هزار و یکشب/حاکم بامرالله و مهماندارش
(حکایت حاکم بامر الله و مهماندارش)
و از جمله حکایتها اینست که الحاکم بامر الله روزی از روز ها با خادمان خود سواره میرفت بباغی بگذشت و در آنجا مردی را دید که خادمان و غلامان برو گرد آمده اند خلیفه از ایشان آب بخواست خلیفه را آب دادند پس از آن گفت تمنای من از خلیفه اینست مرا بنوازد و درین باغ فرود آید خلیفه با خادمان خود گفت در آن باغ فرود آمدند آنمرد یکصد بساط و یکصد بستر و یکصد متکا و یکصد طبق میوه و یکصد ظرف حلوا و یک صد ظرف شربتهای مسکر حاضر آورد خلیفه الحاکم بامر الله ازین کار شگفت ماند و باو گفت ای مرد مگر تو آمدن ما را دانسته بودی که اینها را از برای ما مهیا کردی آنمرد گفت لا والله ایها الخلیفه آمدن شما را نمیدانستم و من مردی ام بازرگان و از جمله رعیتهای تو هستم ولکن صد زن دارم چون خلیفه مرا بفرود آمدن درین مکان بنواخت من به نزد هر یکی از ایشان رسول فرستاده چاشت خواستم هر یکی از ایشان یک فرشی از فرشهای خویشتن و یکظرف خوردنی و نوشیدنی از جمله خوردنی ها و نوشیدنی های خویشتن بفرستادند از آنکه هر یکی از ایشان هر روز بهنگام چاشت یک طبق میوه و یک طبق حلوا و ظرفی طعام و ظرفی شراب از برای من بفرستند و همه روزها چاشت من همینست آنگاه خلیفه الحاکم بامر الله شکر خدایتعالی بجا آورد و گفت منت خدایرا که از رعیتهای من کسی را چندان مرفه الحال کرده که خلیفه را با سپاه او بی اینکه تدار کی فراهم آورد مهمان تواند کرد پس از آن فرمود که آنچه که در بیت المال در آنسال درم سکه دار جمع آورده اند بدو دهند و سوار نشد تا اینکه مال حاضر آوردند و بار بدادند هفتصد و سه هزار درم بود پس خلیفه بآن مرد گفت اینها را از برای خود صرف کن که ترا مروت و جوانمردی بیش از اینهاست پس از آن خلیفه سوار گشته بازگشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست