نظامی (مخزن الاسرار)/یک نفس ای خواجه دامن کشان
ظاهر
یک نفس ای خواجه دامن کشان | آستنی بر همه عالم فشان | |||||
رنج مشو راحت رنجور باش | ساعتی از محتشمی دور باش | |||||
حکم چو بر عاقبت اندیشیست | محتشمی بنده درویشیست | |||||
ملک سلیمان مطلب کان کجاست | ملک همانست سلیمان کجاست | |||||
حجله همانست که عذراش بست | بزم همانست که وامق نشست | |||||
حجله و بزم اینک تنها شده | وامق افتاده و عذرا شده | |||||
سال جهان گر چه بسی درگذشت | از سر مویش سر موئی نگشت | |||||
خاک همان خصم قوی گردنست | چرخ همان ظالم گردن زنست | |||||
صحبت گیتی که تمنا کند | با که وفا کرد که با ما کند | |||||
خاکشد آنکسکه برین خاک زیست | خاک چه داند که درین خاک چیست | |||||
هر ورقی چهره آزادهایست | هر قدمی فرق ملکزادهایست | |||||
ما که جوانی به جهان دادهایم | پیر چرائیم کزو زادهایم | |||||
سام که سیمرغ پسر گیر داشت | بود جوان گرچه پسر پیر داشت | |||||
گنبد پوینده که پاینده نیست | جز بخلاف تو گراینده نیست | |||||
گه ملک جانورانت کند | گاه گل کوزه گرانت کند | |||||
هست بر این فرش دو رنگ آمده | هر کسی از کار به تنگ آمده | |||||
گفته گروهی که به صحرا درند | کای خنک آنان که به دریا درند | |||||
وانکه به دریا در سختی کشست | نعل در آتش که بیابان خوشست | |||||
آدمی از حادثه بی غم نیند | برتر و بر خشک مسلم نیند | |||||
فرض شد این قافله برداشتن | زین بنه بگذشتن و بگذاشتن | |||||
هر که در این حلقه فرو ماندهاست | شهر برون کرده و ده راندهاست | |||||
راه رویرا که امان میدهند | در عدم از دور نشان میدهند | |||||
ملک رها کن که غرورت دهد | ظلمت این سایه چه نورت دهد | |||||
عمر به بازیچه به سر میبری | بازی از اندازه به در میبری | |||||
گردش این گنبد بازیچه رنگ | نز پی بازیچه گرفت این درنگ | |||||
پیشتر از مرتبه عاقلی | غفلت خوش بود خوشا غافلی | |||||
چون نظر عقل به غایت رسید | دولت شادی به نهایت رسید | |||||
غافل بودن نه ز فرزانگیست | غافلی از جمله دیوانگیست | |||||
غافل منشین ورقی میخراش | گر ننویسی قلمی میتراش | |||||
سر مکش از صحبت روشندلان | دست مدار از کمر مقبلان | |||||
خار که هم صحبتی گل کند | غالیه در دامن سنبل کند | |||||
روز قیامت که برات آورند | بادیه را در عرصات آورند | |||||
کای جگر آلود زبان بستگان | آب جگر خورده دل خستگان | |||||
ریگ تو را آب حیات از کجا | بادیه و فیض فرات از کجا | |||||
ریگ زند ناله که خون خوردهام | ریگ مریزید نه خون کردهام | |||||
بر سر خانی نمکی ریختم | با جگری چند برآمیختم | |||||
تا چو هم آغوش غیوران شوم | محرم دستینه حوران شوم | |||||
حکم چو بر حکم سرشتش کنند | مطرب خلخال بهشتش کنند | |||||
هر که کند صحبت نیک اختیار | آید روزیش ضرورت به کار | |||||
صحبت نیکان ز جهان دور گشت | خوان عسل خانه زنبور گشت | |||||
دور نگر کز سر نامردمی | بر حذرست آدمی از آدمی | |||||
معرفت از آدمیان بردهاند | وادمیان را ز میان بردهاند | |||||
چون فلک از عهد سلیمان بریست | آدمی آنست که اکنون پریست | |||||
با نفس هر که درآمیختم | مصلحت آن بود که بگریختم | |||||
سایه کس فر همائی نداشت | صحبت کس بوی وفائی نداشت | |||||
تخم ادب چیست وفا کاشتن | حق وفا چیست نگه داشتن | |||||
برزگر آن دانه که میپرورد | آید روزی که ازو برخورد |