نظامی (هفت پیکر)/چونکه روز دوشنبه آمد شاه
ظاهر
چونکه روز دوشنبه آمد شاه | چتر سرسبز برکشید به ماه | |||||
شد برافروخته چو سبز چراغ | سبز در سبز چون فرشته باغ | |||||
رخت را سوی سبز گنبد برد | دل به شادی و خرمی بسپرد | |||||
چون برین سبزه زمردوار | باغ انجم فشاند برگ بهار | |||||
زان خردمند سرو سبز آرنگ | خواست تا از شکر گشاید تنگ | |||||
پری آنگه که برده بود نماز | بر سلیمان گشاد پرده راز | |||||
گفت کایجان ما به جان تو شاد | همه جانها فدای جان تو باد | |||||
خانه دولتست خرگاهت | تاج و تخت آستان درگاهت | |||||
تاج را سربلندی از سر تست | بخت را پایگاهی از در تست | |||||
گوهرت عقد مملکت را تاج | همه عالم به درگهت محتاج | |||||
چون دعا گفت بر سریر بلند | برگشاد از عقیق چشمه قند | |||||
گفت شخصی عزیز بود به روم | خوب و خوشدل چو انگبین در موم | |||||
هرچه باید در آدمی ز هنر | داشت آن جمله نیکوی بر سر | |||||
با چنان خوبی و خردمندی | بود میلش به پاک پیوندی | |||||
مردمان در نظر نشاندندش | بشر پرهیزگار خواندندش | |||||
میخرامید روزی از سر ناز | در رهی خالی از نشیب و فراز | |||||
بر رهش عشق ترکتازی کرد | فتنه با عقل دستیازی کرد | |||||
پیکری دید در لفافه خام | چون در ابر سیاه ماه تمام | |||||
فارغ از بشر میگذشت به راه | باد ناگه ربود برقع ماه | |||||
فتنه را باد رهنمون آمد | ماه از ابر سیه برون آمد | |||||
بشر کان دید سست شد پایش | تیر یک زخمه دوخت برجایش | |||||
صورتی دید کز کرشمه مست | آنچنان صدهزار توبه شکست | |||||
خرمنی گل ولی به قامت سرو | شسته روئی ولی به خون تذرو | |||||
خواب غمزش به سحر کاری خویش | بسته خواب هزار عاشق بیش | |||||
لب چو برگ گلی که تر باشد | برگ آن گل پر از شکر باشد | |||||
چشم چون نرگسی که خفته بود | فتنه در خواب او نهفته بود | |||||
عکس رویش به زیر زلف به تاب | چون حواصل به زیر پر عقاب | |||||
خالی از زلف عنبر افشانتر | چشمی از خال نامسلمانتر | |||||
با چنان زلف و خال دیده فریب | هیچ دل را نبود جای شکیب | |||||
آمد از بشر بیخود آوازی | چون ز طفلی که بر گرد گازی | |||||
ماه تنها خرام از آن آواز | بند برقع بهم کشید فراز | |||||
پی تعجیل برگرفت به پیش | کرده خونی چنان به گردن خویش | |||||
بشر چون باز کرد دیده ز خواب | خانه بر رفته دید و خانه خراب | |||||
گفت اگر بر پیش روم نه رواست | ور شکیبا شوم شکیب کجاست | |||||
چاره کام هم شکیبائیست | هرچه زین درگذشت رسوائیست | |||||
شهوتی گر مرا ز راه ببرد | مردم آخر ز غم نخواهم کرد | |||||
ترک شهوت نشان دین باشد | شرط پرهیزگاری این باشد | |||||
به که محمل برون برم زین کوی | سوی بینالمقدس آرم روی | |||||
تا خدائی که خیر و شر داند | بر من این کار سهل گرداند | |||||
رفت از آنجا و برگ راه بساخت | به زیارتگه مقدس تاخت | |||||
در خداوند خود گریخت ز بیم | کرد خود را به حکم او تسلیم | |||||
تا چنان داردش ز دیو نگاه | که بدو فتنه را نباشد راه | |||||
چون بسی سجده زد بران سر خاک | بازگشت از حریم خانه پاک | |||||
بود همسفرهای دران راهش | نیک خواهی به طبع بدخواهش | |||||
نکتهگیری به کار نکته شگفت | بر حدیثی هزار نکته گرفت | |||||
بشر با او چو نیک و بد گفتی | او بهر نکتهای برآشفتی | |||||
کاین چنین باید آن چنان شاید | کس زبان بر گزاف نگشاید | |||||
بشر گوینده را ز خاموشی | داده بد داروی فراموشی | |||||
گفت نام تو چیست تا دانم | پس ازینت به نام خود خوانم | |||||
پاسخش داد و گفت نام رهی | بشر شد تا تو خود چه نام نهی | |||||
گفت بشری تو ننگ آدمیان | من ملیخا امام عالمیان | |||||
هرچه در آسمان و در زمیست | وآنچه در عقل و رای آدمیست | |||||
همه دانم به عقل خویش تمام | واگهی دارم از حلال و حرام | |||||
یک تنم بهتر از دوازده تن | یک فنی بوده در دوازده فن | |||||
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود | هرچه هستند زیر چرخ کبود | |||||
اصل هریک شناختم به درست | کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست | |||||
از فلک نیز و آنچه هست در او | آگهم نارسیده دست بر او | |||||
در هر اطراف کاوفتد خطری | دانم آنرا به تیزتر نظری | |||||
گر رسد پادشاهیی به زوال | پیش از آن دانمش به پنجه سال | |||||
ور درآید به دانه کم بیشی | من به سالی خبر دهم پیشی | |||||
نبض و قاروره را چنان دانم | کافت تب ز تن بگردانم | |||||
چون به افسون در آتش آرم نعل | کهربا را کنم به گوهر لعل | |||||
سنگ از اکسیر من گهر گردد | خاک در دست من به زر گردد | |||||
باد سحری چو بردمم ز دهن | مار پیسه کنم ز پیسه رسن | |||||
کان هر گنج کافرید خدای | منم آن گنج را طلسم گشای | |||||
هرچه پرسند از آسمان و زمین | هم از آن آگهی دهم هم ازین | |||||
نیست در هیچ دانش آبادی | فحل و داناتر از من استادی | |||||
چون ازین برشمرد لافی چند | خیره شد بشر از آن گزافی چند | |||||
ابری از کوه بردمید سیاه | چون ملیخا در ابر کرد نگاه | |||||
گفت کابری سیه چراست چو قیر | وابر دیگر سپید رنگ چو شیر | |||||
بشر گفتا که حکم یزدانی | این چنین پر کند تو خود دانی | |||||
گفت ازین بگذر این بهانه بود | تیر باید که بر نشانه بود | |||||
ابر تیره دخان محترقست | بر چنین نکته عقل متفقست | |||||
وابر کو شیرگون و در فامست | در مزاجش رطوبتی خامست | |||||
جست بادی ز بادهای نهفت | باز بنگر که بوالفضول چه گفت | |||||
گفت برگو که بادجنبان چیست | خیره چون گاو و خر نباید زیست | |||||
گفت بشر اینهم از قضای خداست | هیچ بی حکم او نگردد راست | |||||
گفت در دست حکمت آر عنان | چند گوئی حدیث پیر زنان | |||||
اصل باد از هوا بود به یقین | که بجنباندش به خار زمین | |||||
دید کوهی بلند و گفت این کوه | از دگرها چرا بود به شکوه | |||||
گفت بشر ایزدیست این پیوند | که یکی پست و دیگریست بلند | |||||
گفت بازم ز حجت افکندی | نقش تا چند بر قلم بندی | |||||
ابر چون سیل هولناک آرد | کوه را سیل در مغاک آرد | |||||
وانکه تیغش بر اوج دارد میل | دورتر باشد از گذرگه سیل | |||||
بشر بانگی بر او زد از سر هوش | گفت با حکم کردگار مکوش | |||||
من نه کز سر کار بیخبرم | در همه علمی از تو بیشترم | |||||
لیک علت به خود نشاید گفت | ره بپندار خود نباید رفت | |||||
ما که در پرده ره نمیدانیم | نقش بیرون پرده میخوانیم | |||||
پی غلط راندن اجتهادی نیست | بر غلط خواندن اعتمادی نیست | |||||
ترسم این پرده چون براندازند | با غلط خواندگان غلط بازند | |||||
به که با این درخت عالی شاخ | نشود دست هرکسی گستاخ | |||||
این عزیمت که بشر بر وی خواند | هم دران دیو بوالفضولی ماند | |||||
روزکی چند میشدند بهم | وانفضولی نکرد یک مو کم | |||||
در بیابان گرم و بیآبی | مغزشان تافته ز بیخوابی | |||||
میدویدند با نفیر و خروش | تا رسیدند از آن زمین به جوش | |||||
به درختی سطبر و عالی شاخ | سبز و پاکیزه و بلند و فراخ | |||||
سبزه در زیر او چو سبز حریر | دیده از دیدنش نشاط پذیر | |||||
آکنیده خمی سفال درو | آبیالحق خوش و زلال درو | |||||
چون که دید آن فضول آب زلال | همچو ریحان تر میان سفال | |||||
گفت با بشر کای خجسته رفیق | باز پرسم بگو که از چه طریق | |||||
این سفالین خم گشاده دهان | تا به لب هست زیر خاک نهان | |||||
وآب این خم بگو که تا به کجاست | کوه پایه نه گرد او صحراست | |||||
گفت بشر از برای مزد کسی | کرده باشد که کردهاند بسی | |||||
تا نگردد به صدمهای به دو نیم | در زمین آکنیدهاند ز بیم | |||||
گفت تا پاسخ تو زین نمطست | هرچه گوئی و گفتهای غلطست | |||||
آری آری کسی ز بهر کسی | کشد آبی به دوش هر نفسی | |||||
خاصه در وادیی که از تف و تاب | صد در صد درو نیابی آب | |||||
این وطنگاه دامیارانست | جای صیاد و صید کارانست | |||||
آب این خم که در نشاختهاند | از پی دام صید ساختهاند | |||||
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور | در بیابان خورند طعمه شور | |||||
تشنه گردند و قصد آب کنند | سوی این آبخور شتاب کنند | |||||
مرد صیاد راه بسته بود | با کمان در کمین نشسته بود | |||||
بزند صید را به خوردن آب | کند از صید زخم خورده کباب | |||||
بندها را چنین گشای گره | تا نیوشنده بر تو گوید زه | |||||
بشر گفت ای نهفته گوی جهان | هرکسی را عقیدهایست نهان | |||||
من و تو زآنچه در نهان داریم | به همه کس ظن آنچنان داریم | |||||
بد میندیش گفتمت پیشی | عاقبت بد کند بداندیشی | |||||
چون بران آب سفره بگشادند | نان بخوردند و آب در دادند | |||||
آبیالحق به تشنگان در خورد | روشن و خوشگوار و صافی و سرد | |||||
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز | که از آنسو ترکنشین برخیز | |||||
تا در این آب خوشگوار شوم | شویم اندام و بیغبار شوم | |||||
از عرقهای شور تن فرسای | چرک بر من نشسته سر تا پای | |||||
چرک تن را ز تن فرو شویم | پاک و پاکیزه سوی ره پویم | |||||
وانگه این خم به سنگ پاره کنم | صید را از گزند چاره کنم | |||||
بشر گفت ای سلیم دل برخیز | در چنین خم مباش رنگآمیز | |||||
آب او خورده با دلانگیزی | چرک تن را چرا در او ریزی | |||||
هرکه آبی خورد که بنوازد | در وی آب دهن نیندازد | |||||
سرکه نتوان بر آینه سودن | صافیی را به درد آلودن | |||||
تا دگر تشنه چون به تاب رسد | زآب نوشین او به آب رسد | |||||
مرد بد رأی گفت او نشنید | گوهر زشت خویش کرد پدید | |||||
جامه بر کند و جمله بر هم بست | خویشتن گرد کرد و در خم جست | |||||
چون درون شد نه خم که چاهی بود | تا بن چه دراز راهی بود | |||||
با اجل زیرکی به کار نشد | جان بسی کند و رستگار نشد | |||||
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد | عاقبت غرقه شد در آب افتاد | |||||
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب | از پی آب کرده دیده پرآب | |||||
گفت باز این حرام زاده خام | کرد بر من سلام خویش حرام | |||||
ترسم این چرگن نمونه خصال | آرد آلودگی به آب زلال | |||||
آب را چرک او کند به درنگ | وانگهی در سفال دارد سنگ | |||||
این بداندیشی از بدان آید | نه ز پاکان و بخردان آید | |||||
هیچکس را چنین رفیق مباد | این چنین سفله جز غریق مباد | |||||
چون درین گفتگوی زد نفسی | مرد نامد برین گذشت بسی | |||||
سوی خم شد به جستجوی رفیق | واگهی نه که خواجه گشت غریق | |||||
غرقهای دید جان او شده گم | سر چون خم نهاده بر سر خم | |||||
طرفه در ماند کاین چه شاید بود | چوبی از شاخ آن درخت ربود | |||||
هم به بالای نیزهای کم و بیش | ساده کردش به چنگ و ناخن خویش | |||||
چون مساحت گران دریائی | زد در آن خم به آب پیمائی | |||||
خم رها کن که دید چاهی ژرف | سر به آجر بر آوریده شگرف | |||||
نیمه خم نهاده بر سر او | تا دده کم شود شناور او | |||||
برکشید آن غریق را به شتاب | در چه خاک بردش از چه آب | |||||
چون در انباشتش به خاک و به سنگ | بر سرینش نشست با دل تنگ | |||||
گفت کان گربزی ورایت کو | وان درفش گره گشایت کو | |||||
وانهمه دعویت به چارهگری | با دد و دیو و آدمی و پری | |||||
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند | غیب را سر در آورم به کمند | |||||
کو شد آن دعوی دوازده فن | وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن | |||||
وان نمودن که بنگرم پیشی | کارها را به چابک اندیشی | |||||
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش | چون ندیدی به دور بینی خویش | |||||
وانکه ما را بر آنچنان آبی | فصلها گفته شد ز هر بابی | |||||
فصل ما گر به هم شماری داشت | آن نگفتیم کاصل کاری داشت | |||||
هرچه در آب آن خم افکندیم | آتش اندر خم خود آگندیم | |||||
نقش آن کارگه دگرگون بود | از حساب من و تو بیرون بود | |||||
تا فلک رشته را گره دادست | بر سر رشته کس نیفتادست | |||||
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم | هردو ز اندیشه غلط گفتیم | |||||
تو بدان غرقهای و من رستم | که تو شاکر نهای و من هستم | |||||
تو که دام بهایمش خواندی | چون بهایم به دام درماندی | |||||
من به نیکی بدو گمان بردم | نیک من نیک بود و جان بردم | |||||
این سخن گفت و از زمین برخاست | رخت او باز جست از چپ و راست | |||||
رفت و برداشت یک به یک سلبش | دق مصری عمامه قصبش | |||||
چونکه مهر از نورد بازگشاد | کیسهای زان میان به زیر افتاد | |||||
زر مصری درو هزار درست | زان کهن سکهها که بود نخست | |||||
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت | همچنان سر به مهر خود بگذاشت | |||||
گفت شرط آن بود که جامه او | با زر و زینت و عمامه او | |||||
جمله در بندم و نگهدارم | به کسی کاهل اوست بسپارم | |||||
باز پرسم سرای او به کجاست | برسانم به آنکه اهل سراست | |||||
چون زمن نامد استعانت او | نکنم غدر در امانت او | |||||
گر من آنها کنم که او کردست | هم از آنها خورم که او خوردست | |||||
همچنان آن نورد را در بست | چونکه در بسته شد گرفت به دست | |||||
رهروی در گرفت و راه نوشت | سوی شهر آمد از کرانه دشت | |||||
چون درآسود یک دو روز به شهر | داد ز خواب و خورد خود را بهر | |||||
آن عمامه به هر کسی بنمود | که خداوند این که شاید بود | |||||
زاد مردی عمامه را بشناخت | گفت لختی رهت بباید تاخت | |||||
در فلان کوی چندمین خانه | هست کاخی بلند و شاهانه | |||||
در بزن کان در آستانه اوست | بیگمان شو که خانه خانه اوست | |||||
بشر با جامه و عمامه و زر | سوی آن خانه شد که یافت خبر | |||||
در زد آمد شکر لبی دلبند | باز کرد آن در رواق بلند | |||||
گفت کاری و حاجتی بنمای | تا بر آرم چنانکه باشد رای | |||||
بشر گفتا بضاعتی دارم | بانوی خانه کو که بسپارم | |||||
گر درون آمدن به خانه رواست | تا درآیم سخن بگویم راست | |||||
که ملیخای آسمان فرهنگ | از زمانه چو ریو دید و چه رنگ | |||||
زن درون بردش از برون سرای | بر کنار بساط کردش جای | |||||
خویشتن روی کرد زیر نقاب | گفت برگو سخن که هست صواب | |||||
بشر هر قصهای که بود تمام | گفت با ماهروی سیم اندام | |||||
آن به هم صحبتی رسیدن او | در هنرها سخن شنیدن او | |||||
وان برآشفتش چو بد مستان | دعوی انگیختن به هر دستان | |||||
وان به هر چیز بدگمان بودن | خوبیی را به زشتی آلودن | |||||
وان چه از بهر دیگران کندن | خویشتن را دران چه افکندن | |||||
وان شدن چون محیط موج زنش | عاقبت ماندن آب در دهنش | |||||
چون فرو گفت هرچه دید همه | وآنچه زان بیوفا شنید همه | |||||
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد | جای او خاک خانه جای تو باد | |||||
جیفهای کاب شسته بودش پاک | در سپردم به گنج خانه خاک | |||||
رخت او هرچه بود در بستم | واینک اینک گرفته در دستم | |||||
جامه و زر نهاد حالی پیش | کرد روشن درست کاری خویش | |||||
زن زنی بود کاردان و شگرف | آن ورق باز خواند حرف به حرف | |||||
ساعتی زان سخن پریشان گشت | آبی از چشم ریخت و زآب گذشت | |||||
پاسخش داد کای همیون رای | نیک مردی ز بندگان خدای | |||||
آفرین بر حلال زادگیت | بر لطیفی و رو گشادگیت | |||||
که کند هرگز این جوانمردی | که تو در حق بی کسان کردی | |||||
نیک مردی نه آن بود که کسی | ببرد انگبینی از مگسی | |||||
نیکمرد آن رود که در کارش | رخنه نارد فریب دینارش | |||||
شد ملیخا و تن به خاک سپرد | جان به جائی که لایق آمد برد | |||||
آنچه گفتی ز بد پسندان بود | راست گفتی هزار چندان بود | |||||
بود کارش همه ستمگاری | بیوفائی و مردم آزاری | |||||
کرد بسیار جور بر زن و مرد | بر چنانی چنین بود درخورد | |||||
به عقیدت جهود کینه سرشت | مار نیرنگ و اژدهای کنشت | |||||
سالها شد که من برنجم ازو | جز بدی هیچ بر نسنجم ازو | |||||
من به بالین نرم او خفته | او به من بر دروغها گفته | |||||
من ز بادش سپر فکنده چو میغ | او کشیده چو برق بر من تیغ | |||||
چون خدا دفع کردش از سر من | رفت غوغای محنت از در من | |||||
گر بد ار نیک بود روی نهفت | از پس مرده بد نشاید گفت | |||||
پای او از میانه بیرون شد | حال پیوند ما دگرگون شد | |||||
تو از آنجا که مرد کار منی | به زناشوئی اختیار منی | |||||
مایه و ملک هست و ستر و جمال | به ازین کی رسد به جفت حلال | |||||
به نکاحی که آن خدا فرمود | کار ما را فراهم آور زود | |||||
من به جفتی ترا پسندیدم | که جوانمردی ترا دیدم | |||||
تو به من گر ارادتی داری | تا کنم دعوی پرستاری | |||||
قصه شد گفته حسب حال اینست | مال دارم بسی جمال اینست | |||||
وانگهی برقع از قمر برداشت | مهر خشک از عقیقتر برداشت | |||||
بشر چون خوبی و جمالش دید | فتنه چشم و سحر خالش دید | |||||
آن پریچهره بود کاول روز | دیده بودش چنان جهان افروز | |||||
نعرهای زد چنانکه رفت از هوش | حلقه در گوش یار حلقه به گوش | |||||
چون چنان دید نوش لب بشتافت | بوی خوش کرد و جان او دریافت | |||||
هوش رفته چو هوش یافته شد | سرش از تاب شرم تافته شد | |||||
گفت اگر شیفتم ز عشق پری | تا به دیوانگی گمان نبری | |||||
گر بود دیو دیده افتاده | من پری دیدم ای پریزاده | |||||
وین که بینی نه مهر امروزست | دیر باشد که در من این سوزست | |||||
که فلان روز در فلان ره تنگ | برقعت را ربود باد از چنگ | |||||
من ترا دیدم و ز دست شدم | می وصلت نخورده مست شدم | |||||
سوختم در غم نهانی تو | رفت جانم ز مهربانی تو | |||||
گرچه یک دم نرفتی از یادم | با کسی راز خویش نگشادم | |||||
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای | رفتم و در گریختم به خدای | |||||
تا خدایم به فضل و رحمت خویش | آورید آنچه شرط باشد پیش | |||||
چون نکردم طمع چو بوالهوسان | در حریم جمال و مال کسان | |||||
دولتی کو جمال و مالم داد | نز حرام اینک از حلالم داد | |||||
زن چو از رغبت وی آگه شد | رغبتش زآنچه بد یکی ده شد | |||||
بشر کان حور پیکرش بنواخت | رفت بیرون و کار خویش بساخت | |||||
گشت با او به شرط کاوین جفت | نعمتی یافت شکر نعمت گفت | |||||
با پریچهره کام دل میراند | بر خود افسون چشم بد میخواند | |||||
از جهودی رهاند شاهی را | دور کرد از کسوف ماهی را | |||||
از پرندش غیار زردی شست | برگ سوسن ز شنبلیدش رست | |||||
چون ندید از بهشتیان دورش | جامه سبز دوخت چون حورش | |||||
سبزپوشی به از علامت زرد | سبزی آمد به سرو بن در خورد | |||||
رنگ سبزی صلاح کشته بود | سبزی آرایش فرشته بود | |||||
جان به سبزی گراید از همه چیز | چشم روشن به سبزه گردد نیز | |||||
رستنی را به سبزی آهنگست | همه سر سبزیی بدین رنگست | |||||
قصه چون گفت ماه بزم آرای | شه در آغوش خویش کردش جای |