هزار و یکشب/آموزگار کم عقل
(حکایت آموزگار کم عقل)
و از جمله حکایتها اینست که یکی از فضلا گفته است که در دبستان اطفال آموزگاری دیدم خوش صورت و پاک جامه بسوی او برفتم او بر پای خاست و مرا نزد خود بنشاند من با او در قرائت و نحو و شعر و لغت سخن گفتم دیدم که او در همه کامل است پس من با او دیر گاهی معاشرت کردم و هر روز یک گونه کمال از و ظاهر میشد من با خود میگفتم که چندین دانش و ادب از معلم اطفال عجب است که همه کس بنادانی معلم اطفال اتفاق کرده اند پس از آن چند روزی ازو مفارقت کردم روزی بقصد زیارت او رفتم دبستان را در بسته یافتم از همسایه های او حالت او را جویان گشتم گفتند کسی از و مرده من با خود گفتم مرا فرض است که او را تعزیت بگویم پس بدر خانه او بیامدم و در بگوفتم کنیز کی بدر آمده مرا بدرون برد او را دیدم تنها نشسته و دستارچه عزا بسر بسته است من با و گفتم عظم الله اجرک این راهیست که همه کس در رفتن آن ناچار است ترا باید که درین مصیبت شکیبا شوی پس با و گفتم کیست آنکه مرده گفت او عزیز ترین مردمان بود بر من گفتم شاید پدر تو بوده گفت لا والله گفتم مادر تو بوده گفت لا والله گفتم شاید برادر تو بوده گفت لا والله گفتم یکی از پیوندان تو خواهد بود گفت لا والله گفتم او را با تو چه نسبت است گفت او معشوقه من بود من با خود گفتم این نخستین نشانه کم خردیست پس از آن باو گفتم زنان بسیارند از و نکوتر و بهتری پیدا میشود گفت من او را ندیده بودم تا بدانم که از و نیکوتر کیست من با خود گفتم این نشانه دومین حماقت است پس با و گفتم چگونه کسی را که ندیدی برو عاشق شدی گفت ای برادر بـدانـکـه روزی من بر در خانه نشسته بودم مردی از راه بگذشت و این شعر بخواند
یا ام عمرو جزاک الله مکرمة | ردی علی فوادی اینما کانا |
و چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصدم برآمد
گفت ایملک جوانبخت آنمرد معلم گفت چون آنمرد راه گذر آن شعر را بخواند من با خود گفتم اگر این ام عمرو در جهان بی نظیر نبود شاعران از بهر او مدحت نمیگفتند پس من بدین سبب باو مفتون شدم چون دو روز دیگر بگذشت همان مرد از در خانه عبور کرد و او این ابیات بخواند
لقد ذهب الحمار بام عمرو | فلا لا رجعت و الحمار |
من دانستم که ام عمرو مرده است از برای او محزون شدم و اکنون سه روز است که بعزای او نشسته ام چون من قلت عقل او را دیدم او را گذاشته بمنزل خود باز گشتم