هزار و یکشب/موش و سموره
(حکایت موش و سموره)
موشی با سموره در خانه مرد فقیری منزل کردند اتفاقاً یکی از دوستان آنمرد بیمار شد و طبیب نیز از بهر او کنجد مقشر فرمود او نیز پاره کنجد بآن مرد بی چیز بداد که پوست از آن بردارد و آنمرد کنجد را بزن خویش بداد که مقشرش کند پس از آن پوست که از آن کنجد برداشت چون سموره کنجد بدید بسوی آن کنجد بیامد و از آن کنجد در آنروز بمنزل خود همیبرد تا آنکه بیشتر آن کنجد را ببرد چون زن بیامد نقصان در کنجد مشاهده کرد بنگهبانی کنجد بنشست تا سبب نقصان بداند پس سموره ببردن کنجد بیامد زن را دید که بدانجا نشسته دانستکه از بهر پاس کنجد نشسته است با خود گفت اینکار عاقبت بد دارد ناچار من باید کاری کنم که کردارهای بد مرا بپوشاند پس کنجد را که در منزل داشت بیرونش همیآورد چون زن او را بدینسان بدید با خود گفت که نقصان کنجد این سموره نخواهد بود از آنکه کنجد را دیگری برده او همی آورد و آفت کنجد از این نیست این با ما نکوئی میکند پاداش این جز نیکوئی نتوان داد ولی من باید پاس دارم تا برندۀ کنجد را بشناسم سموره دانست که بخاطر زن چه گذشت پس نزد موش برفت و باو گفت ای خواهر هر کس که مراعات همسایه نکند در دوستی ثابت قدم نیست موش گفت آری ای خواهر چنین است و این سخن را سبب چه بود سموره گفت خداوند خانه کنجد آورده است خود با عیالش از آن کنجد خورده سیر گشته اند و باقی آن را گذاشته اند همه جانوران از آن برگرفته اند اگر تو از آن قسمتی ببری از دیگران سزاوار تر خواهی بود موش از این سخن بطرب آمد و برقصید و با دم خود بازی کرد و بطمع کنجد فریفته شد در حال بر خاسته از خانه بدر آمد کنجدهای پوست کنده را دید که از غایت سفیدی مانند آفتاب پر تو انداخته اند زن نیز بنگهبانی او نشسته پس موش در عاقبت کار فکر نکرد و خود داری نتوانست بمیان کنجد داخل شد و خواست که از او بخورد آن زن با چوبی که در دست داشت او را بزد و سرش را بشکست و سبب هلاک او طمع و غفلت از عاقبت کارها شد ملک شهرباز گفت ای شهرزاد بخدا سوگند که طرفه حدیثی گفتی اگر در نزد تو حدیثی نیکو در محافظت عهد مودت هست باز گو شهر زاد گفت آری ای ملک بمن رسیده است