نظامی (مخزن الاسرار)/دور خلافت چو به هارون رسید
ظاهر
دور خلافت چو به هارون رسید | رایت عباس به گردون رسید | |||||
نیم شبی پشت به همخوابه کرد | روی در آسایش گرمابه کرد | |||||
موی تراشی که سرش میسترد | موی به مویش به غمی میسپرد | |||||
کای شده آگاه ز استادیم | خاص کن امروز به دامادیم | |||||
خطبه تزویج پراکنده کن | دختر خود نامزد بنده کن | |||||
طبع خلیفه قدری گرم گشت | باز پذیرنده آزرم گشت | |||||
گفت حرارت جگرش تافتست | وحشتی از دهشت من یافتست | |||||
بیخودیش کرد چنین یافهگوی | ورنه نکردی ز من این جستجوی | |||||
روز دگر نیکترش آزمود | بر درم قلب همان سکه بود | |||||
تجربتش کرد چنین چند بار | قاعدهی مرد نگشت از قرار | |||||
کار چو بی رونقی از نور برد | قصه به دستوری دستور برد | |||||
کز قلم موی تراشی درست | بر سرم این آمد و این سر به تست | |||||
منصب دامادی من بایدش | ترک ادب بین که چه فرمایدش | |||||
هرگه کاید چو قضا بر سرم | سنگ دراندازد در گوهرم | |||||
در دهنش خنجر و در دست تیغ | سر به دو شمشیر سپارم دریغ | |||||
گفت وزیر ایمنی از رای او | بر سر گنجست مگر پای او | |||||
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد | گو ز قدمگاه نخستین بگرد | |||||
گر بچخد گردن گرابزن | ورنه قدمگاه نخستین بکن | |||||
میر مطیع از سر طوعی که بود | جای بدل کرد به نوعی که بود | |||||
چون قدم از منزل اول برید | گونه حلاق دگرگونه دید | |||||
کم سخنی دید دهن دوخته | چشم و زبانی ادب آموخته | |||||
تا قدمش بر سر گنجینه بود | صورت شاهیش در آیینه بود | |||||
چون قدم از گنج تهی ساز کرد | کلبه حلاقی خود باز کرد | |||||
زود قدمگاهش بشکافتند | گنج به زیر قدمش یافتند | |||||
هرکه قدم بر سر گنجی نهاد | چون به سخن آمد گنجی گشاد | |||||
گنج نظامی که طلسم افکنست | سینه صافی و دل روشنست |