هزار و یکشب/بوزینه و دزد
(حکایت بوزینه و دزد)
مردی بوزینه ای داشت و آن مرد دزد بود هیچ وقت به بازار نمیرفت مگر اینکه با سودهای گران باز میگشت اتفاقاً مردی بقچه ای از جامهای دوخته بدوش گرفته از بهر فروختن همی گردانید ساعتی به بازار اندر بگردید مشتری نیافت و از بهر راحت در جایی بنشست مرد دزد که بوزینه داشت باو بر خورد و دید که از بهر راحت نشسته آنگاه بوزینه در پیش روی او ببازی بداشت و او را بتماشای بوزینه مشغول کرد و بقچه جامه ازو بدزدید و بوزینه را بر داشته برفت در مکانی خلوت بقچه بگشود و جامهای دوخته را بدید پس آنها را ببقچه دیگر بگذاشت و به بازار دیگر برد مشتریان بر او گرد آمدند با ایشان شرط کرد که بقچه نگشایند مردی آن بقچه را بقیمتی سبک بهمان شرط بخرید و بنزد زن خود برد زنش گفت این چیست مرد گفت بقچه جامه ای گرانبهاست که ارزانش خریده ام و گرانش خواهم فروخت زن گفت ای نادان چنین متاع را بقیمت ارزان نفروشند مگر اینکه دزدیده باشند مگر تو ندانی که اگر کسی چیزی را بخرد و بعیان نبیند خطا خواهد کرد و مثل او مثل مرد جولا است مرد گفت چگونه بوده است حکایت جولا - زن گفت مردی بوده است جولا که پیوسته کار میکرد و روزی بمشقت میخورد اتفاقاً مردی توانگر بهمسایگی او سفره بنهاد و مردمان ضیافت بخواند جولا نیز بضیافت او حاضر آمد دید که هر کس جامه فاخر دارد خوردنیهای لذیذ و گوناگون به پیش او میآورند و میزبان او را بزرک میشمارد جولا گفت اگر من این پیشه بگذارم و پیشه دیگر پیش گیرم و مزد بیش ستانم هر آینه مالی فراوان جمع آورم و جامة فاخر بخرم و بدین سبب رتبت من بلند گردد و در چشم مردمان بزرک شوم پس از آن به بازیگرانی که بمجلس حاضر بودند بنگریست دید که بجائی بلند فراز نشسته از آنجا خود را بزمین میاندازند و بی آسیبی و مضرت از زمین چست برخاسته و سیم بی شمار از مردمان میگیرند جولا گفت ناچار من نیز چنین کاری کنم پس برخاسته بآن جای بلند برآمد و خود را از آن جای بلند بزمین انداخت در حال گردنش بشکست و هلاک شد من این مثل برای این بگفتم تا حرص و طمع بر تو چیره نشود و کاری نکنی که ترا نشاید شوهر آن زن گفت چنان نیست که هر دانشمند بسبب علم و دانش از آن علم و دانش از آسیب دهر سالم بماند و هر نادان از جهل بمحنت گرفتار شود من بسی مارگیری را که بفنون مارگیری آگاه بوده اند دیده ام که مار ایشان را گزیده و کشته و پاره ای کسان دیده ام که از فنون مارگیری بی خبر بوده اند و بمار ظفر یافته اند الغرض آن مرد بزن خود مخالفت کرد بقچه را بخرید و بهمین عادت بضاعتهای دزدیده بقیمت پست میخرید تا اینکه بتهمتی در دست شحنه گرفتار گشت و هلاک شد و نیز شنیده ام که :