نظامی (مخزن الاسرار)/چونکه نسخته سخن سرسری
ظاهر
چونکه نسخته سخن سرسری | هست بر گوهریان گوهری | |||||
نکته نگهدار ببین چون بود | نکته که سنجیده و موزون بود | |||||
قافیه سنجان که سخن برکشند | گنج دو عالم به سخن درکشند | |||||
خاصه کلیدی که در گنج راست | زیر زبان مرد سخن سنج راست | |||||
آنکه ترازوی سخن سخته کرد | بختورانرا به سخن بخته کرد | |||||
بلبل عرشند سخن پروران | باز چه مانند به آن دیگران | |||||
زاتش فکرت چو پریشان شوند | با ملک از جمله خویشان شوند | |||||
پرده رازی که سخن پروریست | سایهای از پرده پیغمبریست | |||||
پیش و پسی بست صفت کبریا | پس شعرا آمد و پیش انبیا | |||||
این دو نظر محرم یکدوستند | این دو چه مغز آنهمه چون پوستند | |||||
هر رطبی کز سر این خوان بود | آن نه سخن پارهای از جان بود | |||||
جان تراشیده به منقار گل | فکرت خائیده به دندان دل | |||||
چشمه حکمت که سخن دانیست | آب شده زین دو سه یک نانیست | |||||
آنکه درین پرده نوائیش هست | خوشتر ازین حجره سرائیش هست | |||||
با سر زانوی ولایت ستان | سر ننهد بر سر هر آستان | |||||
چون سر زانو قدم دل کند | در دو جهان دست حمایل کند | |||||
آید فرقش به سلام قدم | حلقه صفت پای و سر آرد بهم | |||||
در خم آن حلقه که چستش کند | جان شکند باز درستش کند | |||||
گاهی از آن حلقه زانو قرار | حلقه نهد گوش فلک را هزار | |||||
گاه بدین حقه فیروزه رنگ | مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ | |||||
چون به سخن گرم شود مرکبش | جان به لب آید که ببوسد لبش | |||||
از پی لعلی که برآرد ز کان | رخنه کند بیضه هفت آسمان | |||||
نسبت فرزندی ابیات چست | بر پدر طبع بدارد درست | |||||
خدمتش آرد فلک چنبری | باز رهد ز آفت خدمتگری | |||||
هم نفسش راحت جانها شود | هم سخنش مهر زبانها شود | |||||
هر که نگارنده این پیکر اوست | بر سخنش زن که سخنپرور اوست | |||||
مشتری سحر سخن خوانمش | زهره هاروت شکن دانمش | |||||
این بنه کاهنگ سواران گرفت | پایه خوار از سر خواران گرفت | |||||
رای مرا این سخن از جای برد | کاب سخن را سخن آرای برد | |||||
میوه دلرا که به جانی دهند | کی بود آبی چو به نانی دهند | |||||
ای فلک از دست تو چون رستهاند | این گرههائی که کمر بستهاند | |||||
کار شد از دست به انگشت پای | این گره از کار سخن واگشای | |||||
سیم کشانی که به زر مردهاند | سکه این سیم به زر بردهاند | |||||
هر که به زر سکه چون روز داد | سنگ ستد در شب افروز داد | |||||
لاجرم این قوم که داناترند | زیرترند ارچه به بالاترند | |||||
آنکه سرش زرکش سلطان کشید | باز پسین لقمه ز آهن چشید | |||||
وانکه چو سیماب غم زر نخورد | نقره شد و آهن سنجر نخورد | |||||
چون سخنت شهد شد ارزان مکن | شهد سخن را مگس افشان مکن | |||||
تا ندهندت مستان گر وفاست | تا ننیوشند مگو گر دعاست | |||||
تا نکند شرع تو را نامدار | نامزد شعر مشو زینهار | |||||
شعر تو را سدره نشانی دهد | سلطنت ملک معانی دهد | |||||
شعر تو از شرع بدانجا رسد | کز کمرت سایه به جوزا رسد | |||||
شعر برآرد بامیریت نام | کالشعراء امراء الکلام | |||||
چون فلک از پای نشاید نشست | تا سخنی چون فلک آری به دست | |||||
بر صفت شمع سرافکنده باش | روز فرو مرده و شب زنده باش | |||||
چون تک اندیشه به گرمی رسید | تند رو چرخ به نرمی رسید | |||||
به که سخن دیر پسند آوری | تا سخن از دست بلند آوری | |||||
هر چه در این پرده نشانت دهند | گر نپسندی به از آنت دهند | |||||
سینه مکن گر گهر آری به دست | بهتر از آن جوی که در سینه هست | |||||
هر که علم بر سر این راه برد | گوی ز خورشید و تک از ماه برد | |||||
گر نفسش گرم روی هم نکرد | یک نفس از گرم روی کم نکرد | |||||
در تک فکرت که روش گرم داشت | برد فلک را ولی آزرم داشت | |||||
بارگی از شهپر جبریل ساخت | باد زن از بال سرافیل ساخت | |||||
پی سپر کس مکن این کشته را | باز مده سر بکس این رشته را | |||||
سفره انجیر شدی صفر وار | گر همه مرغی بدی انجیر خوار | |||||
منکه درین شیوه مصیب آمدم | دیدنی ارزم که غریب آمدم | |||||
شعر به من صومعه بنیاد شد | شاعری از مصطبه آزاد شد | |||||
زاهد و راهب سوی من تاختند | خرقه و زنار در انداختند | |||||
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز | منتظر باد شمالم هنوز | |||||
گر بنمایم سخن تازه را | صور قیامت کنم آوازه را | |||||
هر چه وجود است ز نو تا کهن | فتنه شود بر من جادو سخن | |||||
صنعت من برده ز جادو شکیب | سحر من افسون ملایک فریب | |||||
بابل من گنجه هاروت سوز | زهره من خاطر انجم فروز | |||||
زهره این منطقه میزانیست | لاجرمش منطق روحانیست | |||||
سحر حلالم سحری قوت شد | نسخ کن نسخه هاروت شد | |||||
شکل نظامی که خیال منست | جانور از سحر حلال منست |