نظامی (مخزن الاسرار)/ما که به خود دست برافشاندهایم
ظاهر
ما که به خود دست برافشاندهایم | بر سر خاکی چه فروماندهایم | |||||
صحبت این خاک ترا خار کرد | خاک چنین تعبیه بسیار کرد | |||||
عمر همه رفت و به پس گستریم | قافله از قافله واپس تریم | |||||
این دو فرشته شده در بند ما | دیو ز بدنامی پیوند ما | |||||
گرم رو سرد چو گلخن گریم | سرد پی گرم چو خاکستریم | |||||
نور دل و روشنی سینه کو | راحت و آسایش پارینه کو | |||||
صبح شباهنگ قیامت دمید | شد علم صبح روان ناپدید | |||||
خنده غفلت به دهان درشکست | آرزوی عمر به جان درشکست | |||||
از کف این خاک به افسونگری | چاره آن ساز که چون جان بری | |||||
بر پر ازین دام که خونخوارهایست | زیرکی از بهر چنین چارهایست | |||||
گرگ ز روباه به دندان تراست | روبه از آن رست که به دان تراست | |||||
جهد بر آن کن که وفا را شوی | خود نپرستی و خدا را شوی | |||||
خاک دلی شو که وفائی دروست | وز گل انصاف گیائی دروست | |||||
هر هنری کان ز دل آموختند | بر زه منسوج وفا دوختند | |||||
گر هنری در تن مردم بود | چون نپسندی گهری گم بود | |||||
گر بپسندیش دگر سان شود | چشمه آن آب دو چندان شود | |||||
مردم پرورده به جان پرورند | گر هنری در طرفی بنگرند | |||||
خاک زمین جز به هنر پاک نیست | وین هنر امروز درین خاک نیست | |||||
گر هنری سر ز میان برزند | بیهنری دست بدان درزند | |||||
کار هنرمند به جان آورند | تا هنرش را به زبان آورند | |||||
حمل ریاضت به تماشا کنند | نسبت اندیشه به سودا کنند | |||||
نام کرم ساخته مشتی زیان | اسم وفا بندگی رایگان | |||||
گفته سخا را قدری ریشخند | خوانده سخن را طرفی لورکند | |||||
نقش وفا بر سر یخ میزنند | بر مه و خورشید زنخ میزنند | |||||
گر نفسی مرهم راحت بود | بر دل این قوم جراحت بود | |||||
گر ز لبی شربت شیرین چشند | دست به شیرینه به رویش کشند | |||||
بر جگر پخته انجیر فام | سرکه فروشند چو انگور خام | |||||
چشم هنر بین نه کسی را درست | جز خلل و عیب ندانند جست | |||||
حاصل دریا نه همه در بود | یک هنر از طبع کسی پر بود | |||||
دجله بود قطرهای از چشم کور | پای ملخ پر بود از دست مور | |||||
عیب خرند این دو سه ناموسگر | بی هنر و بر هنر افسوسگر | |||||
تیرهتر از گوهر گل در گلند | تلختر از غصه دل بر دلند | |||||
دود شوند ار به دماغی رسند | باد شوند ار به چراغی رسند | |||||
حال جهان بین که سرانش کهاند | نامزد و نامورانش کهاند | |||||
این دو سه بدنام کهن مهد خویش | میشکنندم همه چون عهد خویش | |||||
من به صفت چون مه گردون شوم | نشکنم ار بشکنم افزون شوم | |||||
رنج گرفتم ز حد افزون برند | با فلک این رقعه به سر چون برند | |||||
بر سخن تازهتر از باغ روح | منکر دیرینه چو اصحاب نوح | |||||
ای علم خضر غزائی بکن | وی نفس نوح دعائی بکن | |||||
دل که ندارد سر بیدادشان | باد فرامش کند ار یادشان | |||||
با بدشان کان نه باندازهایست | خامشی من قوی آوازهایست | |||||
حقه پر آواز به یک در بود | گنگ شود چون شکمش پر بود | |||||
خنبره نیمه برآرد خروش | لیک چو پر گردد گردد خموش | |||||
گر پری از دانش خاموش باش | ترک زبان گوی و همه گوی باش |