نظامی (مخزن الاسرار)/عمر بر آن فرش ازل بافته
ظاهر
عمر بر آن فرش ازل بافته | آنچه شده باز بدل یافته | |||||
گوش در آن نامه تحیت رسان | دیده در آن سجده تحیات خوان | |||||
تنگ دل از خنده ترکان شکر | سرمه بر از چشم غزالان نظر | |||||
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه | کرده دلم را چو قصب رخنه گاه | |||||
مه که به شب دست برافشاندهبود | آنشب تا روز فرو ماندهبود | |||||
ناوک غمزهاش چو سبک پر شدی | جان به زمین بوسه برابر شدی | |||||
شمع ز نورش مژه پر اشک داشت | چشم چراغ آبله از رشک داشت | |||||
هر ستمی که بجفا درگرفت | دل به تبرک به وفا برگرفت | |||||
گه شده او سبزه و من جوی آب | گه شده من گازر و او آفتاب | |||||
زان رطب آنشب که بری داشتم | بیخبرم گر خبری داشتم | |||||
کان مه نو کو کمر از نور داشت | ماه نو از شیفتگان دور داشت | |||||
شیفته شیفته خویش بود | رغبتی از من صد ازو بیش بود | |||||
دل به تمنا که چو بودی ز روز | گر شب ما را نشدی پرده سوز | |||||
امشب اگر جفت سلامت شدی | هم نفس روز قیامت شدی | |||||
روشنی آن شب چون آفتاب | جویم بسیار و نبینم به خواب | |||||
جز به چنان شب طربم خوش نبود | تا شبخوش کرد شبم خوش نبود | |||||
زان همه شب یارب یارب کنم | بو که شبی جلوه آن شب کنم | |||||
روز سفید آن نه شب داج بود | بود شب اما شب معراج بود | |||||
ماه که بر لعل فلک کان کند | در غم آن شب همه شب جان کند | |||||
روز که شب دشمنیش مذهبست | هم به تمنای چنان یکشبست | |||||
من شده فارغ که ز راه سحر | تیغ زنان صبح درآمد ز در | |||||
آتش خورشید ز مژگان من | آب روان کرد بر ایوان من | |||||
ابر بباغ آمده بازیکنان | جامه خورشید نمازیکنان | |||||
حوضه این چشمه که خورشید بست | چون من و تو چند سبو را شکست | |||||
چرخ ستاره زده بر سیم ناب | زر طلی از ورق آفتاب | |||||
صبح گران خسب سبک خیز شد | دشنه بدست از پی خونریز شد | |||||
من ز مصافش سپر انداخته | جان سپر دشنه او ساخته | |||||
در پی جانم سحر از جوی جست | تشنه کشی کرد و بر او پل شکست | |||||
بانگ برآمد زخرابات من | کی سحر اینست مکافات من | |||||
پیشترک زین که کسی داشتم | شمع شب افروز بسی داشتم | |||||
آنشب و آنشمع نماندم چسود | نیست چنان شد که تو گوئی نبود | |||||
نیش دران زن که ز تو نوش خورد | پشم دران کش که ترا پنبه کرد | |||||
خامکشی کن که صواب آن بود | سوختن سوخته آسان بود | |||||
صبح چو در گریه من بنگریست | بر شفق از شفقت من خون گریست | |||||
سوخته شد خرمن روز از غمم | چشمه خورشید فسرد از دمم | |||||
با همه زهرم فلک امید داد | مار شبم مهره خورشید داد | |||||
چون اثر نور سحر یافتم | بیخبرم گر چه خبر یافتم | |||||
هر که درین مهد روان راه یافت | بیشتر ز نور سحرگه یافت | |||||
ای ز خجالت همه شبهای تو | رو سیه از روز طربهای تو | |||||
من که ازین شب صفتی کردهام | آن صفت از معرفتی کردهام | |||||
شب صفت پرده تنهائیست | شمع در او گوهر بینائیست | |||||
عود و گلابی که بر او بسته شد | ناله و اشک دو سه دلخسته شد | |||||
وانهمه خوبی که دران صدر بود | نور خیالات شب قدر بود | |||||
محرم این پرده زنگی نورد | کیست در این پرده زنگار خورد | |||||
صبح که پروانگی آموختست | خوشتر ازان شمع نیفروختست | |||||
کوش کزان شمع بداغی رسی | تا چو نظامی به چراغی رسی |