نظامی (هفت پیکر)/چونکه بهرام شد نشاط پرست
ظاهر
چونکه بهرام شد نشاطپرست | دیده در نقش هفت پیکر بست | |||||
روز شنبه ز دیر شماسی | خیمه زد در سواد عباسی | |||||
سوی گنبد سرای غالیه فام | پیش بانوی هند شد به سلام | |||||
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد | عود سازی و عطرسازی کرد | |||||
چون برافشاند شب به سنت شاه | بر حریر سپید مشک سیاه | |||||
شاه ازان نوبهار کشمیری | خواست بوئی چو باد شبگیری | |||||
تا ز درج گهر گشاید قند | گویدش مادگانه لفظی چند | |||||
زان فسانه که لب پر آب کند | مست را آرزوی خواب کند | |||||
آهوی ترک چشم هندو زاد | نافه مشک را گره بگشاد | |||||
گفت از اول که پنج نوبت شاه | باد بالای چار بالش ماه | |||||
تا جهان ممکنست جانش باد | همه سرها بر آستانش باد | |||||
هرچه خواهد که آورد در چنگ | دولتش را در آن مباد درنگ | |||||
چون دعا ختم کرد برد سجود | برگشاد از شکر گوارش عود | |||||
گفت و از شرم در زمین میدید | آنچه زان کس نگفت و کس نشنید | |||||
که شنیدم به خردی از خویشان | خردهکاران و چابکاندیشان | |||||
که ز کدبانوان قصر بهشت | بود زاهد زنی لطیف سرشت | |||||
آمدی در سرای ما هر ماه | سر به سر کسوتش حریر سیاه | |||||
بازجستند کز چه ترس و چه بیم | در سوادی تو ای سبیکه سیم | |||||
به که ما را به قصه یار شوی | وین سیه را سپید کار شوی | |||||
بازگوئی ز نیک خواهی خویش | معنی آیت سیاهی خویش | |||||
زن چو از راستی ندید گزیر | گفت کاحوال این سیاه حریر | |||||
چونکه ناگفته باز نگذارید | گویم ارزان که باورم دارید | |||||
من کنیز فلان ملک بودم | که ازو گرچه مرد خوشنودم | |||||
ملکی بود کامگار و بزرگ | ایمنی داده میش را با گرگ | |||||
رنجها دیده باز کوشیده | وز تظلم سیاه پوشیده | |||||
فلک از طالع خروشانش | خوانده شاه سیاه پوشانش | |||||
داشت اول ز جنس پیرایه | سرخ و زردی عجب گرانمایه | |||||
چون گل باغ بود مهمان دوست | خنده میزد چو سرخ گل در پوست | |||||
میهمانخانهای مهیا داشت | کزثری روی در ثریا داشت | |||||
خوان نهاده بساط گسترده | خادمانی به لطف پرورده | |||||
هرکه آمد لگام گیر شدند | به خودش میهمان پذیر شدند | |||||
چون به ترتیب خوان نهادندش | در خور پایه نزل دادندش | |||||
شاه پرسید ازو حکایت خویش | هم ز غربت هم از ولایت خویش | |||||
آن مسافر هران شگفت که دید | شاه را قصه کرد و شاه شنید | |||||
همه عمرش بران قرار گذشت | تا نشد عمرش از قرار نگشت | |||||
مدتی گشت ناپدید از ما | سر چو سیمرغ درکشید از ما | |||||
چون بر این قصه برگذشت بسی | زو چو عنقانشان نداد کسی | |||||
ناگهان روزی از عنایت بخت | آمد آن تاجدار بر سر تخت | |||||
از قبا و کلاه و پیرهنش | پای تا سر سیاه بود تنش | |||||
تا جهان داشت تیزهوشی کرد | بیمصیبت سیاه پوشی کرد | |||||
در سیاهی چو آب حیوان زیست | کس نگفتش که این سیاهی چیست | |||||
شبی از مشفقی و دلداری | کردم آن قبله را پرستاری | |||||
بر کنارم نهاد پای به مهر | گله میکرد از اختران سپهر | |||||
کاسمان بین چه ترکتازی کرد | با چو من خسروی چه بازی کرد | |||||
از سواد ارم برید مرا | در سواد قلم کشید مرا | |||||
کس نپرسید کان سواد کجاست | بر سر سیمت این سواد چراست | |||||
پاسخ شاه را سگالیدم | روی در پای شاه مالیدم | |||||
گفتم ای دستگیر غمخواران | بهترین همه جهانداران | |||||
بر زمین یاریی کرا باشد | کاسمان را به تیشه بتراشد | |||||
باز پرسیدن حدیث نهفت | هم تو دانی و هم توانی گفت | |||||
صاحب من مرا چو محرم یافت | لعل را سفت و نافه را بشکافت | |||||
گفت چون من در این جهانداری | خو گرفتم به میهمانداری | |||||
از بد و نیک هرکرا دیدم | سرگذشتی که داشت پرسیدم | |||||
روزی آمد غریبی از سر راه | کفش و دستار و جامه هرسه سیاه | |||||
نزل او چون به شرط فرمودم | خواندم و حشمتش بیفزودم | |||||
گفتم ای من نخوانده نامه تو | سیه از بهر چیست جامه تو | |||||
گفت بگذار از این سخن بگذر | که ز سیمرغ کس نداد خبر | |||||
گفتمش بازگو بهانه مگیر | خبرم ده ز قیروان و ز قیر | |||||
گفت باید که داریم معذور | کارزوئیست این ز گفتن دور | |||||
زین سیاهی خبر ندارد کس | مگر آن کاین سیاه دارد و بس | |||||
کردمش لابهای پنهانی | من عراقی و او خراسانی | |||||
با وی از هیچ لابه در نگرفت | پرده از روی کار بر نگرفت | |||||
چون زحد رفت خواستاری من | شرمش آمد ز بیقراری من | |||||
گفت شهریست در ولایت چین | شهری آراسته چو خلد برین | |||||
نام آن شهر شهر مدهوشان | تعزیت خانه سیه پوشان | |||||
مردمانی همه به صورت ماه | همه چون ماه در پرند سیاه | |||||
هرکرا زان شهر بادهنوش کند | آن سوادش سیاهپوش کند | |||||
آنچه در سر نبشت آن سلبست | گرچه ناخوانده قصهای عجبست | |||||
گر به خون گردنم بخواهی سفت | بیشتر زین سخن نخواهم گفت | |||||
این سخن گفت و رخت بر خر بست | آرزوی مرا در اندر بست | |||||
چون بران داستان غنود سرم | داستان گوی دور شد ز برم | |||||
قصه گو رفت و قصه ناپیدا | بیم آن بد که من شوم شیدا | |||||
چند ازین قصه جستجو کردم | بیدق از هر سوئی فرو کردم | |||||
بیش از آن کرده بود فرزین بند | که بر آن قلعه بر شوم به کمند | |||||
دادم اندیشه را به صبر فریب | تا شکیبد دلم نداد شکیب | |||||
چند پرسیدم آشکار و نهفت | این خبر کس چنانکه بود نگفت | |||||
عاقبت مملکت رها کردم | خویشی از خانه پادشا کردم | |||||
بردم از جامه و جواهر و گنج | آنچه ز اندیشه باز دارد رنج | |||||
نام آن شهر باز پرسیدم | رفتم وآنچه خواستم دیدم | |||||
شهری آراسته چو باغ ارم | هریک از مشک برکشیده علم | |||||
پیکر هریکی سپید چو شیر | همه در جامه سیاه چو قیر | |||||
در سرائی فرو نهادم رخت | بر نهادم ز جامه تخت به تخت | |||||
جستم احوال شهر تا یک سال | کس خبر وا نداد ازآن احوال | |||||
چون نظر ساختم ز هر بابی | دیدم آزاده مرد قصابی | |||||
خوب روی و لطیف و آهسته | از بد هر کسی زبان بسته | |||||
از نکوئی و نیک رائی او | راه جستم به آشنائی او | |||||
چون بهم صحبتش پیوستم | به کله داریش کمر بستم | |||||
دادمش نقدهای رو تازه | چیزهائی برون ز اندازه | |||||
روز تا روز قدرش افزودم | آهنی را به زر بر اندودم | |||||
کردمش صید خویش موی به موی | گه به دنیا و گه به دیبا روی | |||||
مرد قصاب از آن زرافشانی | صید من شد چو گاو قربانی | |||||
آنچنان کردمش به دادن گنج | کامد از بار آن خزانه به رنج | |||||
برد روزی مرا به خانه خویش | کرد برگی ز رسم و عادت بیش | |||||
اولم خوان نهاد و خورد آورد | خدمتی خوب در نورد آورد | |||||
هرچه بایست بود بر خوانش | به جز از آرزوی مهمانش | |||||
چون ز هرگونه خوردها خوردیم | سخن از هر دری فرو کردیم | |||||
میزبان چون ز کار خوان پرداخت | بیش از اندازه پیشکشها ساخت | |||||
وانچه من دادمش به هم پیوست | پیشم آورد و عذر خواه نشست | |||||
گفت چندین نورد گوهر و گنج | بر نسنجیده هیچ گوهر سنج | |||||
من که قانع شدم به اندک سود | این همه دادنم ز بهر چه بود | |||||
چیست پاداش این خداوندی | حکم کن تا کنم کمربندی | |||||
جان یکی دارم ار هزار بود | هم در این کفه کم عیار بود | |||||
گفتم ای خواجه این غلامی چیست | پختهتر پیشم آی خامی چیست | |||||
در ترازوی مرد با فرهنگ | این محقر چه وزن دارد و سنگ | |||||
به غلامان دست پروردم | به کرشمه اشارتی کردم | |||||
تا دویدند و از خزانه خاص | آوریدند نقدهای خلاص | |||||
زان گرانمایه نقدهای درست | بیش از آن دادمش که بود نخست | |||||
مرد کاگه نبد ز نازش من | در خجالت شد از نوازش من | |||||
گفت من خود ز وامداری تو | نرسیدم به حق گزاری تو | |||||
دادیم نعمتی دگرباره | جای شرمست چون کنم چاره | |||||
دادهای تو نه زان نهادم پیش | تا رجوع افتدت به داده خوش | |||||
زان نهادم که این چنین گنجی | نبود بی جزا و پارنجی | |||||
چون تو بر گنج گنج افزودی | من خجل گشتم ار تو خشنودی | |||||
حاجتی گر به بنده هست بیار | ور نه اینها که دادهای بر دار | |||||
چون قوی دل شدم به یاری او | گشتم آگه ز دوستداری او | |||||
باز گفتم بدو حکایت خویش | قصه شاهی و ولایت خویش | |||||
کز چه معنی بدین طرف راندم | دست بر پادشاهی افشاندم | |||||
تا بدانم که هر که زین شهرند | چه سبب کز نشاط بیبهرند | |||||
بیمصیبت به غم چرا کوشند | جامهای سیه چرا پوشند | |||||
مرد قصاب کاین سخن بشنید | گوسپندی شد و ز گرگ رمید | |||||
ساعتی ماند چون رمیده دلان | دیده بر هم نهاده چون خجلان | |||||
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب | دهمت آنچنانکه هست جواب | |||||
شب چو عنبر فشاند بر کافور | گشت مردم ز راه مردم دور | |||||
گفت وقتست کانچه میخواهی | بینی و یابی از وی آگاهی | |||||
خیز ا بر تو راز بگشایم | صورت نانموده بنمایم | |||||
این سخن گفت و شد ز خانه برون | شد مرا سوی راه راهنمون | |||||
او همی شد من غریب از پس | وز خلایق نبود با ما کس | |||||
چون پری زاد می برید مرا | سوی ویرانهای کشید مرا | |||||
چون در آن منزل خراب شدیم | چون پری هردو در نقاب شدیم | |||||
سبدی بود در رسن بسته | رفت و آورد پیشم آهسته | |||||
بسته کرده رسن در آن پرگار | اژدهائی به گرد سله مار | |||||
گفت یک دم درین سبد بنشین | جلوهای کن بر آسمان و زمین | |||||
تا بدانی که هرکه خاموشست | از چه معنی چنین سیه پوشست | |||||
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت | ننماید مگر که این سبدت | |||||
چون دمی دیدم از خلل خالی | در نشستم در آن سبد حالی | |||||
چون تنم در سبد نوا بگرفت | سبدم مرغ شد هوا بگرفت | |||||
به طلسمی که بود چنبر ساز | برکشیدم به چرخ چنبر باز | |||||
آن رسن کش به لیمیا سازی | من بیچاره در رسن بازی | |||||
شمع وارم رسن به گردن چست | رسنم سخت بود و گردن سست | |||||
چون اسیری ز بخت خود مهجور | رسن از گردنم نمیشد دور | |||||
من شدم بر خره به گردن خرد | خر بختم شد و رسن را برد | |||||
گرچه بود از رسن به تاب تنم | رشته جان نشد جز آن رسنم | |||||
بود میلی برآوریده به ماه | که ز بر دیدنش فتاد کلاه | |||||
چون رسید آن سبد به میل بلند | رسنم را گره رسید به بند | |||||
کار سازم شد و مرا بگذاشت | کرم افغان بسی و سود نداشت | |||||
زیر و بالا چو در جهان دیدم | خویشتن را بر آسمان دیدم | |||||
آسمان بر سرم فسون خوانده | من معلق چو آسمان مانده | |||||
زان سیاست که جان رسید به ناف | دیده در کار ماند زهره شکاف | |||||
سوی بالا دلم ندید دلیر | زهره آن کرا که بیند زیر | |||||
دیده بر هم نهادم از سر بیم | کرده خود را به عاجزی تسلیم | |||||
در پشیمانی از فسانه خویش | آرزومند خویش و خانه خویش | |||||
هیچ سودم نه زان پشیمانی | جز خدا ترسی و خدا خوانی | |||||
چون بر آمد بر این زمانی چند | بر سر آن کشیده میل بلند | |||||
مرغی آمد نشست چون کوهی | کامدم زو به دل در اندوهی | |||||
از بزرگی که بود سرتاپای | میل گفتی در اوفتاده ز جای | |||||
پر و بالی چو شاخهای درخت | پایها بر مثال پایه تخت | |||||
چون ستونی کشیده منقاری | بیستونی و در میان غاری | |||||
هردم آهنگ خارشی میکرد | خویشتن را گزارشی میکرد | |||||
هر پری را که گرد میانگیخت | نافه مشک بر زمین میریخت | |||||
هر بن بال را که میخارید | صدفی ریخت پر ز مروارید | |||||
او شده بر سرین من در خواب | من در او مانده چون غریق در آن | |||||
گفتم ار پای مرغ را گیرم | زیر پای آورد چو نخجیرم | |||||
ور کنم صبر جای پر خطر است | کافتم زیر و محنتم زبر است | |||||
بیوفائی ز ناجوان مردی | کرد با من دمی بدین سردی | |||||
چه غرض بودش از شکنجه من | کاین چنین خرد کرد پنجه من | |||||
مگر اسباب من ز راهش برد | به هلاکم بدین سبب بسپرد | |||||
به که در پای مرغ پیچم دست | زین خطر گه بدین توانم رست | |||||
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید | مرغ و هر وحشیی که بود رمید | |||||
دل آن مرغ نیز تاب گرفت | بال برهم زد و شتاب گرفت | |||||
دست بردم به اعتماد خدای | و آن قوی پای را گرفتم پای | |||||
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد | خاکیی را بر اوج برد چو باد | |||||
ز اول صبح تا به نیمه روز | من سفر ساز و او مسافر سوز | |||||
چون به گرمی رسید تابش مهر | بر سر ما روانه گشت سپهر | |||||
مرغ با سایه هم نشستی کرد | اندک اندک نشاط پستی کرد | |||||
تا بدانجای کز چنان جائی | تا زمین بود نیزه بالائی | |||||
بر زمین سبزهای به رنگ حریر | لخلخه کرده از گلاب و عبیر | |||||
من بر آن مرغ صد دعا کردم | پایش از دست خود رهاکردم | |||||
اوفتادم چو برق با دل گرم | بر گلی نازک و گیاهی نرم | |||||
ساعتی نیک ماندم افتاده | دل به اندیشههای بد داده | |||||
چون از آن ماندگی برآسودم | شکر کردم که بهترک بودم | |||||
باز کردم نظر به عادت خویش | دیدم آن جایگاه را پس و پیش | |||||
روضهای دیدم آسمان زمیش | نارسیده غبار آدمیش | |||||
صدهزاران گل شکفته درو | سبزه بیدار و آب خفته درو | |||||
هر گلی گونه گونه از رنگی | بوی هر گلی رسیده فرسنگی | |||||
زلف سنبل به حلقههای کمند | کرده جعد قرنفلش را بند | |||||
لب گل را به گاز برده سمن | ارغوان را زبان بریده چمن | |||||
گرد کافور و خاک عنبر بود | ریگ زر سنگلاخ گوهر بود | |||||
چشمههائی روان بسان گلاب | در میانش عقیق و در خوشاب | |||||
چشمهای کاین حصار پیروزه | کرده زو آب و رنگ دریوزه | |||||
ماهیان در میان چشمه آب | چون درمهای سیم در سیماب | |||||
کوهی از گرد او زمرد رنگ | بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ | |||||
همه یاقوت سرخ بد سنگش | سرخ گشته خدنگش از رنگش | |||||
صندل و عود هر سوئی بر پای | باد ازو عود سوز و صندل سای | |||||
حور سر در سرشتش آورده | سر گزیت از بهشتش آورده | |||||
ارم آرام دل نهادش نام | خوانده مینوش چرخ مینو فام | |||||
من که دریافتم چنین جائی | شاد گشتم چو گنج پیمائی | |||||
از نکوئی در او عجب ماندم | بر وی الحمدللهی خواندم | |||||
گردبر گشتم از نشیب و فراز | دیدم آن روضههای دیده نواز | |||||
میوههای لذیذ میخوردم | شکر نعمت پدید میکردم | |||||
عاقبت رخت بستم از شادی | زیر سروی چو سرو آزادی | |||||
تا شب آنجایگه قرارم بود | نشدم گر هزار کارم بود | |||||
اندکی خوردم اندکی خفتم | در همه حال شکر میگفتم | |||||
چون شب آرایشی دگرگون ساخت | کحلی اندوخت قرمزی انداخت | |||||
بر سر کوه مهر تافته تافت | زهره صبح چون شکوفه شکافت | |||||
بادی آمد ز ره فشاند غبار | بادی آسودهتر ز باد بهار | |||||
ابری آمد چو ابر نیسانی | کرد بر سبزها در افشانی | |||||
راه چون رفته گشت و نم زده شد | همه راه از بتان چو بتکده شد | |||||
دیدم از دور صدهزاران حور | کز من آرام و صابری شد دور | |||||
یک جهان پر نگار نورانی | روحپرور چو راح ریحانی | |||||
هر نگاری بسان تازه بهار | همه در دستها گرفته نگار | |||||
لب لعلی چو لاله در بستان | لعلشان خونبهای خوزستان | |||||
دست و ساعد پر از علاقه زر | گردن و گوش پر ز لل تر | |||||
شمعهائی به دست شاهانه | خالی از دود و گاز و پروانه | |||||
آمدند از کشی و رعنائی | با هزاران هزار زیبائی | |||||
بر سر آن بتان حور سرشت | فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت | |||||
فرش انداختند و تخت زدند | راه صبرم زدند و سخت زدند | |||||
چون زمانی بر این گذشت نه دیر | گفتی آمد مه از سپهر به زیر | |||||
آفتابی پدید گشت از دور | کاسمان ناپدید گشت از نور | |||||
گرد بر گرد او چو حور و پری | صدهزاران ستاره سحری | |||||
سرو بود او کنیزکان چمنش | او گل سرخ و آن بتان سمنش | |||||
هر شکر پاره شمعی اندر دست | شکر و شمع خوش بود پیوست | |||||
پر سهی سرو گشت باغ همه | شب چراغان با چراغ همه | |||||
آمد آن بانوی همایون بخت | چون عروسان نشست بر سر تخت | |||||
عالم آسوده یکسر از چپ و راست | چون نشست او قیامتی برخاست | |||||
پس به یک لحظه چون نشست به جای | برقع از رخ گشود و موزه ز پای | |||||
شاهی آمد برون ز طارم خویش | لشگر روم و زنگش از پس و پیش | |||||
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ | رزمه روم داد و بزمه زنگ | |||||
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور | همه سروی ز خاک و او از نور | |||||
بود لختی چو گل سرافکنده | به جهان آتش در افکنده | |||||
چون زمانی گذشت سر برداشت | گفت با محرمی که دربر داشت | |||||
که ز نامحرمان خاکپرست | مینماید که شخصی اینجاهست | |||||
خیز و بر گرد گرد این پرگار | هرکه پیش آیدت به پیش من آر | |||||
آن پریزاده در زمان برخاست | چون پری میپرید از چپ و راست | |||||
چون مرا دید ماند از آن بشگفت | دستگیرانه دست من بگرفت | |||||
گفت برخیز تا رویم چو دود | بانوی بانوان چنین فرمود | |||||
من بدان گفته هیچ نفزودم | کارزومند آن سخن بودم | |||||
پر گرفتم چو زاغ با طاوس | آمدم تا به جلوهگاه عروس | |||||
پیش رفتم ز روی چالاکی | خاک بوسیدمش من خاکی | |||||
خواستم تا به پای بنشینم | در صف زیر جای بگزینم | |||||
گفت برخیز جای جای تو نیست | پایه بندگی سزای تو نیست | |||||
پیش چون من حریف مهمان دوست | جای مهمان ز مغز به که ز پوست | |||||
خاصه خوبی و آشنا نظری | دست پرورد رایض هنری | |||||
بر سریر آی و پیش من بنشین | سازگارست ماه با پروین | |||||
گفتم ای بانوی فریشته خوی | با چو من بنده این حدیث مگوی | |||||
تخت بلقیس جای دیوان نیست | مرد آن تخت جز سلیمان نیست | |||||
من که دیوی شدم بیابانی | چون کنم دعوی سلیمانی | |||||
گفت نارد بها بهانه مگیر | با فسون خواندهای فسانه مگیر | |||||
همه جای آن تست و حکم تراست | لیک با من نشست باید و خاست | |||||
تا شوی آگه ز نهانی من | بهرهیابی ز مهربانی من | |||||
گفتمش همسر تو سایه تست | تاج من خاک تخت پایه تست | |||||
گفت سوگندها به جان و سرم | که برآیی یکی زمان ببرم | |||||
میهمان منی تو ای سره مرد | میهمان را عزیز باید کرد | |||||
چون به جز بندگی ندیدم رای | ایستادم چو بندگان بر پای | |||||
خادمی دست من گرفت به ناز | بر سریرم نشاند و آمد باز | |||||
چون نشستم بر آن سریر بلند | ماه دیدم گرفتمش به کمند | |||||
با من آن مه به خوش زبانیها | کرد بسیار مهربانیها | |||||
پس بفرمود کاورند به پیش | خوان و خوردی ز شرح دادن بیش | |||||
خوان نهادند خازنان بهشت | خوردهائی همه عبیر سرشت | |||||
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت | دیده را زو نصیب و جان را قوت | |||||
هرچه اندیشه در گمان آورد | مطبخی رفت و در میان آورد | |||||
چون فراغت رسیدمان از خورد | از غذاهای گرم و شربت سرد | |||||
مطرب آمد روانه شد ساقی | شد طرب را بهانه در باقی | |||||
هر نسفته دری دری میسفت | هر ترانه ترانهای میگفت | |||||
رقص میدان گشاد و دایره بست | پر در آمد به پای و پویه به دست | |||||
شمع را ساختند بر سر جای | و ایستادند همچو شمع به پای | |||||
چون ز پا کوفتن برآسودند | دستبردی به باده بنمودند | |||||
شد به دادن شتاب ساقی گرم | برگرفت از میان وقایه شرم | |||||
من به نیروی عشق و عذر شراب | کردم آنها که رطلیان خراب | |||||
وان شکر لب ز روی دمسازی | باز گفتی نکرد از آن بازی | |||||
چونکه دیدم به مهر خود رایش | اوفتادم چو زلف در پایش | |||||
بوسه بر پای یار خویش زدم | تا مکن بیش گفت بیش زدم | |||||
مرغ امید بر نشست به شاخ | گشت میدان گفتگوی فراخ | |||||
عشق میباختم ببوس و به می | به دلی و هزار جان با وی | |||||
گفتمش دلپسند کام تو چیست | نامداریت هست نام تو چیست | |||||
گفت من ترک نازنین اندام | نازنین ترکتاز دارم نام | |||||
گفتم از همدمی و هم کیشی | نامها را به هم بود خویشی | |||||
ترکتاز است نامت این عجبست | ترکتازی مرا همین لقبست | |||||
خیز تا ترکوار در تازیم | هندوان را در آتش اندازیم | |||||
قوت جان از می مغانه کنیم | نقل و می نوش عاشقانه کنیم | |||||
چون می تلخ و نقل شیرین هست | نقل برخوان نهیم و می بر دست | |||||
یافتم در کرشمه دستوری | کز میان دور گردد آن دوری | |||||
غمزه میگفت وقت بازی تست | هان که دولت به کار سازی تست | |||||
خنده میداد دل که وقت خوشست | بوسه بستان که یار ناز کشست | |||||
چونکه بر گنج بوسه بارم داد | من یکی خواستم هزارم داد | |||||
گرم گشتم چنانکه گردد مست | یار در دست و رفته کار از دست | |||||
خونم اندر جگر به جوش آمد | ماه را بانگ خون به گوش آمد | |||||
گفت امشب به بوسه قانع باش | بیش از این رنگ آسمان متراش | |||||
هرچه زین بگذرد روا نبود | دوست آن به که بیوفا نبود | |||||
تا بود در تو ساکنی بر جای | زلف کش گاز گیر و بوسه ربای | |||||
چون بدانجا رسی که نتوانی | کز طبیعت عنان بگردانی | |||||
زین کنیزان که هر یکی ماهیست | شب عشاق را سحرگاهیست | |||||
آنکه در چشم خوبتر یابی | وارزو را درو نظر یابی | |||||
حکم کن کز خودش کنم خالی | زیر حکم تو آورم حالی | |||||
تا به مولائیت کمر بندد | به شبستان خاص پیوندند | |||||
کندت دلبری و دلداری | هم عروسی و هم پرستاری | |||||
آتشت را ز جوش بنشاند | آبی از بهر جوی ما ماند | |||||
گر دگر شب عروس نوخواهی | دهمت بر مراد خود شاهی | |||||
هر شبت زین یکی گهر بخشم | گر دگر بایدت دگر بخشم | |||||
این سخن گفت و چون ازین پرداخت | مشفقی کرد و مهربانی ساخت | |||||
در کنیزان خود نهانی دید | آنکه در خورد مهربانی دید | |||||
پیش خواند و به من سپرد به ناز | گفت برخیز و هرچه خواهی ساز | |||||
ماه بخشیده دست من بگرفت | من در آن ماه روی مانده شگفت | |||||
کز شگرفی و دلبری و کشی | بود یاری سزای نازکشی | |||||
او همیرفت و من به دنبالش | بنده زلف و هندوی خالش | |||||
تا رسیدم به بارگاهی چست | در نشد تا مرا نبرد نخست | |||||
چون در آن قصر تنگ بار شدیم | چون بم و زیر سازگار شدیم | |||||
دیدم افکنده بر بساط بلند | خوابگاهی ز پرنیان و پرند | |||||
شمعهای بساط بزم افروز | همه یاقوت ساز و عنبر سوز | |||||
سر به بالین بستر آوردیم | هردو برها ببر در آوردیم | |||||
یافتم خرمنی چو گل دربید | نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید | |||||
صدفی مهر بسته بر سر او | مهر بر داشتم ز گوهر او | |||||
بود تا گاه روز در بر من | پر ز کافور و مشک بستر من | |||||
گاه روز او چو بخت من برخاست | ساز گرمابه کرد یک یک راست | |||||
غسل گاهم به آبادانی کرد | کز گهر سرخ بود و از زر زرد | |||||
خویشتن را به آب گل شستم | در کلاه و کمر چو گل رستم | |||||
آمدم زان نشاطگاه برون | بود یکیک ستاره بر گردون | |||||
در خزیدم به گوشهای خالی | فرض ایزد گزاردم حالی | |||||
آن عروسان و لعبتان سرای | همه رفتند و کس نماند به جای | |||||
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد | بر لب مرغزار و چشمه سرد | |||||
سر نهادم خمار می در سر | بر گل خشک با گلاله تر | |||||
خفتم از وقت صبح تا گه شام | بخت بیدار و خواجه خفته به کام | |||||
آهوی شب چو گشت نافه گشای | صدفی شد سپهر غالیهسای | |||||
سر برآوردم از عماری خواب | بنشستم چو سبزه بر لب آب | |||||
آمد آن ابرو باد چون شب دوش | این درافشان و آن عبیرفروش | |||||
باد میرفت و ابر میافشاند | این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند | |||||
چون شد آن مرغزار عنبر بوی | آب گل سر نهاد جوی به جوی | |||||
لعبتان آمدند عشرت ساز | آسمان بازگشت لعبت باز | |||||
تختی از تخته زر آوردند | تخت پوشی ز گوهر آوردند | |||||
چون شد انگیخته سریر بلند | بسته شد بر سرش بساط پرند | |||||
بزمی آراستند سلطانی | زیور بزم جمله نورانی | |||||
شور و آشوبی از جهان برخاست | آمدند آن جماعت از چپ و راست | |||||
در میان آن عروس یغمائی | برده از عاشقان شکیبائی | |||||
بر سر تخت شد قرار گرفت | تخت ازو رنگ نوبهار گرفت | |||||
باز فرمود تا مرا جستند | نامم از لوح غایبان شستند | |||||
رفتم و بر سریر خواندندم | هم به آیین خود نشاندندم | |||||
هم به ترتیب و ساز روز دگر | خوان نهادند و خوردها بر سر | |||||
هر ابائی که در خورد به بساط | وآورد در خورنده رنگ نشاط | |||||
ساختند آنچنان که باید ساخت | چونکه هرکس از آن خورش پرداخت | |||||
می نهادند و چنگ ساخته شد | از زدن رودها نواخته شد | |||||
نوش ساقی و جام نوشگوار | گرمتر کرد عشق را بازار | |||||
در سر آمد نشاط سرمستی | عشق با باده کرد همدستی | |||||
ترک من رحمت آشکارا کرد | هندوی خویش را مدارا کرد | |||||
رغبت افزود در نواختنم | مهربان شد به کار ساختنم | |||||
کرد شکلی به غمزه با یاران | تا شدند از برش پرستاران | |||||
خلوتی آنچنان و یاری نغز | تابم از دل در اوفتاد به مغز | |||||
دست بردم چو زلف در کمرش | درکشیدم چو عاشقان به برش | |||||
گفت هان وقت بیقراری نیست | شب شب زینهار خواری نیست | |||||
گر قناعت کنی به شکر و قند | گاز میگیر و بوسه در میبند | |||||
به قناعت کسی که شاد بود | تا بود محتشم نهاد بود | |||||
وانکه با آرزو کند خویشی | اوفتد عاقبت به درویشی | |||||
گفتمش چاره کن ز بهر خدای | کابم از سر گذشت و خار از پای | |||||
هست زنجیر زلف چون قیرت | من ز دیوانگان زنجیرت | |||||
در به زنجیر کن ترا گفتم | تا چو زنجیریان نیاشفتم | |||||
شب به آخر رسید و صبح دمید | سخن ما به آخری نرسید | |||||
گر کشی جانم از تو نیست دریغ | اینک اینک سر آنک آنک تیغ | |||||
این همه سر کشیدن از پی چیست | گل نخندید تا هوا نگریست | |||||
جوی آبی و آب جویت من | خاکی و آب دست شویت من | |||||
تشنهای را که او گلوده تست | آب در ده که آب در ده تست | |||||
ندهی آب من بقای تو باد | آب من نیز خاک پای تو باد | |||||
خاکیی را بگیر کابی برد | آب جوئی در آب جوئی مرد | |||||
قطرهای به تشنگی مگداز | تشنهای را به قطرهای بنواز | |||||
رطبی در فتاده گیر به شیر | سوزنی رفته در میان حریر | |||||
گر جز اینست کار تا خیزم | خاک در چشم آرزو ریزم | |||||
مرغی انگاشتم نشست و پرید | نه خر افتاده شد نه خیک درید | |||||
پاسخم داد کامشبی خوش باش | نعل شبدیز گو در آتش باش | |||||
گر شبی زین خیال گردی دور | یابی از شمع جاودانی نور | |||||
چشمهای را به قطرهای مفروش | کاین همه نیش دارد آن همه نوش | |||||
در یک آرزو به خود در بند | همه ساله به خرمی میخند | |||||
بوسه میگیر و زلف و میانداز | نرد رو با کنیزکان میباز | |||||
باغ داری به ترک باغ مگوی | مرغ با تست شیر مرغ مجوی | |||||
کام دل هست و کامرانی هست | در خیانت گری چه آری دست | |||||
امشبی با شکیب ساز و مکوش | دل بنه بر وظیفه شب دوش | |||||
من ازین پایه چون به زیر آیم | هم به دست آیم ارچه دیر آیم | |||||
ماهی از حوضه ار بشست آری | ماه را دیرتر به دست آری | |||||
چون گران دیدمش در آن بازی | کردم آهستگی و دمسازی | |||||
دل نهادم به بوسه چو شکر | روزه بستم به روزهای دگر | |||||
از سر عشوه باده میخوردم | بر سر تابه صبر میکردم | |||||
باز تب کرده را در آمد تاب | رغبتم تازه شد به بوس و شراب | |||||
چون دگرباره ترک دلکش من | در جگر دید جوش آتش من | |||||
کرد از آن لعبتان یکی را ساز | کاید و آتشم نشاند باز | |||||
یاری الحق چنانکه دل خواهد | دل همه چیز معتدل خواهد | |||||
خوشدل آن شد که باشدش یاری | گر بود کاچکی چنان باری | |||||
رفتم آن شب چنانکه عادت بود | وان شب کام دل زیادت بود | |||||
تا گه روز قند میخوردم | با پری دست بند میکردم | |||||
روز چون جامه کرد گازر شوی | رنگرزوار شب شکست سبوی | |||||
آن همه رنگهای دیده فریب | دور گشت از بساط زینت و زیب | |||||
در تمنا که چون شب آید باز | میخورم با بتان چین و طراز | |||||
زلف ترکی برآورم به کمر | دلنوازی درافکنم به جگر | |||||
گه خورم با شکر لبی جامی | گه بر آرم ز گلرخی کامی | |||||
چون شب آمد غرض مهیا بود | مسندم بر تراز ثریا بود | |||||
چندگاه این چنین برود و به می | هر شبم عیش بود پی در پی | |||||
اول شب نظارهگاهم نور | وآخر شب هم آشیانم حور | |||||
روز بودم به باغ و شب به بهشت | خاک مشگین و خانه زرین خشت | |||||
بودم اقلیم خوشدلی را شاه | روز با آفتاب و شب با ماه | |||||
هیچ کامی نه کان نبود مرا | بخت بود کان نمود مرا | |||||
چون در آن نعمتم نبود سپاس | حق نعمت زیاده شد ز قیاس | |||||
ورق از حرف خرمی شستم | کز زیادت زیادتی جستم | |||||
چون بسی شب رسید وعده ماه | شب جهان بر ستاره کرد سیاه | |||||
عنبرین طره سرای سپهر | طره ماه درکشید به مهر | |||||
ابرو بادی که آمدی زان پیش | تازه کردند تازهروئی خویش | |||||
شورشی باز در جهان افتاد | بانگ زیور بر آسمان افتاد | |||||
وآن کنیزان به رسم پیشینه | سیب در دست و نار در سینه | |||||
آمدند آن سریر بنهادند | حلقه بستند و حلق بگشادند | |||||
آمد آن ماه آفتاب نشان | در بر افکنده زلف مشکفشان | |||||
شمعها پیش و پس به عادت خویش | پس رها کن که شمع باشد پیش | |||||
با هزاران هزار زینت و ناز | بر سر بزمگاه خود شد باز | |||||
مطربان پرده را نوا بستند | پردهداران به کار بنشستند | |||||
ساقیان صرف ارغوانی رنگ | راست کردند بر ترنم چنگ | |||||
شاه شکر لبان چنان فرمود | کاورید آن حریف ما را زود | |||||
باز خوبان به ناز بردندم | به خداوند خود سپردندم | |||||
چون مرا دید مهربان برخاست | کرد بر دست راست جایم راست | |||||
خدمتش کردم و نشستم شاد | آرزوی گذشته آمد یاد | |||||
خوان نهادند باز بر ترتیب | بیش از اندازه خوردهای غریب | |||||
چون ز خوانریزه خورده شد روزی | می در آمد به مجلس افروزی | |||||
از کف ساقیان دریا کف | درفشان گشت کامهای صدف | |||||
من دگرباره گشته واله و مست | زلف او چون رسن گرفته به دست | |||||
باز دیوانم از رسن رستند | من دیوانه را رسن بستند | |||||
عنکبوتی شدم ز طنازی | وان شب آموختم رسنبازی | |||||
شیفتم چون خری که جو بیند | یا چو صرعی که ماه نو بیند | |||||
لرز لرزان چو دزد گنجپرست | در کمرگاه او کشیدم دست | |||||
دست بر سیم ساده میسودم | سخت میگشت و سست میبودم | |||||
چون چنان دید ماه زیبا چهر | دست بر دست من نهاد به مهر | |||||
بوسه زد دستم آن ستیزهحور | تا ز گنجینه دست کردم دور | |||||
گفت بر گنج بسته دست میاز | کز غرض کوتهست دست دراز | |||||
مهر برداشتن ز کان نتوان | کان به مهر است چون توان نتوان | |||||
صبر کن کان تست خرما بن | تا به خرما رسی شتاب مکن | |||||
باده میخور که خود کباب رسد | ماه می بین که آفتاب رسد | |||||
گفتم ای آفتاب گلشن من | چشمه نور و چشم روشن من | |||||
صبح رویت دمیده چون گل باغ | چون نمیرم برابرت چو چراغ | |||||
مینمائی به تشنه آب شکر | گوئی آنگه که لب بدوز و مخور | |||||
چون درآمد رخت به جلوهگری | عقل دیوانه شد که دید پری | |||||
نعلک گوش را چو کردی ساز | نعل در آتشم فکندی باز | |||||
با شبیخون ماه چون کوشم | آفتابی به ذره چون پوشم | |||||
دست چون دارمت که در دستی | اندهی نیستم چو تو هستی | |||||
از زمینی تو من هم از زمیم | گر تو هستی پری من آدمیم | |||||
لب به دندان گزیدنم تا چند | وآب دندان مزیدنم تا چند | |||||
چارهای کن که غم رسیده کسم | تا یک امشب به کام دل برسم | |||||
بس که جانم به لب رسیده ز درد | بوسه گرم ده مده دم سرد | |||||
بختم از یاری تو کار کند | یاری بخت بختیار کند | |||||
گوئی انده مخور که یار توام | کار خود کن که من به کار توام | |||||
کار ازین صعبتر که بار افتاد | وارهان وارهان که کار افتاد | |||||
گرچه آهو سرینی ای دلبند | خواب خرگوش دادنم تا چند | |||||
ترسم این پیر گرگ روبهباز | گرگی و روبهی کند آغاز | |||||
شیر گیرانه سوی من تازد | چون پلنگی به زیرم اندازد | |||||
آرزوهاست با تو بگذارم | کارزوی خود از تو بردارم | |||||
گر در آرزوم در بندی | میرم امشب در آرزومندی | |||||
ناز میکش که ناز مهمانان | تاجداران کشند و سلطانان | |||||
چون شکیبم نماند دیگربار | گفت چونین کنم تو دست بدار | |||||
ناز تو گر به جان بود بکشم | گر تو از خلخی من از حبشم | |||||
چه محل پیش چون تو مهمانی | پیشکش کردن را این چنین خوانی | |||||
لیکن این آرزو که میگوئی | دیریابی و زود میجوئی | |||||
گر براید بهشتی از خاری | آید از چون منی چنین کاری | |||||
وگر از بید بوی عود آید | از من اینکار در وجود آید | |||||
بستان هرچه از منت کامست | جز یکی آرزو که آن خامست | |||||
رخ ترا لب ترا و سینه ترا | جز دری آن دگر خزینه ترا | |||||
گر چنین کردهای شبت بیش است | این چنین شب هزار در پیش است | |||||
چون شدی گرم دل ز باده خام | ساقیی بخشمت چو ماه تمام | |||||
تا ازو کام خویش برداری | دامن من ز دست بگذاری | |||||
چون فریب زبان او دیدم | گوش کردم ولیک نشیندم | |||||
چند کوشیدم از سکونت و شرم | آهنم تیز بود و آتش گرم | |||||
بختم از دور گفت کای نادان | (لیس قریه وراء عبادان) | |||||
من خام از زیادت اندیشی | به کمی اوفتادم از بیشی | |||||
گفتم ای سخت کرده کار مرا | برده یکبارگی قرار مرا | |||||
صدهزار آدمی در این غم مرد | که سوی گنج راه داند برد | |||||
من که پایم فروشداست به گنج | دست چون دارم ارچه بینم رنج | |||||
نیست ممکن که تا دمی دارم | سر زلف ز دست بگذارم | |||||
یا بر این تخت شمع من بفروز | یا چو تختم به چارمیخ بدوز | |||||
یا بر این نطع رقص کن برخیز | یا دگر نطع خواه و خونم ریز | |||||
دل و جانی و هوش و بینائی | از تو چون باشدم شکیبائی | |||||
غرضی کز تو دلستان یابم | رایگانست اگربه جان یابم | |||||
کیست کو گنج رایگان نخرد | وارزوئی چنین به جان نخرد | |||||
شمعوار امشبی برافروزم | کز غمت چون چراغ میسوزم | |||||
سوز تو زنده دادم چو چراغ | زنده با سوز و مرده هست به داغ | |||||
آفتاب ار بگردد از سر سوز | تنگ روزی شود ز تنگی روز | |||||
این نه کامست کز تو میجویم | خوابی از بهر خویش میگویم | |||||
مغز من خفته شد درین چه شکیست | خفته و مرده بلکه هردو یکیست | |||||
گرنه چشمم رخ ترا دیدی | این چنین خوابها کجا دیدی | |||||
گر بر آنی که خون من ریزی | تیز شو هان که خون کند تیزی | |||||
وانگه از جوش خون و آتش مغز | حمله بردم بران شکوفه نغز | |||||
در گنجینه را گرفتم زود | تا کنم لعل را عقیق آمود | |||||
زارزوئی چنانکه بود نداشت | لابها کرد و هیچ سود نداشت | |||||
در صبوری بدان نواله نوش | مهل میخواست من نکردم گوش | |||||
خورد سوگند کین خزینه تراست | امشب امید و کام دل فرداست | |||||
امشبی بر امید گنج بساز | شب فردا خزینه میپرداز | |||||
صبر کردن شبی محالی نیست | آخر امشب شبیست سالی نیست | |||||
او همیگفت و من چو دشنه تیز | در کمر کرده دست کور آویز | |||||
خواهشی کو ز بهر خود میکرد | خارشم را یکی به صد میکرد | |||||
تا بدانجا رسید کز چستی | دادم آن بند بسته را سستی | |||||
چونکه دید او ستیزه کاری من | ناشکیبی و بیقراری من | |||||
گفت یک لحظه دیده را در بند | تا گشایم در خزینه قند | |||||
چون گشادم بر آنچه داری رای | در برم گیر و دیده را بگشای | |||||
من به شیرینی بهانه او | دیده بر بستم از خزانه او | |||||
چون یکی لحظه مهلتش دادم | گفت بگشای دیده بگشادم | |||||
کردم آهنگ بر امید شکار | تا درآرم عروس را به کنار | |||||
چونکه سوی عروس خود دیدم | خویشتن را در آن سبد دیدم | |||||
هیچکس گرد من نه از زن و مرد | مونسم آه گرم و بادی سرد | |||||
مانده چون سایهای ز تابش نور | ترکتازی ز ترکتازی دور | |||||
من درین وسوسه که زیر ستون | جنبشی زان سبد گشاد سکون | |||||
آمد آن یار و زان رواق بلند | سبدم را رسن گشاد ز بند | |||||
لخت چون از بهانه سیر آمد | سبدم زان ستون به زیر آمد | |||||
آنکه از من کناره کرد و گریخت | در کنارم گرفت و عذر انگیخت | |||||
گفت اگر گفتمی ترا صد سال | باورت نامدی حقیقت حال | |||||
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت | این چنین قصه با که شاید گفت | |||||
من درین جوش گرم جوشیدم | وز تظلم سیاه پوشیدم | |||||
گفتمش کای چو من ستمدیده | رای تو پیش من پسندیده | |||||
من ستمدیده را به خاموشی | ناگزیر است ازین سیهپوشی | |||||
رو پرند سیاه نزد من آر | رفت و آورد پیش من شب تار | |||||
در سر افکندم آن پرند سیاه | هم در آن شب بسیچ کردم راه | |||||
سوی شهر خود آمدم دلتنگ | بر خود افکنده از سیاهی رنگ | |||||
من که شاه سیاه پوشانم | چون سیه ابر ازان خروشانم | |||||
کز چنان پخته آرزوی به کام | دور گشتم به آرزوئی خام | |||||
چون خداوند من ز راز نهفت | این حکایت به پیش من برگفت | |||||
من که بودم درم خریده او | برگزیدم همان گزیده او | |||||
با سکندر ز بهر آب حیات | رفتم اندر سیاهی ظلمات | |||||
در سیاهی شکوه دارد ماه | چتر سلطان از آن کنند سیاه | |||||
هیچ رنگی به از سیاهی نیست | داسِ ماهی چو پشت ماهی نیست | |||||
از جوانی بود سیه موئی | وز سیاهی بود جوان روئی | |||||
به سیاهی بصر جهان بیند | چرگنی بر سیاه ننشیند | |||||
گر نه سیفور شب سیاه شدی | کی سزاوار مهد ماه شدی | |||||
هفت رنگست زیر هفتاورنگ | نیست بالاتر از سیاهی رنگ | |||||
چون که بانوی هند با بهرام | باز پرداخت این فسانه تمام | |||||
شه بر آن گفته آفرینها گفت | در کنارش گرفت و شاد بخفت |