نظامی (مخزن الاسرار)/هر نفس این پرده چابک رقیب
ظاهر
هر نفس این پرده چابک رقیب | بازین از پرده برآرد غریب | |||||
نطع پر از زخمه و رقاص نه | بحر پر از گوهر و غواص نه | |||||
از درم و دولت و از تاج و تیغ | نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ | |||||
گر رسدت دل به دم جبرئیل | نیست قضا ممسک و قدرت بخیل | |||||
زان بنه چندانکه بری دیگرست | دخل وی از خرج تو افزونترست | |||||
پای درین ره نه و رفتار بین | حلقه این در زن و گفتار بین | |||||
سنگش یاقوت و گیا کیمیاست | گر نشناسی تو غرامت کراست | |||||
دست تصرف قلم اینجا شکست | کین همه اسرار درین پرده هست | |||||
هردم از این باغ بری میرسد | نغزتر از نغزتری میرسد | |||||
رشته جانها که درین گوهرست | مرسله از مرسله زیباترست | |||||
راه روان کز پس یکدیگرند | طایفه از طایفه زیرکترند | |||||
عقل شرف جز به معانی نداد | قدر به پیری و جوانی نداد | |||||
سنگ شنیدم که چو گردد کهن | لعل شود مختلفست این سخن | |||||
هرچه کهنتر بترند این گروه | هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه | |||||
آنکه ترا دیده بود شیرخوار | شیر تو زهریش بود ناگوار | |||||
در کهن انصاف توان کم بود | پیر هواخواه جوان کم بود | |||||
گل که نو آمد همه راحت دروست | خار کهن شد که جراحت دروست | |||||
از نوی انگور بود توتیا | وز کهنی مار شود اژدها | |||||
عقل که شد کاسه سر جای او | مغز کهن نیست پذیرای او | |||||
آنکه رصد نامه اختر گرفت | حکم ز تقویم کهن برگرفت | |||||
پیر سگانی که چو شیر ابخرند | گرگ صفت ناف غزالان درند | |||||
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر | یوسفیم بین و به من برمگیر | |||||
زخم تنک زخمه پیران خوشست | آب جوانی چه کنم کاتشست | |||||
گرچه جوانی همه فرزانگیست | هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟ | |||||
یاسمنی چند که بیدی کنند | دعوی هندو به سپیدی کنند | |||||
منکه چو گل گنج فشانی کنم | دعوی پیری به جوانی کنم | |||||
خود منشی کار خلق کردنست | خصمی خود یاری حق کردنست | |||||
آن مه نو را که تو دیدی هلال | بدر نهش نام چو گیرد کمال | |||||
نخل چو بر پایه بالا رسد | دست چنان کش که به خرما رسد | |||||
دانه که طرحست فرا گوشهای | دانه مخوانش چو شود خوشهای | |||||
حوضه که دریا شود از آب جوی | تا بهمان چشم نبینی دروی | |||||
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر | روز درو دید به چشمی دگر | |||||
دشمنی دانا که پی جان بود | بهتر از آن دوست که نادان بود | |||||
نی منگر کز چه گیا میرسد | در شکرش بین که کجا میرسد | |||||
دل به هنر ده نه به دعوی پرست | صید هنر باش به هرجا که هست | |||||
آب صدف گرچه فراوان بود | در ز یکی قطره باران بود | |||||
بسکه بباید دل و جان تافتن | تا گهری تاج نشان یافتن | |||||
هر علمی را که قضا نو کند | حفظ تو باید که روا رو کند | |||||
بر نشکستند هنوز این رباط | در ننوشتند هنوز این بساط | |||||
محتسب صنع مشو زینهار | تا نخوری دره ابلیسوار | |||||
هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد | چرخ سرش در سر انکار کرد |