نظامی (هفت پیکر)/چونکه خواننده خواند نامه تمام
ظاهر
چونکه خواننده خواند نامه تمام | جوش آتش برآمد از بهرام | |||||
باز خود را به صد توانائی | داد چون زیرکان شکیبائی | |||||
با چنان گرمیی نکرد شتاب | بعد از اندیشه باز داد جواب | |||||
کانچه در نامه کاتبان راندند | گوش کردم چو نامه بر خواندند | |||||
گرچه کاتب نبوده چابک دست | پند گوینده را عیاری هست | |||||
آنچه بر گفته شد ز رای بلند | میپسندم که هست جای پسند | |||||
من که در پیش من چه خاک و چه سیم | سر فرو ناورم به هفت اقلیم | |||||
لیک ملکی که ماندم از پدران | عیب باشد که هست با دگران | |||||
گر پدر دعوی خدائی کرد | من خدا دوستم خرد پرورد | |||||
هست بسیار فرق در رگ و پوست | از خدا دوست تا خدائی دوست | |||||
من به جرم نکرده معذورم | کز بزهکاری پدر دورم | |||||
پدرم دیگر است و من دگرم | کان اگر سنگ بود من گهرم | |||||
صبح روشن ز شب پدید آید | لعل صافی ز سنگ میزاید | |||||
نتوان بر پدر گوائی داد | که خداتان از او رهائی داد | |||||
گر بدی کرد چون به نیکی خفت | از پس مرده بد نباید گفت | |||||
هرکجا عقل پیش رو باشد | بد بد گو ز بد شنو باشد | |||||
هرکه او در سرشت بد گهرست | گفتنش بد شنیدنش بترست | |||||
بگذرید از جنایت پدرم | بگذارید از آنچه بیخبرم | |||||
من اگر چشم بدنگیرد راه | عذر خواهم از آنچ رفت گناه | |||||
پیش از این گر چو غافلان خفتم | اینک اینک به ترک آن گفتم | |||||
مقبلی را که بخت یار بود | خفتنش تا به وقت کار بود | |||||
به که با خواب دیده نستیزد | خسبد اما به وقت برخیزد | |||||
خواب من گرچه بود خوابی سخت | از سرم هم نبود خالی بخت | |||||
کرد بیدار بختیم یاری | دادم از خواب سخت بیداری | |||||
بعد ازین روی در بهی دارم | دل ز هر غفلتی تهی دارم | |||||
نکنم بیخودی و خودکامی | چون شدم پخته کی کنم خامی | |||||
مصلحان را نظر نواز شوم | مصلحت را به پیش باز شوم | |||||
در خطای کسی نظر نکنم | طمع مال و قصد سر نکنم | |||||
از گناه گذشته نارم یاد | با نمودار وقت باشم شاد | |||||
باشما آن کنم که باید کرد | وز شما آن خورم که شاید خورد | |||||
ناورم رخنه در خزینه کس | دل دشمن کنم هزینه و بس | |||||
نیک رای از درم نباشد دور | بد و بد رای را کنم مهجور | |||||
جز به نیکان نظر نیفروزم | از بدآموز بدنیاموزم | |||||
دور دارم ز داوری آزرم | آن کنم کز خدای دارم شرم | |||||
زن و فرزند و ملک و مال همه | بر من ایمنتر از شبان و رمه | |||||
نان کس را به زور نگشایم | بلکه نانش به نانبر افزایم | |||||
نبرد دیو آرزوم از راه | آرزو را گرو کنم به گناه | |||||
ننمایم به چشم بیننده | آنچه نپسندد آفریننده | |||||
چون شه این گفت ورایها شد راست | پیرتر موبد از میان برخاست | |||||
گفت ما را تو از خداوندی | هم خرد بخش و هم خردمندی | |||||
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت | خردش بر نگین دل بنوشت | |||||
سر تو زیبی که سروری همه را | سر شبان هم تو شایی این رمه را | |||||
تاجداری سزای گوهر تست | تاج با ماست لیک بر سر تست | |||||
زند گشتاسبی به جز تو که خواند | زندهدار کیان به جز تو که ماند | |||||
زند گشتاسبی به جز تو که خواند | زندهدارکیان به جز تو که ماند | |||||
تخمه بهمنی و دارائی | ازتو میپاید آشکارائی | |||||
میوه نو توئی سیامک را | یادگار اردشیر بابک را | |||||
تا کیومرث از سریر و کلاه | میرود نسبت تو شاه به شاه | |||||
ملک با تو به اختیاری نیست | در جهان جز تو تاجداری نیست | |||||
موبدان گر نوند و گر کهنند | همه از یک زبان در این سخنند | |||||
لیک ما بندگان در این بندیم | که گرفتار عهد و سوگندیم | |||||
با نشینندهای که دارد تخت | دست عهدی شدست ما را سخت | |||||
که نخواهیم تاج بیسر او | بر نتابیم چهره از در او | |||||
حجتی باید استوار کنون | کارد آن عهد را ز عهده برون | |||||
تا در آیین خود خجل نشویم | نشکند عهد و تنگدل نشویم | |||||
شاه بهرام کاین جواب شنید | پاسخی دادشان چنانکه سزید | |||||
گفت عذر از شما روا نبود | عاقل آن به که بی وفا نبود | |||||
این مخالف که تخت گیر شماست | طفل من شد اگرچه پیر شماست | |||||
تاجش از سر چنان به زیر آرم | که یکی موی ازو نیازارم | |||||
گرچه موقوف نیست شاهی من | بر مدارا و عذر خواهی من | |||||
شاهم و شاهزاده تا جمشید | ملک میراث من سیاه و سپید | |||||
تاج و تخت آلتست و شاهی نه | آلتی خواه باش و خواهی نه | |||||
هرکه شد تاجدار و تختنشین | تاج او آسمان و تخت زمین | |||||
تخت جمشید و تاج افریدون | هردو دایم نماند تا اکنون | |||||
هرکرا مایه بود سر به فراخت | از پی خویش تاج و تختی ساخت | |||||
من که بر تاج و تخت ره دانم | تیغ دارم به تیغ بستانم | |||||
جای من گر گرفت غداری | عنکبوتی تنید بر غاری | |||||
اژدهائی رسید بر در غار | وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟ | |||||
مور کی جنس جبرئیل بود | پشه کی مرد پای پیل بود | |||||
گور چندان زند ترانه دلیر | که ننالند سپید مهره شیر | |||||
نزد خورشید خاصه برج حمل | این چنین صد چراغ را چه محل | |||||
خر که با بالغان زبون گردد | چون به طفلان رسد حرون گردد | |||||
من به سختی به خانه دگران | خانه من به دست خانه بران | |||||
خورش خصم شهد یا شکر است | خورد من یا دلست یا جگر است | |||||
تیغ و دشنه به از جگر خوردن | دشنه بر ناف و تیغ برگردن | |||||
همه ملک عجم خزانه من | در عرب مانده خیلخانه من | |||||
گاه منذر فرستدم خوانی | گاه نعمان فدا کند جانی | |||||
نان دهانم بدین کلهداری | نان خورانم بدان گنه کاری | |||||
من چو شیر جوان ولایت گیر | جای من کی رسد به روبه پیر | |||||
کی منم کی برد مخالف تاج | جز به کیزاده کی دهند خراج | |||||
هست جای کیان سزای کیان | جز کیان را مباد جای کیان | |||||
شاه مائیم و دیگران رهیند | ما پریم آن دیگر کسان تهیند | |||||
شاه باید که لشگر انگیزد | از سواری چه گرد برخیزد | |||||
می که پیر مغان ز دست نهاد | جز به پور مغان نشاید داد | |||||
نیک دانید کان چه میگویم | راست کاری و راستی جویم | |||||
لیک از راه نیک پیمانی | نز سر سرکشی و سلطانی | |||||
آن کنم من که وفق رای شماست | رای من جستن رضای شماست | |||||
وانکه گفتید حجتی باید | که بدو عهد بسته بگشاید | |||||
حجت آنست کز میان دو شیر | بهره آنرا بود که هست دلیر | |||||
بامدادان دو شیر غرنده | خورشی در شکم نیاکنده | |||||
وحشی تیز چنگ خشمآلود | کز دم آتشین برآرد دود | |||||
شیر دار آورد به میدانگاه | گرد بر گرد صف کشند سپاه | |||||
تاج شاهان ز سر به زیر نهند | در میان دو شرزه شیر نهند | |||||
هرکه تاج از دو شیر بستاند | خلقش آنروز تاجور داند | |||||
چون سخن گفته شد به رفق و به راز | سخن دلفریب طبع نواز | |||||
نامه را مهر خود نهاد بر او | شرح و بسطی تمام داد بر او | |||||
به پرستندگان خویش سپرد | تا برندش چنانکه باید برد | |||||
شهپرستان که مهر شه دیدند | وان سخنهای نغز بشنیدند | |||||
بازگشتند سوی خانه خویش | صورت شاه نو نهاده به پیش | |||||
گشته هریک ز مهربانی او | عاشق فر خسروانی او | |||||
همه گفتند شاه بهرامست | که ملک گوهر و ملک نامست | |||||
نتوان برخلاف او بودن | آفتابی به گل بر اندودن | |||||
تند شیریست آن نبرده سوار | کاژدها را کند به تیر شکار | |||||
چون شود تند شیر پنجه گشای | هیچکس پیش او ندارد پای | |||||
بستاند سریر و تاج به زور | سروران را برد به پای ستور | |||||
به که گرمی در او نیاموزیم | آتش کشته بر نیفروزیم | |||||
قصه شیر و برگرفتن تاج | به چنین شرط نیست او محتاج | |||||
لیکن این شیر حجتی است بزرگ | کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ | |||||
سوی درگه شدند جمله ز راه | باز گفتند شرط شاه به شاه | |||||
نامه خواندند و حال بنمودند | یک سخن بر شنوده نفزودند | |||||
پیر تخت آزمای تاجپرست | تاج بنهاد و زیر تخت نشست | |||||
گفت ازان تاج و تخت بیزارم | که ازو جان به شیر بسپارم | |||||
به که زنده شوم ز تخت به زیر | تا شوم کشته در میان دو شیر | |||||
مرد زیرک کجا دلیر خورد | طعمهای کز دهان شیر خورد | |||||
وارث مملکت به تیغ و به جام | هیچکس نیست جز ملک بهرام | |||||
وارث ملک را دهید سریر | صاحب افسر جوان بهست که پیر | |||||
من ازین شغل درکشیدم دست | نیستم شاه لیک شاهپرست | |||||
پاسخ آراستند ناموران | کای سر خسروان و تاجسران | |||||
شرط ما با تو در خداوندی | نیست الا بدین خردمندی | |||||
چون به فرمان ما شدی بر تخت | هم به فرمان ما رها کن رخت | |||||
نیست بازی ز شیر بردن تاج | تا چه شب بازی آورد شب داج | |||||
شرط او را به جای خویش آریم | شیر بندیم و تاج پیش آریم | |||||
گر بترسد سریر عاج تراست | ور شود کشته نیز تاج تراست | |||||
گر شود چیر و تاج بردارد | وز ولایت خراج بردارد | |||||
در خور تخت و آفرین باشد | لیک هیهات اگر چنین باشد | |||||
ختم قصه بر این شد آخر کار | کانچه شرطست نگذرد ز قرار | |||||
روز فردا چو در شمار آید | شاه با شیر در شکار آید |