هزار و یکشب/انوشیروان و دختر دهاتی
(حکایت انوشیروان و دختر دهاتی)
و از جمله حکایتها اینست که ملک عادل انوشیروان از برای نخجیر سوار شد و در پی آهو از لشکر جدا ماند در آنهنگام که او از پی نخجیر همیرفت دهکده پدیدار شد و او را تشنگی غالب بود روی بدان دهکده کرد بدرخانه ای ایستاده از خانگیان آب بخواست در حال دخترکی بدرآمد چون او را بدید بخانه بازگشت و از برای ملک یک نی شکر بفشرد و او را بآب بیامیخت و بقدحی گذاشته چیزی معطر شبیه خاک بمیان قدح بریخت پس از آن قدح را بملک بداد ملک به قدح نظاره کرده درو چیزی دید که شبیه خاکست پس ملک از آن آب کم کم بخورد تا اینکه آب قدح تمام شد پس از آن با دخترک گفت خوب گوارا بود اگر این خاک نمیداشت از اینکه اینخاک او را ناصاف کرده بود دخترک گفت ای مهمان عزیر من بعمد او را ناصاف کردم ملک گفت از بهرچه این کار کردی دخترک گفت من دیدم که تشنگی بر تو چیره گشته اگر این شبیه خاک درو نبودی تو او را بیکدفعه مینوشیدی و ترا ضرر میرساند ملک عادل نوشیروان از سخن آندخترک و بسیاری عقل و جودت ذهن او خیره ماند و باو گفت این شکر از چند نی فشردی دخترک گفت این همه از یک نی فشردم انوشیروان را عجب آمد و صورت خراج آن دهکده بخواست خراج آن دهکده را اندکی یافت در دل بگرفت که چون بسمت مملکت بازگردد بخراج دهکده بیفزاید و با خود گفت در دهکده ای که از یک نی چندین آب فشرده شود چگونه خراج آن باین قلت خواهد بود پس از آن ملک بنخجیر گاه رفت و هنگام شام بازگشته بدرهمان خانه بگذشت و آب بخواست همان دخترک بدرآمد ملک را بشناخت و بخانه بازگشت که از بهر او آب بیاورد آمدنش دیر کشید انوشیروان شتاب کرد چون دختر بیامد باو گفت از بهر چه دیر کردی . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب سیصد و هشتاد و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت انوشیرزان باو گفت از بهرچه دیر کردی دخترک گفت که از یک نی بقدر حاجت شکر برنیامد ناچار سه چهار نی فشردم باز بقدر شیره ای که از یک نی بر آمده بود از آنها نیامد انوشیران گفت این واقعه را سبب چیست دخترک گفت نبت سلطان دگرگون گشته گفت این را از کجا دانستی گفت از پیشنیان شنیده ام که چون نیت سلطان بقومی دگرگون شود برکت از آن قوم برود پس انوشیروان بخندید و آنچه را که در دل گرفته بود از دل بدر آورد و دخترک را بخویشتن تزویج کرد