نظامی (هفت پیکر)/چون به تثلیث مشتری و زحل
ظاهر
چون به تثلیث مشتری و زحل | شاه انجم ز حوت شد به حمل | |||||
سبزه خضر وش جوانی یافت | چشمهی آب زندگانی یافت | |||||
ناف هر چشمه رود نیلی شد | هر سبیلی به سلسبیلی شد | |||||
مشک برگشت خاک عودی پوش | نافه خر گشت باد نافه فروش | |||||
اعتدال هوای نوروزی | راست رو شد به عالم افروزی | |||||
باد نوروزی از قباله نو | با ریاحین نهاد جان به گرو | |||||
رستنی سر برون زد از دل خاک | زنگ خورشید گشت از آینه پاک | |||||
شبنم از دامن اثیر نشست | گرمی اندام زمهریر شکست | |||||
برف کافوری از گریوه کوه | رود را زاب دیده داد شکوه | |||||
سبزه گوهر زدود بینش را | داد سرسبزی آفرینش را | |||||
نرگستر به چشم خواب آلود | هر کرا چشم بود خواب ربود | |||||
باد صبح از نسیم نافه گشای | بر سواد بنفشه غالیه سای | |||||
سرو کز سایه بادبانه زده | جعد شمشاد را به شانه زده | |||||
چشم نیلوفر از شکنجهی خواب | جان در انداخته به قلعهی آب | |||||
غنچههای نو از شکوفه شاخ | کرده للوا چو برگ لاله فراخ | |||||
سوسن از بهر تاج نرگس مست | شوشه زر نهاده بر کف دست | |||||
از شمایل شمامههای بهار | بیقیامت ستاره کرده نثار | |||||
شنبلید سرشک در دیده | زعفران خورده باز خندیده | |||||
کاتب الوحی گل به آب حیات | بر شقایق به خون نوشته برات | |||||
برگ نسرین به گوهر آمودن | شاخ سوسن به توتیا سودن | |||||
جعد بر جعد بسته مرزنگوش | دیلم آسا فکنده بر سر دوش | |||||
گشته هم برگ و هم گیا راضی | این به مقراضه آن به مقراضی | |||||
سنبل از خوشهای مشگ انگیز | برقرنفل گشاده عطسهی تیز | |||||
داده خیری به شرط هم عهدی | یاسمن را خط ولیعهدی | |||||
بوی سیسنبر از حرارت خویش | عقرب چرخ را گداخته نیش | |||||
غنچه با چشم گاو چشم به ناز | مرغ با گوش پیلگوش به راز | |||||
گل کافور بوی مشک نسیم | چون بناگوش یار در زر و سیم | |||||
مشک بید از درخت عود نشان | گاه کافور و گاه مشک فشان | |||||
ارغوان و سمن برابر دید | رایتی برکشیده سرخ و سپید | |||||
ز آفت بید برگ بادخزان | شاخ پر برگ بید دست گزان | |||||
گل کمر بسته در شهنشاهی | خاک چون باد در هوا خواهی | |||||
بلبل آواز برکشیده چو کوس | همه شب تا به وقت بانگ خروس | |||||
سرخ گل را به سبز میدانی | پنج نوبت زنان به سلطانی | |||||
برسر سرو بانگ فاختگان | چون طرب رود دلنواختگان | |||||
نای قمری به ناله سحری | خنده برده ز کام کبک دری | |||||
بانگ دراج بر حوالی کشت | کرده تقطیع بیتهای بهشت | |||||
زند باف از بهشت نامه زند | در شب آورد و خواند حرفی چند | |||||
عندلیب از نوای تیز آهنگ | گشته باریک چون بریشم چنگ | |||||
باغ چون لوح نقشبند شده | مرغ و ماهی نشاطمند شده | |||||
شاه بهرام در چنین روزی | کرد شاهانه مجلس افروزی | |||||
از نمودار هفت گنبد خویش | گنبدی ز آسمان فراخته بیش | |||||
چاربندی رسید پیکی چست | راه شش طاق هفت گنبد جست | |||||
چون درآمد در آن بهشتی کاخ | شد دلش چون در بهشت فراخ | |||||
کرد بر خسروآفرین دراز | کافرین کرده بود برد نماز | |||||
گفت باز از نگارخانه چین | جوش لشگر گرفت روی زمین | |||||
ماند پیمان شاه را فغفور | شد دگر ره ز نیک عهدی دور | |||||
چینیان را وفا نباشد و عهد | زهرناک اندرون و بیرون شهد | |||||
لشگری تیغ برکشیده به اوج | تا به جیحون رسیده موج به موج | |||||
سیلی آمد گرفت صحرائی | هر نهنگی درو چو دریائی | |||||
گر شه این شغل را بدارد پاس | چینیان خون ما خورند به طاس | |||||
شه چو از فتنه یافت آگاهی | در بلا دید عافیت خواهی | |||||
پیشتر زانکه در سرآید دام | دامن از می کشید و دست از جام | |||||
رای آن زد که از کفایت و رای | خصم را چون به سر درارد پای | |||||
جز به گنج و سپه ندید پناه | کالت نصرت است گنج و سپاه | |||||
چون سپه باز جست پنج ندید | چون به گنجینه رفت گنج ندید | |||||
هم تهی دید گنج آکنده | هم سلیح و سپه پراکنده | |||||
ماند عاجز چو شیر بی دندان | طوق زنجیر و مملکت زندان | |||||
شه شنیدم که داشت دستوری | ناخدا ترسی از خدا دوری | |||||
نام خود کرده زان جریده که خواست | راست روشن ولی نه روشن و راست | |||||
روشن و راستیش بس باریک | راستی کوژ و روشنی تاریک | |||||
داده شه را به نام نیک غرور | واو ز تعلیق نیکنامی دور | |||||
تا وزارت به حکم نرسی بود | در وزارت خدای ترسی بود | |||||
راست روشن چو زو وزارت برد | راستیها و روشنیها مرد | |||||
شه چو مشغول شد به نوش و به ناز | او به بیداد کرد دست دراز | |||||
فتنه میساخت مصلحت میسوخت | ملک میجست و مال میاندوخت | |||||
نایب شاه را به زر و به زیب | داد بر کیمیای فتنه فریب | |||||
گفت خلق آرزو طلب شدهاند | شوخ و گستاخ و بیادب شدهاند | |||||
نعمت ما ز راه سیریشان | داده در کار ما دلیریشان | |||||
گر نمالیمشان به رأی و به هوش | ملک را چشم بد بمالد گوش | |||||
مردمانی بدند و بد گهرند | یوسفانی ز گرگ و سگ بترند | |||||
گرگ را گرگ بند باید کرد | رقص روباه چند باید کرد | |||||
خاکیانی که زاده ز میند | ددگانی به صورت آدمیند | |||||
ددگان بر وفا نظر ننهند | حکم را جز به تیغ سرننهند | |||||
خوانده باشی ز درس غمزدگان | که سیاوش چه دید از ددگان | |||||
جاه جمشید خوار چون کردند | سر دارا به دار چون کردند | |||||
مالشان حوضه است و ایشان سیر | گندد آب را به حوض ماند دیر | |||||
آب کز خاک تیرهفش گردد | هم به تدبیر خاک خوش گردد | |||||
شاه اگر مست خصم هشیارست | شحنه گر خفته دزد بیدارست | |||||
چون سیاست زیاد شاه شود | پادشاهی برو تباه شود | |||||
از شهی کو سیاست انگیزد | دشمن و دیو هر دو بگریزد | |||||
دیو باشد رعیت گستاخ | چون گذاری نهند پای فراخ | |||||
جهد آن کن که از سیاست خویش | نشکنی رونق ریاست خویش | |||||
نفریبی به آشنائی کس | کس خود تیغ خودشناسی و بس | |||||
شه به امید ماست باده پرست | من قلم دارم و تو تیغ به دست | |||||
از تو قهر آید و زمن تدبیر | هر که گویم گرفتنی است بگیر | |||||
محتشم را به مال مالش کن | بیدرم را به خون سگالش کن | |||||
نیک و بد هر دو هست بر تو حلال | از بدان جان ستان ز نیکان مال | |||||
خوار کن خلق را به جاه و به چیز | تا بمانی به چشم خلق عزیز | |||||
چون رعیت زبون و خوار بود | ملک پیوسته برقرار بود | |||||
نایب شه ز روی سرمستی | کرد با او به جور همدستی | |||||
به جفائی که او نمودش راه | جور میکرد بر رعیت شاه | |||||
تا به حدی که خواری از حد برد | هیچکس را به هیچ کس نشمرد | |||||
در ستمکارگی پی افشردند | میگرفتند و خانه میبردند | |||||
در ده و شهر جز نفیر نبود | سخنی جز گرفت و گیر نبود | |||||
تا در آن مملک به اندک سال | هیچکس را نه ملک ماند و نه مال | |||||
همه را راست روشن از کم و بیش | راست و روشن ستد به رشوت خویش | |||||
از زر و گوهر و غلام و کنیز | در ولایت نماند کس را چیز | |||||
اوفتاد از کمی نه از بیشی | محتشمتر کسی به درویشی | |||||
خانهداران ز جور خانه بران | خانه خویش مانده بر دگران | |||||
شهری و لشگری ز جان بستوه | همه آواره گشته کوه به کوه | |||||
در نواحی نه گاو ماند و نه کشت | دخل را کس فذالکی ننوشت | |||||
چون ولایت خراب شد حالی | دخل شاه از خزانه شد خالی | |||||
جز وزیری که خانه بودش و گنج | حاصل کس نبود جز غم و رنج | |||||
شاه را چون به ساز کردن جنگ | گنج و لشگر نبود شد دلتنگ | |||||
منهیان را یکان یکان به درست | یک به یک حال آن خرابی جست | |||||
کس ز بیم وزیر عالم سوز | آنچه شب رفت و انگفت به روز | |||||
هرکسی عذری از دروغ انگیخت | کاین تهی دست گشت و آن بگریخت | |||||
بر زمین هیچ دخل و دانه نماند | لاجرم گنج در خزانه نماند | |||||
شد ز بی مکسبی و بی مالی | ملک شه از مدیان خالی | |||||
شه چو شفقت برد فراز آیند | بر عملهای خویش باز آیند | |||||
شاه را آن بهانه سیر نکرد | لیک بی وقت جنگ شیر نکرد | |||||
از بد گنبد جفا پیشه | کرد چندانکه باید اندیشه | |||||
ره به سامان کار خویش نبرد | جهد خود با زمانه پیش نبرد |