هزار و یکشب/خارپشت و قمری
(حکایت خارپشت و قمری)
خارپشتی در کنار درختی مسکن گرفته بود و دو قمری نر و ماده نیز بر آن درخت آشیان داشتند و بفراز آن درخت بعیش و نوش میگذراندند خارپشت با خود گفت که قمریان از میوه درخت میخورند و مرا دست از آن کوتاه است ولیکن باید ناچار حیلتی سازم پس در پای درخت نزد کاشانه خود مسجدی بنا کرد و در آنجا تنها بعبادت مشغول شد پس قمری او را همه وقت در پرستش و نماز ایستاده یافت دلش باو مایل شد و باو گفت چند سال است که تو بدینسان هستی خارپشت گفت سی سالست که در عبادت بسر میبرم قمری گفت خوردن تو از کجاست گفت اگر چیزی از درخت افتد بآن قناعت کنم قمری گفت جامۀ تو چیست خارپشت گفت این خارهای درشت جامۀ منست قمری گفت چونست که این مکان بجاهای دیگر برگزیده ای خارپشت گفت در بیراهه منزل گرفته ام تا راه گم کردگان را براه دلالت کنم و جاهلان را علم بیاموزم قمری گفت من ترا بدین حالت نمیدانستم اکنون که ترا بدین حالت دیدم بتو مایل شدم و بصحبت تو مرا رغبت افتاد خارپشت گفت بیم از آن دارم که ترا کردار با گفتار یکی نباشد و مانند دهقان باشی که هنگام زرع در تخم پاشیدن کوتاهی کند و گوید که هنگام تخم پاشی گذشته اگر تخم پاشم مال ضایع خواهد شد و چون وقت درویدن آید و مردمان را بیند که خرمن همی اندوزند از آنچه فوت گشته پشیمان شود و از حزن و اندوه بمیرد قمری گفت مرا چه باید که از علایق دنیا خلاصی یابم و از خلایق بریده بپرستش پروردگار مشغول شوم خارپشت گفت توشۀ معاد آماده کن و بروزی قانع شو و بدنیا حریص مباش قمری گفت چگونه اینها مرا میسر آیند خارپشت گفت ترا ممکنست که از میوۀ این درخت بقدر کفایت یکساله خود برچینی و در پای درخت کاشانه ساخته میوه ها را در آنجا ذخیره کنی و خود نیز بطلب راه حق و پرستش پروردگار مشغول شوی قمری گفت خدا ترا پاداش نیکو دهد که آخرت را بیاد من آوردی و براه سدادم دلالت کردی آنگاه قمری با جفت خود میوه از درخت همی چیدند و بپای درختش همی ریختند تا اینکه بدرخت از میوه چیزی نماند خارپشت از پدید آمدن خورش فرحناک گشته میوه ها را در کاشانه خود جمع آورده و با خود گفت که قمریان هر وقت محتاج مؤنت شوند از من طلب مؤنت خواهند کرد و بزهد و پرهیز من اعتماد کرده بمن نزدیک خواهند آمد آنگاه من ایشان را صید کرده بخورم و این مکان خاص من شود و آنچه که میوه از درخت بیفتد مرا کفایت کند و اما قمریان چون میوه ها را چیده در پای درخت فرو ریختند از درخت بزیر آمدند خارپشت همه میوه ها بخانه خود گرد آورده بود ایشان اثری از میوه نیافته بخارپشت گفتند ای زاهد نکوکار و ای پند گوی امین از میوه پای درخت اثری نمانده خارپشت گفت شاید که بادش برده باشد ولی شما ملول نباشید هر آنکس که دندان دهد نان دهد خدا روزی خواران را روزی برساند پس خارپشت پیوسته ایشان را باین سخنان پند میگفت و بهمین حرفها زهد و پرهیز کاری آشکار میکرد تا اینکه ایشان برو اعتماد کرده فریب نیرنگ او را بخوردند و بخانه او در آمدند آنگاه خارپشت در خانه بگرفت و دندان در هم سودن آغاز کرد چون حیله آن پلیدک بقمریان آشکار گشت باو گفتند آن گفتار کجا و این کردار کجا این الیلة من البارحة مگر ندانسته ای مظلومان را پروردگار یارست زینهار از حیله و نیرنگ دور باش تا بر تو نرسد آنچه بحیلت گرانی رسید که با بازرگان مکر کردند خارپشت گفت حکایت حیلت گران و بازرگان چونست قمری گفت چنین گفته اند که بازرگانی در شهر سند مالی بسیار داشت وقتی بضاعت خریده بقصد شهر دیگر بار بست و از شهر بدر آمد دو مرد از حیلت گران نیز مالی برداشته با او برفتند و چنان باز نمودند که بازرگان هستند چون در منزل نخستین فرود آمدند هر دو تن در کید و مکر اتفاق کرده مال بازرگان را بکلی بگرفتند پس از آن هر یک از ایشان از برای دیگری در اندیشه مکر افتاد و با خود گفت اگر با رفیق خود مکر توانستم کرد بدانسان که با بازرگان کردم مرا عیش تمام خواهد بود پس هر یک از ایشان طعام گرفته بزهرش بیالودند و بیکدیگر بخوراندند و هر دو هلاک شدند و بازرگان در جستجوی ایشان بود چون ایشان را کشته یافت دانست که باو حیله کردند و پاداش بد کرداری ایشان بخودشان باز گشته پس بازرگان سالم بماند و مال خود و مال ایشان را جمع آورده براه خویش رفت – چون شهر زاد قصه بانجام رسانید ملک شهرباز گفت ای شهر زاد مرا از آنچه غافل بودم آگاه کردی اگر از این مثلها میدانی باز گو شهرزاد گفت شنیده ام که :