نظامی (مخزن الاسرار)/نیم شبی کان ملک نیمروز
ظاهر
نیم شبی کان ملک نیمروز | کرد روان مشعل گیتی فروز | |||||
نه فلک از دیده عماریش کرد | زهره و مه مشعله داریش کرد | |||||
کرد رها در حرم کاینات | هفت خط و چار حد و شش جهات | |||||
روز شده با قدمش در وداع | زامدنش آمده شب در سماع | |||||
دیده اغیار گران خواب گشت | کو سبک از خواب عنان تاب گشت | |||||
با قفس قالب ازین دامگاه | مرغ دلش رفته به آرامگاه | |||||
مرغ پر انداخته یعنی ملک | خرقه در انداخته یعنی فلک | |||||
مرغ الهیش قفس پر شده | قالبش از قلب سبکتر شده | |||||
گام به گام او چو تحرک نمود | میل به میلش به تبرک ربود | |||||
چون دو جهان دیده بر او داشتند | سر ز پی سجده فرو داشتند | |||||
پایش ازان پایه که سر پیش داشت | مرحله بر مرحله صد بیش داشت | |||||
رخش بلند آخورش افکند پست | غاشیه را بر کتف هر که هست | |||||
بحر زمین کان شد و او گوهرش | برد سپهر از پی تاج سرش | |||||
گوهر شب را به شب عنبرین | گاو فلک برد ز گاو زمین | |||||
او ستده پیشکش آن سفر | از سرطان تاج و زجوزا کمر | |||||
خوشه کزو سنبلتر ساخته | سنبله را بر اسد انداخته | |||||
تا شب او را چه قدر قدر هست | زهره شب سنج ترازو به دست | |||||
سنگ ورا کرده ترازو سجود | زانکه به مقدار ترازو نبود | |||||
ریخته نوش از دم سیسنبری | بر دم این عقرب نیلوفری | |||||
چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت | زهر ز بزغاله خوانش گریخت | |||||
یوسف دلوی شده چون آفتاب | یونس حوتی شده چون دلو آب | |||||
تا به حمل تخت ثریا زده | لشگر گل خیمه به صحرا زده | |||||
از گل آن روضه باغ رفیع | ربع زمین یافته رنگ ربیع | |||||
عشر ادب خوانده ز سبع سما | عذر قدم خواسته از انبیا | |||||
ستر کواکب قدمش میدرید | سفت ملایک علمش میکشید | |||||
ناف شب آکنده ز مشک لبش | نعل مه افکنده سم مرکبش | |||||
در شب تاریک بدان اتفاق | برق شده پویه پای براق | |||||
کبک وش آن باز کبوتر نمای | فاختهرو گشت بفر همای | |||||
سدره شده صد ره پیراهنش | عرش گریبان زده در دامنش | |||||
شب شده روز اینت نهاری شگرف | گل شده سرو اینت بهاری شگرف | |||||
زان گل و زان نرگس کانباغ داشت | نرگس او سرمه مازاغ داشت | |||||
چون گل ازین پایه فیروزه فرش | دست به دست آمد تا ساق عرش | |||||
همسفرانش سپر انداختند | بال شکستند و پر انداختند | |||||
او بتحیر چو غریبان راه | حلقه زنان بر در آن بارگاه | |||||
پرده نشینان که درش داشتند | هودج او یکتنه بگذاشتند | |||||
رفت بدان راه که همره نبود | این قدمش زانقدم آگه نبود | |||||
هر که جز او بر در آن راز ماند | او هم از آمیزش خود باز ماند | |||||
بر سر هستی قدمش تاج بود | عرش بدان مائده محتاج بود | |||||
چون به همه حرق قلم در کشید | ز آستی عرش علم برکشید | |||||
تا تن هستی دم جان میشمرد | خواجه جان راه به تن میسپرد | |||||
چون بنه عرش به پایان رسید | کار دل و جان به دل و جان رسید | |||||
تن به گهر خانه اصلی شتافت | دیده چنان شد که خیالش نیافت | |||||
دیده که نور ازلی بایدش | سر به خیالات فرو نایدش | |||||
راه قدم پیش قدم در گرفت | پرده خلقت زمیان برگرفت | |||||
کرد چو ره رفت زغایت فزون | سر ز گریبان طبیعت برون | |||||
همتش از غایت روشن دلی | آمده در منزل بی منزلی | |||||
غیرت ازین پرده میانش گرفت | حیرت ازان گوشه عنانش گرفت | |||||
پرده در انداخته دست وصال | از در تعظیم سرای جلال | |||||
پای شد آمد بسر انداخته | جان به تماشا نظر انداخته | |||||
رفت ولی زحمت پائی نداشت | جست ولی رخصت جائی نداشت | |||||
چون سخن از خود به در آمد تمام | تا سخنش یافت قبول سلام | |||||
آیت نوری که زوالش نبود | دید به چشمی که خیالش نبود | |||||
دیدن او بی عرض و جوهرست | کز عرض و جوهر از آنسو ترست | |||||
مطلق از آنجا که پسندیدنیست | دید خدا را و خدا دیدنیست | |||||
دیدنش از دیده نباید نهفت | کوری آنکس که بدیده نگفت | |||||
دید پیمبر نه به چشمی دگر | بلکه بدین چشم سر این چشم سر | |||||
دیدن آن پرده مکانی نبود | رفتن آن راه زمانی نبود | |||||
هر که در آن پرده نظرگاه یافت | از جهت بی جهتی راه یافت | |||||
هست ولیکن نه مقرر بجای | هر که چنین نیست نباشد خدای | |||||
کفر بود نفی ثباتش مکن | جهل بود وقف جهاتش مکن | |||||
خورد شرابی که حق آمیخته | جرعه آن در گل ما ریخته | |||||
لطف ازل با نفسش همنشین | رحمت حق نازکش او نازنین | |||||
لب به شکر خنده بیاراسته | امت خود را به دعا خواسته | |||||
همتش از گنج توانگر شده | جمله مقصود میسر شده | |||||
پشت قوی گشته از آن بارگاه | روی درآورد بدین کارگاه | |||||
زان سفر عشق نیاز آمده | در نفسی رفته و باز آمده | |||||
ای سخنت مهر زبانهای ما | بوی تو جانداروی جانهای ما | |||||
دور سخا را به تمامی رسان | ختم سخن را به نظامی رسان |