هزار و یکشب/مکافات اعمال
(حکایت مکافات اعمال)
و نیز حکایت کرده اند که پیغمبری از پیغمبران در کوهی بلند عبادت میکرد و در پای آن کوه چشمه بود روان آن پیغمبر روزها در فراز کوه بجایی می نشست که مردم او را نمی دیدند و او خدایتعالی را یاد میکرد و بکسانی که بچشمه آب فرود میآمدند مینگریست روزی از روزها آن پیغمبر نشسته بسوی چشمه نظری میکرد دید که سواری بدانچشمه فرود آمد و همیان زری را که با خود داشت در کنار چشمه بنهاد و خود راحت یافته آب بنوشید پس از آن سوار گشته برفت و همیان برجای گذاشت ناگاه مردی بکنار چشمه درآمد همیان زر برداشته آب بنوشید و بسلامت بازگشت پس از آن هیزم کنی پشته گرانی در دوش برسید و در سرچشمه بنشست و آب بنوشید در حال سوار نخستین با تشویش و اضطراب بازگشت و با هیزم کن گفت همیانی که از من در جای مانده بود کجاست خارکن گفت مرا از همیان خبر نیست در حال سوار تیغ بر کشیده خارکن را بکشت و جامه او را جستجو کرده چیزی نیافت و کشته را در آنجا گذاشته برفت آنگاه پیغمبر گفت
خدایا راست گویم فتنه از تو است | ولی از ترس نتوانم چغیدن |
درین چه حکمتیست که یکی هزار دینار زر میبرد و یکی دیگر بستم کشته میشود از جانب خدایتعالی و حی رسید که تو به عبادت خود مشغول شو که تدبیر مملکت کار تو نیست و بدانکه پدر این سوار هزار دینار از مال پدر آنمرد دزدیده بود من آن را بمال برسانیدم و اما خارکن پدر این سوار را کشته بود من پسر او را بقصاص پدر تمکین دادم آنگاه آنگاه پیغمبر گفت لا اله الا انت سبحانک انت علام الغیوب : چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و هفتاد و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت پیغمبر گفت لااله الانت سبحانک انت علام الغیوب و در آنمعنی شاعر گفته
گندم از گندم بروید جوز جو | از مکامات عمل غافل مشو |