هزار و یکشب/روباه و گرگ
حزون و ملول بود و با خود میگفت که اندوه پیوسته با منست و بهرجا که روم او نیز همی آید من در مکان خویشتن براحت اندر بودم چون جیفه را بدیدم خرسند و فرحناک شدم و گفتم این روزی منست که خدا بسوی من فرستاده ولی اکنون شادی من بحزن و فرح من باندوه بدل شد و جیفه را مرغان سباع از من بگرفتند و در میان من و او حاجب و حایل شدند و در دنیا امید بجایی نماند که زندگانی توانم کرد ولی خردمندان فریب او نخوردند و هر کس فریب آن را خورد و برو اعتماد کند در روی زمین بنادانی خواهد زیست تا در زیر زمین جای گیرد و دوستان و خویشان او خاک بر او بریزند و از برای مردان هیچ چیز بهتر از شکیبائی بناخوشیهای دنیا نیست پس آن مرغابی در آن خیالات بود که ناگاه سنگ پشت نرینه از آب بالا آمد و بدان مرغ نزدیک شد و سلامش کرد و گفت ای خواجه سبب چیست که از مکان خود دور گشته ای گفت دشمنان بدانجا فرود آمده اند و خردمند بملاقات دشمن شکیبا نتواند بود و درین معنی شاعر نیکو گفته :
پیش از آدم ز دست کوتاهی
دوستی داشت مرغ با ماهی
آدمی در زمین چو بپراکند
ماهی از مهر مرغ دل بر کند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من سوی آب رفتم باز
که بعالم نهاد نسلی ره
کز سر حیله و ز روی شر
هم مرا زیر آب نگذارند
هم ترا از هوا فرود آرند
پس سنگ پشت گفت چون حال چنینست من پیوسته از تو دوری نکنم و بخدمت تو قیام نمایم از آنکه گفته اند هیچ محنت چون محنت دور افتادگان وطن نیست و چیزیکه خردمندان را در کربت غربت تسلی دهد نخست شکیبا بودن و از آن انس گرفتن با خداوندان صدق و صفاست و امید دارم که صحبت من ترا پسند افتد و از برای تو یار خدمتگذار باشم چون مرغابی مقالت سنگ پشت بشنید با او گفت راست میگوئی من از دوری وطن و جدائی یاران مذاق زهر چشیدم و لذت مرک دیدم خردمند باید که در حزن و اندوه از یاران یاری جوید و با خداوندان وفا مونس شود و تحمل و شکیبائی پیشه کند که صبر خصلتی است پسندیده و در حادثات روزگار اضطراب و بیم از آدمی دور کند سنگ پشت گفت بر تو باد دوری از اضطراب و بیم که دلتنگی و تشویش عیش مرد را ناقص کند و جوانمردی را ببرد مرغابی گفت که من پیوسته از نوایب دهر و نزول حادثات ترسانم سنگ پشت چون سخن او را بشنید پیش آمد جبین او را بوسه داد و با او گفت که پیوسته جماعت پرندگان از رأی صواب تو مشورت خواهند و همیشه تو بیم از ایشان برداری چگونه خود محزون و اندوهگین هستی آنگاه مرغابی بمکانیکه جیفه در آنجا بود بپرید چون بآن سنگ برسید دید که از پرندگان هیچ نمانده و از آن جیفه نیز جز استخوان برجای نیست در حال نزد سنگ پشت بازگشت که او را از زوال دشمن آگاه کند پس بنزد سنگ پشت برسید از آنچه دیده بود آگاهش کرد و باو گفت همیخواهم بمکان خود بازگردم و روی دوستان بینم که خردمند از وطن خویش شکیبا نتواند بود پس سنگ پشت نیز با او برفت و در آنمکان چیزیکه سبب هراس و بیم باشد ندیدند مرغابی را چشم روشن شد و این دو بیت بخواند :
المنت الله که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم
در سایه ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم
پس از آن با سنگ پشت در آن جزیره جا گرفتند و در عیش و نوش و شادی و نشاط همی گذاردند که ناگاه قضا شاهین گرسنه ای را بسوی مرغابی براند و او را بچنگال گرفته بکشت چون اجلش در رسیده بود حذر کردن سودی نداد ولی سبب هلاکش غفلت از تسبیح بود گویند او بدینسان تسبیح گوید سبحان ربنا فیما قدر و دیر سبحان ربنا فیما اغنی وافقر ملک گفت ای شهرزاد ازین حکایت بزهد و پرهیزم بیفزودی اگر چیزی از حکایت وحشیان دانی حدیث کن شهرزاد گفته ای ملک
(حکایت روباه و گرگ)
بدانکه روباهی و گرگی بیکجا منزل گرفتند و دیرگاهی بسر بردند ولی گرگ بروباه ستم میکرد و روباه او را بمروت و مدارا اشارت مینمود و میگفت اگر تو ترک ستم نکنی و حق مرافقت بجا نیاوری بساهست که خدا آدمیزاد بر تو چیره کند که او را مکر و خدعه بسیار است و او پرنده از هوا و ماهی از دریا صید کند و سنگهای سخت را پاره پاره از کوه بریده بسوی شهرها برد تو انصاف پیشه کن و ستمگری بگذار تا عاقبت کار تو نیکو شود گرگ سخن او نپذیرفته و بدرشتی جواب داده گفت ترا بکارهای بزرگان کاری نباشد پس از آن طپانچه به روباه زد که بیخود بیفتاد چون بخود آمد بروی گرگ بخندید و از گفته خود عذر خواست و این ابیات بر خواند:
اگر آید ز دوستی گنهی
بگناهی نباید آزردن
ور زبان را بعذر بگشاید
باید آن عذر او پذیرفتن
زانکه نزدیک بخردان بتر است
عضو نا کردن از گنه کردن
چون گرگ ابیات بشنید عذر او بپذیرفت و گفت بعد از این سخنی که ترا سود ندهد مگو و آنچه ترا خشنود نکنه مشنو : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب یکصد و چهل و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت گرگ با روباه گفت سخنی که تو را سود ندهد مگو و چیزی که تو را خشنود نکند مشنو روباه گفت پند ترا شنیدم و اطاعت کردم و دیگر هرگز خلاف رضای تو نکنم که حکیمان گفته اند از چیز نا پرسیده جواب مگو و بجای دعوت نا کرده مرو و کاری را که سودمند نیست ترک کن و ستمکاران را پند مگو که پاداش پند تو ستم کنند چون گرگ سخن روباه بشنید در روی او بخندید ولی کینه او را بدل گرفت و گفت ناچار در هلاک این روبهک بکوشم و اما روباه بشکنجهای گرگ شکیبا بود و با خود میگفت هر ستمی را مکافات اندر است که گفته اند هر که ستم کند خسران برد و هر که نادان باشد پشیمان گردد و هر که بترسد بعافیت اندر است و انصاف شیوه اشراف است و آداب بهترین کسبها است پس رای صواب اینست که من با این ستمگر مدارا کنم که او بناچار در ورطه خواهد افتاد پس از آن روباه با گرگ گفت که چون بنده از گناه توبه کند خدا توبه او را بپذیرد و برو ببخشاید من بنده ضعیف از نادانی ترا پند گفتم اگر بدانی که از طپانچه تو بر من چه رفته به بیچارگی من خواهی بخشود و از آن طپانچه اگر چه بر من شکنجه ای سخت رسید ولی شکایت از آن ندارم زیرا که عاقبت ثمر آن خرسندی و شادی خواهد بود که گفته اند طپانچه مؤدت در آغاز تلخ و در انجام از عسل شیرین تر است گرگ گفت بر تو بخشودم و از خطای تو گذشتم ولی از سطوت من بر حذر باش و به بندگیم اعتراف کن روباه برو ستایش کرد و او را دعا گفت ولی پیوسته ازو هراس داشت تا اینکه روباه روزی بسوی انگورستانی رفت و در دیوار آن شکافی دید با خود گفت شک نیست که این شکاف سببی دارد و از او حذر کردن عین صواب است که گفته اند هر کس در زمین سوراخی بیند و ازو دوری نکند و پای خویشتن ازو نگاه ندارد خود سبب هلاک خویشتن خواهد شد و مشهور است که پارۀ مردمان صورت روباهی به انگورستان اندر بسازند و انگور بطبق نهاده در پیش او بگذارند تا روبهان او را دیده فریب خورند و به انگورستان در آمده در دام افتند من چنان میدانم که شکاف این دیوار نیز از راه کید باشد و گفته اند که حذر نیمه هشیاریست و حذر کردن من اینست که بدانسوی شکاف نظاره کنم شاید در پشت او بمهلکه بیافتم پس نرم نرم بدیوار نزدیک شد و ترسان ترسان از آن شکاف نظر کرد گودالی عمیق بدانجا دید که خداوند انگورستان از بهر صید وحشیان کنده و پرده نازک بر آن افکنده است در حال از آنجا پستر ایستاد و گفت حمد خدائی را که مرا بترسانید و بیم را سبب نجات من کرد و امید دارم که دشمن جان من گرگ پلید در آنجا بیفتد تا خود در آن انگورستان تنها و آسوده باشم پس از آن سر بجنبانید و بلند بخندید و در غایت طرب این ابیات بخواند
گر بدین دام اندر آن گرگ دغا را دیدمی
میوه شادی ز شاخ کامرانی چیدمی
سرنگون افکندمی او را میان دامگاه
گرد باغستان شادی زان سپس گردیدمی
خوشۀ خود خوردمی صد خوشه رغم دشمنان
بهر شکرانه بدیگر روبهان بخشیدمی
چون ابیات بانجام رسانید بسوی گرگ بشتابید چون بنزد گرگ رسید با او گفت که خدا کار بر تو آسان کرد و انگورستانی بی مشقت و رنج بدست آمد این نیست مگر از نیکبختی تو گوارا باد ترا این غنیمت و روزی بی مشقت گرگ گفت بدین صفت انگورستان چگونه دست دهد روباه گفت انگورستانی دیدم که خداوند آن مرده بود من بدانجا در شدم و میوههای گوناگون بدرختان دیدم گرگ سخن روباه قبول کرد و طبعش بجنبید در حال برخاسته بنزد شکاف دیوار بیامدند و روباه بایستاد و با گرگ گفت به انگورستان اندر شود پس گرگ روی نباغ آورده خواست که از شکاف دیوار قدم بدرون نهد در حال بگودال اندر افتاد روباه این بیت بر خواند
حرص است که جمله را بدام اندازد
اندر طلب مال حرام اندازد
پس از آن با طرب و نشاط این دو بیت بر خواند
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
در شاهراه دولت سرمد بتخت و بخت
با جام من بکام دل دوستان شدم
پس از آن بکنار گودال بر آمد دید که گرگ پشیمان و گریان است روباه نیز بگریست گرگ سر بر کرد و با روباه گفت آیا گریه ات از دلسوزیست روباه گفت به آنکس سوگند که ترا بدین گودال افکنده که گریستن من از دلسوزی نیست بلکه از برای زنده ماندن تو تا این زمانست و افسوس من از همینست که چرا تو پیش ازین بدینجا نیفتادی هرگاه پیش از آنکه من با تو ملاقات کردم تو بدینجا افتاده بودی هر آینه من براحت اندر بودم گرگ با او گفت ای به کردار برو و مادر مرا از این حادثه بیاگاهان شاید در خلاص من حیله کند روباه گفت تو از بسیاری طمع و حرص بدین گودال افتادی دیگر راه خلاص شدن نداری ای گرگ نادان نشنیده ای که در مثل گفته اند من لم یفکر فی العواقب لم یا من المعاطب گرگ با روباه گفت تو بمن محبت اظهار میکردی و بمودت من رغبت داشتی و از سطوت من به بیم اندر بودی اکنون تو بکردار بد من پاداش بد مده که هر که قادر گردد و بضعیفان ببخشد مزد او با پروردگار است چنانکه شاعر گفته است
چو قدرت دادت ایزد بر گنه کار
بعفوش بنده کن تا بنده گردد
که مجرم کشتۀ احوال خویش است
چو بوی عفو یابد زنده گردد
روباه گفت ای نادان ترین درندگان و احمق ترین وحشیان آیا ستمگری خود را فراموش کرده و کبر و احتشام خود یاد نداری که جانب یاران نگاه نداشتی و بزیر دستان نبخشودی و چگونه بند شاعر نشنوم که گفته است
پسندیده است بخشایش و لکن
منه بر ریش خلق آزار مرهم
ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
که این ظلم است بر فرزند آدم
گرگ گفت یا اباالحصین بگناهان گذشته مرا مگیر که بخشایش خصلت کریمانست و احسان بهترین ذخیره ها است و در این معنی شاعر گفته
کسان برخورند از جوانی و بخت
که بر زیردستان نگیرند سخت
و پیوسته گرگ به روباه تظلم میکرد و باو میگفت مرا از هلاک برهان روباه باو گفت ای حیله گر چشم از خلاص بدوز که این گرفتاری پاداش بد کرداری تست روباه این بگفت و بخندید و این دو بیت برخواند:
امروز بکش که میتوان کشت
کانش شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کماندار
دشمن که به تیر میتوان دوخت
پس گرک با روباه گفت ای بهترین درندگان من از تو گمان یاری داشتم و نمیپنداشتم که تو مرا بدین گودال اندر بگذاری پس سرشک از دیده روان ساخت و این بیت برخواند
چه شود گر بکرم مرحمتی فرمائی
گره از کار فرو بسته ما بگشائی
روباه گفت ای خصم نادان چونست که پس از آن همه تکبر و تجبر بتظلم و تذلل اندر شدی و من که صحبت ترا برگزیده بودم از بیم سطوت تو بود نه اینکه بدوستی تو رغبتی داشتم اکنون منت خدای را که بمحنت گرفتار شدی و بوزطه در افتادی مگر نشنیده آنچه شاعر گفته:
هر که آئین ظلم پیش نهاد
بند بر دست و پای خویش نهاد
چند روزی اگر سر افرازد
دهرش آخر زیا در اندازد
پس گرگ بروباه گفت ای جوان مرد وحشیان و ای بردبار درندگان با زبان دشمنی سخن مگو و با نظر خصومت نگاه مکن حق صحبت دیرین پاسدار پیش از آنکه هنگام مکافات در رسد برخیز و در خلاص من کوشش نما و ریسمانی پدید آورده یکسر آنرا بدرخت محکم ببند و سر دیگر را بمن بیاویز که من آنرا بگیرم شاید از این ورطه خلاص شوم که پس از خلاصی هر چه مال داشته باشم ترا دهم روباه گفت ترا محال است هرگز از من خلاص خود مخواه و سخن دراز مکن و بد کرداری های خویشتن بخاطر آر و کید و مکری را که از برای من در دل داشتی فراموش مکن هنوز کجاست که ترا سنگسار کنند بدانکه تو از این جهان بدرخواهی رفت و از این محنتکده ارتحال خواهی کرد و پس از هلاکت بدوزخ خواهی شتافت گرگ گفت یا اباالحصین کینه بدل مگیر و بدوستی بازگرد و بدانکه هر کس شخصی را از هلاک برهاند او را زنده کرده و هر کس کسی را زنده کند گویا تمامت خلق را زنده کرده است و پیروی فساد مکن که فساد را حکیمان ناخوش داشته اند و هیچ فساد از این بیشتر نیست که من بدین گودال اندر بمانم و مذاق مرگ بچشم و هلاک را بچشم خود بینم و حال آنکه تو بر خلاص من قادر باشی روباه گفت ای زشت روی درشت خوی من ترا در نیکوئی ظاهر و خباثت باطن به باز تشبیه کرده ام که با کبک حیله کرد گرگ گفت چون است حکایت باز و کبک روباه گفت روزی به انگورستان رفتم که از انگور آنجا بخورم بازی را دیدم که بر کبکی هجوم کرد و خواست که او را صید کند کبک بگریخت و به آشیانه خود رفته پنهان شد باز نیز از پی او برفت و او را آواز داد که ای نادان چون من ترا در بیابان گرسنه یافتم بر تو رحمت آوردم و از برای تو دانه برچیدم و اکنون حاضر آورده ام که تو آنرا بخوری ولی تو از من گریختی و سبب گریختن ترا ندانستم الحال بیرون بیا و دانه ای که از برای تو آورده ام بخور چون کبک از باز این بشنید براستی سخنش اعتماد کرد و از آشیانه بدر آمد در حال باز چنگال بر وی فرو برد و او را محکم گرفت کبک باو گفت این بود وفا و یاری تو همینست دانه ای که تو آنرا از برای من آورده بودی چرا با من دروغ گفتی امید دارم که آنچه از گوشت من بخوری خدا آنرا در شکم تو زهر کند چون باز کبک را بخورد پر و بال او بریخت و در حال بمرد پس از آن روباه با گرگ گفت هر که چاه از بهر برادران خود بکند بزودی در آن چاه افتد نخست تو با من کید کردی و حیله ساختی ولی در آخر خود گرفتار گشتی گرگ گفت این سخنان بگذار و این مثلها مزن و کارهای بد را که از من سرزده باز مگو همین بد حالی مرا بس است که بورطه در افتاده ام که دشمنانرا دل بمن میسوزد برخیز و حیلتی بساز که خلاص من در آن باشد مرا یاری کن که صدیق را از صدیق تحمل مشقت ضرور است و رنج بردن دوست در خلاصی دوست نزد خردمندان پسندیده است و گفته اند که دوست مهربان بهتر از برادر است هرگاه تو در خلاص من بکوشی و مرا از این ورطه خلاص کنی ترا از مال دنیا بی نیاز کنم و حیلتها و مکرهای غریبه بتو بیاموزم که از برکت آن حیلتها انگورستان های خوب پدیدآوری و از درختان میوه دار میوه های شیرین خوری روباه خندان خندان گفت عالمان چه نیکو گفته اند گرگ گفت عالمان چه گفته اند روباه گفت عالمان گفته اند که هر که جثه درشت و طبع خبیث دارد او از خرد بیگانه و دور است و ترا بدانسان می بینم که ایشان گفته اند زیرا که ای نادان آن سخن که گفتی صدیق را از صدیق تحمل باید راستست ولی تو عجب کم خردی که با آن همه خیانت که با من کردی خود را صدیق همی شماری و از اینکه گفتی حیلتها بمن بیاموزی که بوسیله آنها به انگورستان ها شوم سختم عجب آمد که اگر ترا حیلتی میبود پیش از آنکه بدیگری بیاموزی خویشتن را از هلاک خلاص میکردی و لکن تو مانند کسی هستی که بیمار باشد بیمار دیگر را معالجه کند گرگ سخنان روباه بشنید دانستکه از او نیکوئی برنیاید آنگاه بخویشتن بگریست و گفت تا اکنون بغفلت اندر بودم اگر خدا مرا از این مهلکه نجات دهد توبه کنم که ضعیف تر از خود را نیازارم و جامه پشمین پوشیده در کوهها جای گیرم و از درندگان کناره جویم و محتاجان را چیز دهم و از خشیت الهی پیوسته گریان باشم پس بگریست و بنالید چندانکه روباه را دل بروی بسوخت و از توبه کردن او فرحناک شد در حال برخاست و بر لب گودال بنشست و دم خود را بگودال فرو آویخت گرگ بر خاسته دم او را بر گرفت و بسوی خویشش کشید روباه نیز در گودال افتاد پس گرگ گفت چرا تو بر من رحم نمیکردی و چگونه در سر زنش و شماتت من مصر بودی و حال آنکه من یار تو بودم منت خدای را که تو نیز بورطه در افتادی و پاداش تو بر تو زود رسید که حکیمان گفته اند هر کس کسی را بخوردن شیر سگ سر زنش کند زود باشد که خود نیز شیر سگ بخورد پس از آن گرک این ابیات بر خواند
ای روبهک چرا ننشستی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی بدست خویش زند بر قفای خویش
ا دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکند از برای خویش
پس از آن با روباه گفت ناچار در کشتن تو شتاب کنم پیش از آنکه تو مرا کشته بینی روباه با خود گفت که من با این ستمکار در افتادم و ناچار هر حیله که دارم باید بکار برم که گفته اند اندوختن اشک چشم از برای روز محنت است اگر باین جفا پیشه حیله نکنم خود هلاک شوم :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور
پس روباه با گرگ گفت ای امیر در کشتن من شتاب مکن که پشیمان شوی و هرگاه مرا مهلت دهی و سخنی را که با تو خواهم گفت بنیوشی سلامت من و تو در آن خواهد بود و اگر در کشتن من بشتابی ترا سودی ندهد و هر دو در اینجا هلاک شویم گرگ گفت ای پلید حیله گر چیست آنکه سلامت من و تو در آنست و مهلت از بهر چه میخواهی روباه گفت قصد من این است که تو با من بدی نکنی و مرا پاداش نیکو دهی زیرا که من توبه ترا دیدم و از تو شنیدم که بر گذشته ها افسوس میخوردی و از کردارهای بد خویش پشیمان بودی و از آزردن یاران توبه میکردی شنیدم که عهد کردی اگر از این ورطه خلاص شوی دیگر انگور و میوه های شیرین نخوری و با پرهیز و تقوی باشی و ناخنها بگیری و دندانها بشکنی و جامه پشمین پوشیده تقرب پروردگار جوئی از سخنان تو مرا بر تو رحمت آمد با اینکه در هلاک تو کوشش داشتم چون توبه و عهد ترا شنیدم مرا فرض شد که ترا از این ورطه برهانم پس دم خود را بسوی تو آویختم که تو او را گرفته بیرون آئی ولی از آن توانائی و قدرت که ترا بود نتوانستی که بنرمی دم مرا گرفته از این ورطه خلاص یابی بلکه دم مرا چنان سخت کشیدی که گمان کردم روانم از تن بدر آمد و از آن جهت من و تو در مهلکه بیفتادیم و اکنون خلاص نتوانیم شد مگر بیک چیز که اگر تو او را از من قبول کنی هر دو خلاص یابیم ولیکن پس از رهایی از این ورطه باید تو بنذر خود وفا کنی تا من با تو یار شوم گرگ گفت چه چیز است آنچه اگر از تو قبول کنم رها شویم روباه گفت تو راست بایست و من بدوش تو بالا روم و برلب گودال نزدیک شوم و از اینجا بدر آیم و ریسمانی پدید آورده بر تو بیاویزم تا تو او را گرفته خلاص شوی گرگ گفت مرا بسخن تو اعتماد نیست که حکیمان به ناجوانمردان اعتماد کند فریب خواهد خورد و هر کس آزموده را بار دیگر بیازماید او را پشیمانی روی و درین معنی شاعر گفته:
تجربه کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
روباه گفت ظن بد در هر حال بد است و حسن ظن شیوۀ جوانمردان است سزاوار اینستکه رهایی را حیلت کنی که رهایی من و تو بهتر از آنست که هر دو هلاک شویم از ظن بد بازگرد از آنکه اگر تو بمن حسن ظن داشته باشی و بر سخن من اعتماد کنی یکی از این دو کار خواهد بود یا چیزی حاضر آورم که تو بر آن آویخته خلاص یابی و یا اینکه با تو مکر کنم و خود خلاص یافته ترا در اینجا بگذارم و این یکی محالست از آنکه من از مکافات نیرنگ خود آسوده نخواهم بود و بپاداش نیت خویش گرفتار خواهم شد که در مثال گفته اند الوفاء ملیح والغدر قبیح بهتر اینست که تو بر من اعتماد کنی که من بحادثات روزگار جاهل نیستم اکنون خلاصی را حیلتی ساز و دیر مکن که وقت از آن تنگتر است که سخن دراز کنیم گرگ گفت اگرچه بر تو اعتماد ندارم ولی این را دانستم که تو چون توبه مرا شنیدی قصد خلاص من کردی و اکنون من سخن ترا بپذیرم اگر مکری و کیدی ترا در نظر باشد همان نیرنک سبب هلاک تو خواهد بود پس گرک در میان گودال راست بایستاد و روباه بر دوش او رفت و مساوی لب چاه ایستاد آنگاه از دوش گرک بروی زمین جست و گرک گفت ای دوست مهربان از کار من غافل مباش و خلاصی مرا دیر مکن روباه بلند بخندید و گفت ای نادان مرا در دست تو گرفتار نکرد مگر مزاح کردن من با تو از آنکه چون توبه ترا بشنیدم فرحناک شدم و بطرب آمدم و رقص کردم و دم خود را بگودال در آویختم تو مرا بگودال اندر کشیدی ولی خدا مرا از دست تو و از این ورطه خلاص کرد الحال چگونه در هلاک تو نکوشم که تو از طایفه شیطان هستی و بدانکه دوش بخواب دیدم در عروسی تو همی رقصم خواب با معبران گفتم گفتند که تو در ورطه بیفتی و زود خلاص شوی و من دانستم که گرفتاری من در دست تو و خلاص یافتن تأویل خواب من بوده و ای نادان تو بدانکه من دشمن تو هستم و تو از کم خردی یاری از من همیجوئی و عالمان گفته اند که راحت مردم در مرک بدکارانست و پاک شدن زمین در هلاک ایشان و مرا بیم از اینست که اگر با تو وفا کنم بمحنتی گرفتار شوم که بیشتر از محنت مکر و کید باشد و گرنه در خلاص تو کوشیدمی چون گرک سخن روباه بشنید انگشت ندامت بدندان گرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب یکصد و پنجاهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون گرک انگشت ندامت بدندان گرفت و فروتنی آغاز کرد نیاز مندانه با روباه گفت شما طایفه روبهان شیرین زبان ترین وحشیان و خوش رو ترین جانوران هستید و مزاح را دوست میدارید و این سخنان تو میدانم که از روی مزاحست ولکن همه وقت مزاح نه نیکوست روباه گفت که مزاح را اندازه است که ظریفان از آن اندازه تجاوز نکنند تو گمان مکن پس از رهایی از دست چون تو ستمکار باز فریب ترا بخورم گرک گفت شایسته این است که تو در خلاص من بکوشی از آنکه میانۀ من و تو برادری و دوستی دیرین است و اگر تو مرا خلاص کنی من نیز ناگزیرم که ترا پاداش نیکو دهم روباه گفت حکیمان گفته اند : با بدان یار مشو که یار بد ترا نیز بد کند و با دروغگو برادری مکن که اگر از تو خوب بیند او را بپوشاند و اگر بد بیند آشکارش کند و حکیمان گفته اند هر چیزی را علاجی است بجز مرک که چاره ندارد و همه شکستها پیوند گیرد مگر شیشه که پیوند نپذیرد و هر چیز را دفع توان کردن مگر قضا را و اما اینکه گمان کرده ای که مرا مکافات نیکو خواهی داد من ترا در مکافات دادن به ماری تشبیه کرده ام که از مارگیر گریخت مردی او را دید که هراسان همی دود آنمرد پرسید چونست که هراسان و گریزان هستی مار گفت از مارگیر میگریزم اگر تو مرا خلاص دهی و در نزد خود پنهان داری ترا پاداش نیکو دهم آن مرد مار را بطمع مکافات نیکو بگرفت و در جیب گذاشت چون مارگیر بگذشت و بیم از مار برفت و خاطرش آسوده شد مرد با او گفت پاداش من چیست که ترا از آنچه بیم داشتی نجات دادم مار گفت بازگو که کدام عضو ترا بگزم تو میدانی که پاداش من همین است پس مار آن مرد را چنان بگزید که در حال آن مرد بمرد ای احمق حکایت تو با من همان حکایت مار و آن مرد است مگر تو گفتۀ شاعر نشنیده ای
نکوئی با بدان کردن چنان است
که بد کردن بجای نیک مردان
پس گرک با او گفت ای جانور فصیح و ای خداوند صوت ملیح تو مگر توانائی من ندانی و غلبه من بر مردمان نمیشناسی که من بقلعه ها هجوم آورم و انگورستانها ویران کنم تو از فرمان من بیرون مرو و با من چنان رفتار کن که مملوکان با خواجگان روباه گفت احمق نادان مرا از نادانی تو عجب آید که تو مرا بخدمت چنان فرمان میدهی که گویا از مملوکان تو هستم و لکن زود خواهی دید که سر و دندانت را با سنگها بشکنند پس از آن روباه در نزدیکی انگورستان بر تلی شد و خداوند انگورستان را آواز همی داد تا اینکه مردم حاضر آمدند روباه ایستاده بود که ایشان بکنار گودال برسیدند آنگاه روباه بگریخت صاحبان باغ گرک را در گودال بدیدند سنگهای بزرگ بر او ریختند و با سنگ و چوب و نیزه اش همی زدند تا او را بکشتند و بازگشتند روباه بسوی گودال باز آمد گرک را مرده یافت از غایت فرح دم همی جنبانید و این ابیات همی خواند
هزار شکر که از فر بخت وعون الله
حسود گشت نگونسار و نیست شد بد خواه
بسا کسان که تباهی دیگران میخواست
در این خیال سرانجام خویش کرد تباه
هر آنکه دام نهد خویشتن فتد در دام
هر آنکه چاه کند خویشتن کند در چاه
پس از آن روباه بی زحمت اغیار در انگورستان بسر برد و نیز حکایت کرده اند