هزار و یکشب/دختر با تقوی
حکایت دختر باتقوی
و از جمله حکایتها اینست که ابراهیم این خواص گفته است وقتی از اوقات نفس من میل بیرون رفتن بلاد کفار کرد من نفس را از آن میل منع میکردم منع من سود نداد و نفس برمن غالب گشته ناگزیر بیرون رفتم و در دیار کفار میگشتم و به هیچ نصرانی نمیرسیدم مگر اینکه چشم از من میپوشید و از من دوری میکرد تا اینکه بشهری در آمدم و نزدیک دروازه شهر جماعتی از غلامان دیدم که اسلحه بخویشتن راست کرده و گرزهای آهنین در دست داشتند چون مرا دیدند بر پای خاستند و با من گفتند آیا طبیبی گفتم آری گفتند دعوت ملک را اجابت کن پس مرا بسوی ملک بردند ملک نظاره کرد و پرسید تو طبیب هستی گفتم آری طبیب هستم گفت این طبیب را نزد دخترک بریدو پیش از آنکه او برود او را از شرط آگاه کنید در حال غلامان مرا بیرون آوردند و با من گفتند ملک را دختری است که علتهای سخت باو روی داده و طبیبان از علاج آن عاجز ماندهاند و هر طبیبی که او را معالجت کرده و علاجش سودمند نیفتاد ملک او را کشته است اکنون ترا رای چیست من رای ملک را پذیرفتم و با ایشان گفتم مرا بنزد دخترک برید پس مرا در پیش غرفه ای که دخترک در آنجا بود بداشتند و در بکوفتند در حال از آن دختر آواز برآمد که این طبیب را که خداوند رازهای عجیب است بنزد من آورید و این اشعار بخواند
مژده ایدل که مسیحا نفسی می آید | که زانفاس خوشش بوی کسی میآید | |||||
از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش | زده ام فالی و فریاد رسی می آید | |||||
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است | گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید |
ابراهیم گفته است در حال شیخی سالخورده بسرعت در بگشود و بمن گفت بدرون آی من درون رفتم خانه دیدم که گونه گونه ریاحین در آنجا فروچیده اند و در یکسوی آنخانه پرده آویخته اند و از پشت پرده آواز ناله ضعیفی شنیدم در برابر پرده بنشستم خواستم که سلام دهم سخن پیغمبر علیه السلام بخاطر آوردم که فرموده است به یهود و نصاری در سلام ابتدا مکنید من از سلام دادن خود را باز داشتم ناگاه از پشت پرده آواز دخترک بلند شد ای پسر خواص وای برگزیده اسلام چرا سلام ندادی من از اینکار در عجب ماندم و با مرد گفتم این دختر مرا از کجا شناخت آنگاه دخترک گفت چون دلها با هم صاف شوند زبان رازهای دلها آشکار بکند دوش از خدایتعالی سؤال کردم که یکی از اولیاء خود بسوی من بفرست که خلاص من در دست او باشد از گوشه های خانه ندا بمن در رسید که محزون مباش ابراهیم خواص را بسوی تو فرستادم آنگاه من بدخترک گفتم مرا از کار خودآگاه کن گفت چهار سال است که حق بمن آشکار گشته و او مرا انیس و جلیس است ولی قوم من در حق من گمانها برده اند و مرا بدیوانگی نسبت داده اند و هیچ طبیبی بنزد من نمی آید مگر اینکه وحشت بیفزاید من باو گفتم ترا که بسوی حق دلالت کرد برهانها و نشانهای آشکار او ابراهیم گفته است که من با او در سخن بودم که شخصی که باو برگماشته بودند بیامد و باو گفت طبیب با تو چه کرد دخترک گفت طبیب علت بشناخت و دارو بدانست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و هفتادو پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دخترک گفت طبیب علت بشناخت و دارو بدانست پس آن شیخ با جبین گشاده برابر من بایستاد و مرا بشادی بشارت داد و بسوی ملک رفت و او را آگاه کرد ملک او را بمیزبانی و اکرام من مخصوص داشت من هفت روز نزد آن دخترک آمد و شد میکردم آنگاه با من گفت یا ابا اسحق چه وقت ببلاد اسلام سفر خواهیم کردم من با و گفتم تو چگونه توانی بدر رفت و باینکار که جرات تواند کرد گفت آنکس که ترا بسوی من آورد من با و گفتم خوب میگوئی پس چون بامداد شد از دروازه حصار بیرون رفتیم بقدرت خدایتعالی از چشمهای مردم پوشیده و نا پدید بودیم ابراهیم گفته است من از آن دخترک مایل تر بروزه و نماز کس ندیده ام او هفت سال در بیت الله الحرام مجاور بود پس از آن برحمت ایزدی پیوسته در خاک مدفون شد و در وقت مردن این ابیات بر خواند
وقت آن آمد که من عریان شوم | جسم بگذارم سراسر جان شوم | |||||
مردن این ساعت مرا شیرین شده است | بل هم احیائی پی این آمده است | |||||
من گدا بودم در این خانه چو چاه | شاه گشتم قصر باید بهر شاه |