نظامی (مخزن الاسرار)/چون سپر انداختن آفتاب
ظاهر
چون سپر انداختن آفتاب | گشت زمین را سپر افکن بر آب | |||||
گشت جهان از نفسش تنگتر | وز سپر او سپرک رنگتر | |||||
با سپر افکندن او لشگرش | تیغ کشیدند به قصد سرش | |||||
گاو که خرمهره بدو در کشند | چونکه بیفتد همه خنجر کشند | |||||
طفل شب آهیخت چو در دایه دست | زنگله روز فراپاش بست | |||||
از پی سودای شب اندیشه ناک | ساخته معجون مفرح ز خاک | |||||
خاک شده باد مسیحای او | آب زده آتش سودای او | |||||
شربت و رنجور به هم ساخته | خانه سودا شده پرداخته | |||||
ریخته رنجور یکی طاس خون | گشته ز سر تا قدم انقاس گون | |||||
رنگ درونی شده بیرون نشین | گفته قضا کان من الکافرین | |||||
هر نفسی از سر طنازیی | بازی شب ساخته شب بازیی | |||||
گه قصب ماه گل آمیز کرد | گاه دف زهره درم ریر کرد | |||||
من به چنین شب که چراغی نداشت | بلبل آن روضه که باغی نداشت | |||||
خون جگر با سخن آمیختم | آتش از آب جگر انگیختم | |||||
با سخنم چون سخنی چند رفت | بی کسم اندیشه درین پند رفت | |||||
هاتف خلوت به من آواز داد | وام چنان کن که توان باز داد | |||||
آب درین آتش پاکت چراست | باد جنیبت کش خاکت چراست | |||||
خاک تب آرنده به تابوت بخش | آتش تابنده به یاقوت بخش | |||||
تیر میفکن که هدف رای تست | مقرعه کم زن که فرس پای تست | |||||
غافل از این بیش نشاید نشست | بر در دل ریزگر آبیت هست | |||||
در خم این خم که کبودی خوشست | قصه دل گو که سرودی خوشست | |||||
دور شو از راهزنان حواس | راه تو دل داند دل را شناس | |||||
عرش روانی که ز تن رستهاند | شهپر جبریل به دل بستهاند | |||||
وانکه عنان از دو جهان تافتست | قوت ز دیواره دل یافتست | |||||
دل اگر این مهره آب و گلست | خر هم از اقبال تو صاحبدلست | |||||
زنده به جان خود همه حیوان بود | زنده به دل باش که عمر آن بود | |||||
دیده و گوش از غرض افزونیند | کارگر پرده بیرونیند | |||||
پنبه درآکنده چو گل گوش تو | نرگس چشم آبله هوش تو | |||||
نرگس و گل را چه پرستی به باغ | ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ | |||||
دیده که آیینه هر ناکسست | آتش او آب جوانی بسست | |||||
طبع که باعقل بدلالگیست | منتظر نقد چهل سالگیست | |||||
تا به چهل سال که بالغ شود | خرج سفرهاش مبالغ شود | |||||
یار کنون بایدت افسون مخوان | درس چهل سالگی اکنون مخوان | |||||
دست برآور ز میان چاره جوی | این غم دل را دل غمخواره جوی | |||||
غم مخور البته که غمخوار هست | گردن غم بشکن اگر یار هست | |||||
بی نفسی را که زبون غمست | یاری یاران مددی محکمست | |||||
چون نفسی گرم شود با دو کس | نیست شود صد غم از آن یک نفس | |||||
صبح نخستین چو نفس برزند | صبح دوم بانگ بر اختر زند | |||||
پیشترین صبح به خواری رسد | گرنه پسین صبح بیاری رسد | |||||
از تو نیاید بتوی هیچکار | یار طلب کن که برآید ز یار | |||||
گرچه همه مملکتی خوار نیست | یار طلب کن که به از یار نیست | |||||
هست ز یاری همه را ناگزیر | خاصه ز یاری که بود دستگیر | |||||
این دو سه یاری که تو داری ترند | خشکتر از حلقه در بر درند | |||||
دست درآویز به فتراک دل | آب تو باشد که شوی خاک دل | |||||
چون ملکالعرش جهان آفرید | مملکت صورت و جان آفرید | |||||
داد به ترتیب ادب ریزشی | صورت و جان را به هم آمیزشی | |||||
زین دو هم آگوش دل آمد پدید | آن خلفی کو به خلافت رسید | |||||
دل که بر او خطبه سلطانیست | اکدش جسمانی و روحانیست | |||||
نور ادیمت ز سهیل دلست | صورت و جان هر دو طفیل دلست | |||||
چون سخن دل به دماغم رسید | روغن مغزم به چراغم رسید | |||||
گوش در این حلقه زبان ساختم | جان هدف هاتف جان ساختم | |||||
چرب زبان گشتم از آن فربهی | طبع ز شادی پر و از غم تهی | |||||
ریختم از چشمه چشم آب سرد | کاتش دل آب مرا گرم کرد | |||||
دست برآوردم از آن دست بند | راه زنان عاجز و من زورمند | |||||
در تک آنراه دو منزل شدم | تا به یکی تک به در دل شدم | |||||
من سوی دل رفته و جان سوی لب | نیمه عمرم شده تا نیمشب | |||||
بر در مقصوره روحانیم | گوی شده قامت چوگانیم | |||||
گوی به دست آمده چوگان من | دامن من گشته گریبان من | |||||
پای ز سر ساخته و سر ز پای | گوی صفت گشته و چوگان نمای | |||||
کار من از دست و من از خود شده | صد ز یکی دیده یکی صد شده | |||||
همسفران جاهل و من نو سفر | غربتم از بیکسیم تلختر | |||||
ره نه کز آن در بتوانم گذشت | پای درون نی و سر باز گشت | |||||
چونکه در آن نقب زبانم گرفت | عشق نقیبانه عنانم گرفت | |||||
حلقه زدم گفت بدینوقت کیست | گفتم اگر بار دهی آدمیست | |||||
پیشروان پرده برانداختند | پرده ترکیب در انداختند | |||||
لاجرم از خاصترین سرای | بانگ در آمد که نظامی درآی | |||||
خاصترین محرم آن در شدم | گفت درون آی درونتر شدم | |||||
بارگهی یافتم افروخته | چشم بد از دیدن او دوخته | |||||
هفت خلیفه به یکی خانه در | هفت حکایت به یک افسانه در | |||||
ملک ازان بیش که افلاک راست | دولتیا خاک که آن خاک راست | |||||
در نفس آباد دم نیم سوز | صدرنشین گشته شه نیمروز | |||||
سرخ سواری به ادب پیش او | لعل قبائی ظفر اندیش او | |||||
تلخ جوانی یزکی در شکار | زیرتر از وی سیهی دردخوار | |||||
قصد کمین کرده کمند افکنی | سیم زره ساخته روئین تنی | |||||
این همه پروانه و دل شمع بود | جمله پراکنده و دل جمع بود | |||||
من به قناعت شده مهمان دل | جان به نوا داده به سلطان دل | |||||
چون علم لشگر دل یافتم | روی خود از عالمیان تافتم | |||||
دل به زبان گفت که ای بی زبان | مرغ طلب بگذر از این آشیان | |||||
آتش من محرم این دود نیست | کان نمک این پاره نمک سود نیست | |||||
سایم از این سرو تواناترست | پایم از این پایه به بالا ترست | |||||
گنجم و در کیسه قارون نیم | با تو نیم وز تو به بیرون نیم | |||||
مرغ لبم با نفس گرم او | پر زبان ریخته از شرم او | |||||
ساختم از شرم سرافکندگی | گوش ادب حلقه کش بندگی | |||||
خواجه دل عهد مرا تازه کرد | نام نظامی فلک آوازه کرد | |||||
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر | گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر |