نظامی (مخزن الاسرار)/خیز ووداعی بکن ایام را
ظاهر
خیز ووداعی بکن ایام را | از پس دامن فکن این دام را | |||||
مملکتی بهتر ازین ساز کن | خوشتر ازین حجره دری باز کن | |||||
چون دل و چشمت به ره آورد سر | ناله و اشکی به ره آورد بر | |||||
تا به یکی نم که برین گل زنی | لاف ولی نعمتی دل زنی | |||||
گر شتری رقص کن اندر رحیل | ورنه میفکن دبه در پای پیل | |||||
چونکه ترا محرم یک موی نیست | جز به عدم رای زدن روی نیست | |||||
طبع نوازان و ظریفان شدند | با که نشینی که حریفان شدند | |||||
گرچه بسی طبع لطیفی کند | با تن تنها که حریفی کند | |||||
به که بجوید دل پرهیزناک | روشنی آب درین تیره خاک | |||||
تا نرسد تفرقه راه پیش | تفرقه کن حاصل معلوم خویش | |||||
رخت رها کن که گران رو کسی | کز سبکی زود به منزل رسی | |||||
بر فلک آی ار طلب دل کنی | تا تو درین خاک چه حاصل کنی | |||||
چون شدهای بسته این دامگاه | رخنه کنش تا به در افتی به راه | |||||
کاین خط پیوسته بهم در چو میم | ره ندهد تا نکنندش دو نیم | |||||
زخمه گه چرخ منقط مباش | از خط این دایره در خط مباش | |||||
گر ز خط روز و شب افزون شوی | از خط این دایره بیرون شوی | |||||
تا نکنی جای قدم استوار | پای منه در طلب هیچکار | |||||
در همه کاری که گرائی نخست | رخنه بیرون شدنش کن درست | |||||
شرط بود دیده به ره داشتن | خویشتن از چاه نگهداشتن | |||||
رخنه کن این خانه سیلاب ریز | تا بودت فرصت راه گریز | |||||
روبه یک فن نفس سگ شنید | خانه دو سوراخ به واجب گزید | |||||
واگهیش نه که شود راه گیر | دوده این گنبد روباه گیر | |||||
این چه نشاطست کزو خوشدلی | غافلی از خود که ز خود غافلی | |||||
عهد چنان شد که درین تنگنای | تنگدل آیی و شوی باز جای | |||||
گر شکنی عهد الهی کنون | جان تو از عهده کی آید برون | |||||
راه چنان رو که ز جان دیدهای | بر دو جهان زن که جهان دیدهای | |||||
زیر مبین تا نشوی پایه ترس | پس منگر تا نشوی سایه ترس | |||||
توشه ز دین بر که عمارت کمست | آب ز چشم آر که ره بی نمست | |||||
هم به صدف ده گهر پاک را | با زره و با زرهان خاک را | |||||
دور فلک چون تو بسی یار کشت | دست قویتر ز تو بسیار کشت | |||||
بوالعجبی ساز درین دشمنی | تاش زمانی به زمین افکنی | |||||
او که درین پایه هنر پیشه نیست | از سپر و تیغ وی اندیشه نیست | |||||
مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ | با کشش عشق تو هیچست هیچ | |||||
در غم این شیشه چه باید نشست | کش بیکی باد توانی شکست | |||||
سیم کشان کاتش زر کشتهاند | دشمن خود را به شکر کشتهاند | |||||
تا بتوان از دل دانش فروز | دشمن خود را به گلی کش چو روز |