین بنویسند چون خبر نورالدین بمصر رسید پدر و مادرش فرحناک شدند و بزرگان دولت بملاقات او بیرون آمدند و نورالدین را بعزت و حشمت بشهر آوردند نورالدین با پدر و مادر ملاقات کرد و بدیدار یکدیگر فرحناک گشتند و اندوه ایشان برفت و هدیه ها و تحفها از بزرگان بایشان همی رسید و پیوسته در انبساط و شادی بسر میبردند تا اینکه برهم زننده لذتها و پراکنده کنندۀ جماعات و خراب کننده قصور و آباد کننده قبور برایشان بیامد فسبحان من لا یموت