نظامی (هفت پیکر)/رفت منذر به اتفاق پدر
ظاهر
رفت منذر به اتفاق پدر | بر چنین جستجوی بست کمر | |||||
جست جائی فراخ و ساز بلند | ایمن از گرمی و گداز و گزند | |||||
کانچنان دز در آن دیار نبود | وآنچه بد جز همان به کار نبود | |||||
اوستادان کار میجستند | جای آن کارگاه میشستند | |||||
هرکه بر شغل آن غرض برخاست | آن نمودار ازو نیامد راست | |||||
تا به نعمان خبر رسید درست | کانچنان پیشهور که در خور تست | |||||
هست نامآوری ز کشور روم | زیرکی کو ز سنگ سازد موم | |||||
چابکی چرب دست و شیرین کار | سام دستی و نام او سمنار | |||||
دستبردش همه جهان دیده | به همه دیدهای پسندیده | |||||
کرده چندین بنا به مصر و به شام | هر یکی در نهاد خویش تمام | |||||
رومیان هندوان پیشه او | چینیان ریزهچین تیشه او | |||||
گرچه بناست وین سخن فاشست | او ستاد هزار نقاشست | |||||
هست بیرون ازین به رأی و قیاس | رصدانگیز و ارتفاعشناس | |||||
نظرش بر فلک تنیده لعاب | از دم عنکبوت اصطرلاب | |||||
چون بلیناس روم صاحب رای | هم رصد بند و هم طلسم گشای | |||||
آگه از روی بستگان سپهر | از شبیخون ماه و کینه مهر | |||||
ساز این شغل ازو توانی یافت | کاین چنین کسوت او تواند بافت | |||||
طاقی از گل چنان برآراید | کز ستاره چراغ برباید | |||||
چون که نعمان بدین طلبکاری | گرم دل شد ز نار سمناری | |||||
کس فرستاد و خواند زان بومش | هم برومی فریفت از رومش | |||||
چونکه سمنار سوی نعمان رفت | رغبت کار شد یکی در هفت | |||||
آنچه مقصود بود از او درخواست | وانگهی کرد کار او را راست | |||||
آلتی کان رواق را شایست | ساختند آنچنان که میبایست | |||||
پنجه کارگر شد آهن سنج | بر بنا کرد کار سالی پنج | |||||
تا هم آخر به دست زرین چنگ | کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ | |||||
کوشکی برج برکشیده به ماه | قبله گاه همه سپید و سیاه | |||||
کارگاهی به زیب و زرکاری | رنگ ناری و نقش سمناری | |||||
فلکی پای گرد کرده به ناز | نه فلک را به گرد او پرواز | |||||
قطبی از پیکر جنوب و شمال | تنگلوشای صدهزار خیال | |||||
مانده را دیدنش مقابل خواب | تشنه را نقش او برابر آب | |||||
آفتاب ار بر او فکندی نور | دیده را در عصابه بستی حور | |||||
چون بهشتش درون پر آسایش | چون سپهرش برون پر آرایش | |||||
صقلش از مالش سریشم و شیر | گشته آیینهوار عکس پذیر | |||||
در شبانروزی از شتاب و درنگ | چون عروسان برآمدی به سه رنگ | |||||
یافتی از سه رنگ ناوردی | ازرقی و سپیدی و زردی | |||||
صبحدم ز آسمان ازرق پوش | چون هوا بستی ازرقی بر دوش | |||||
کافتاب آمدی برون زنورد | چهره چون آفتاب کردی زرد | |||||
چون زدی ابر کله بر خورشید | از لطافت شدی چو ابر سفید | |||||
با هوا در نقاب یک رنگی | گاه رومی نمود و گه زنگی | |||||
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت | خوبتر زانکه خواستند به ساخت | |||||
ز آسمان برگذشت رونق او | خور به رونق شد از خورنق او | |||||
داد نعمان به نعمتیش نوید | که به یک نیمه زان نداشت امید | |||||
از شتر بارهای پر زر خشک | وز گرانمایههای گوهر و مشک | |||||
بیشتر زانکه در شمار آید | تا دگر وقتها به کار آید | |||||
چوب اگر بازداری از آتش | خام ماند کباب سختی کش | |||||
دست بخشنده کافت درمست | حاجب الباب درگه کرمست | |||||
مرد بنا که آن نوازش دید | وعدههای امیدوار شنید | |||||
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه | پیش از این شغل بودمی آگاه | |||||
نقش این کارگاه چینی کار | بهترک بستمی در این پرگار | |||||
بیشتر بردمی در اینجا رنج | تا به من شاه بیش دادی گنج | |||||
کردمی کوشکی که تا بودی | روزش از روز رونق افزودی | |||||
گفت نعمان چو بیش یابی چیز | به از این ساختن توانی نیز؟ | |||||
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ | آن کنم کین برش نباشد هیچ | |||||
این سه رنگ است آن بود صد رنگ | آن زیاقوت باشد این از سنگ | |||||
این به یک گنبدی نماید چهر | آن بود هفت گنبدی چو سپهر | |||||
روی نعمان ازین سخن بفروخت | خرمن مهر و مردمی را سوخت | |||||
پادشاه آتشیست کز نورش | ایمن آن شد که دید از دورش | |||||
واتش او گلی است گوهربار | در برابر گل است و در بر خار | |||||
پادشه همچو تاک انگورست | در نپیچد دران کز او دورست | |||||
وانکه پیچد در او به صد یاری | بیخ و بارش کند به صد خواری | |||||
گفت اگر مانمش به زور و به زر | به ازینی کند به جای دگر | |||||
نام و صیت مرا تباه کند | نامه خویش را سیاه کند | |||||
کارداران خویش را فرمود | تا برند از دز افکنندش زود | |||||
کارگر بین که خاک خونخوارش | چون فکند از نشانه کارش | |||||
کرد قصری به چند سال بلند | به زمانیش ازو زمانه فکند | |||||
آتش انگیخت خود به دود افتاد | دیر بر بام رفت و زود افتاد | |||||
بیخبر بود از اوفتادن خویش | کان بنا برکشید صد گز بیش | |||||
گر ز گور خودش خبر بودی | یک به دست از سه گز نیفزودی | |||||
تخت پایه چنان توان بر برد | که چو افتی ازو نگردی خرد | |||||
نام نعمان بدان بنای بلند | از بلندی به مه رساند کمند | |||||
خاک جادوی مطلقش میخواند | خلق ربالخورنقش میخواند |